دلارای
لغتنامه دهخدا
دلارای . [ دِ ] (نف مرکب ) دل آرای . دل آرا. دلارا. دل آراینده . آراینده ٔ دل . شادکننده ٔ دل . آنچه یا آنکه سبب شادی نشاط و سرور شخص شود :
دلارای و بارای و با ناز و شرم
سخن گفتنش خوب و آوای نرم .
پسر بایدی پیشم اکنون بپای
دلارای و نیروده و رهنمای .
چو سرو دلارای گردد بخم
خروشان شود نرگسان دژم .
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند.
الا یا دلارای چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.
چو بشنید بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دلارای تاج .
کسی کو به رامش سزای من است
به دانش دلارای رای من است .
بدین شارسان اندرون جای کرد
دلارای را کشورآرای کرد.
ز سرو دلارای چنبر کند
سمنبرگ را رنگ عنبر کند.
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست
برآنسان زمینی دلارای نیست .
بفرمود تا بازگردد سپاه
بیامد به کاخ دلارای شاه .
چو آمد به نزدیک کاووس شاه
دلارای و آن خوب چهره سپاه .
شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهر دلارای بر پای دید.
دلارای عهدی ز نوشین روان
به هرمزد ناسالخورده جوان .
خروشی برآمد بزاری ز روم
که بگذاشتند آن دلارای بوم .
بر شهر کابل یکی جای بود
ز سبزی زمینش دلارای بود.
اگرچند باشد سرافراز شاه
به دستور گردد دلارای گاه .
مگر میزبانت دلارای نیست
به نزدیک ما امشبت رای نیست .
همین بزمگاه دلارای اوست
در این نغز تابوت هم جای اوست .
از آن پس برای دلارای زن
سرهفته شد با پدر رای زن .
نیست دلارای دلا! رای من
چون بر من نیست دلارای من .
مه به شبگیر حقیقت ندهد نور چنان
که رخ خوب دلارای تو از زلف چو قیر.
اگر سروی به بالای تو باشد
نه چون قد دلارای تو باشد.
ای روی دلارایت مجموعه زیبائی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم .
صورت روی تو ای ماه دلارای چنانک
صورت حال من از شرح و بیان می گذرد.
آراستی از آفت نازت دل عرفی
ای ناز دلارای تو آرایش آفت .
سربسر فاختگان حلقه ٔ بیرون درند
سرکش افتاده زبس سرو دلارای کسی .
سرگشته ساخت خال دلارای او مرا
پرگار کرد نقطه ٔ سودای او مرا.
رجوع به دلارا شود.
- دلارای مرد ؛ مرد دلارای . مایه ٔ تسلی خاطر. قراربخش جان :
به بهرام گفت ای دلارای مرد
توانگر شدی گرد بیشی مگرد.
به گستهم گفت ای دلارای مرد
نگه کن که گردون گردان چه کرد.
- دلارای کردن ؛ دلپذیر کردن . مایه ٔ شادی خاطر کردن :
تو امشب بدین میزبان رای کن
بنه شمع و دریا دلارای کن .
مرآن را میان جهان جای کرد
پرستشگهی زو دلارای کرد.
|| معشوق . محبوب :
نیست دلارای دلا! رای من
چون بر من نیست دلارای من .
|| (اِخ ) به روایت فردوسی در شاهنامه ، نام همسر داراو مادر روشنک است :
دلارای چون این سخنها شنید
یکی باد سرد ازجگر برکشید.
دلارای و بارای و با ناز و شرم
سخن گفتنش خوب و آوای نرم .
پسر بایدی پیشم اکنون بپای
دلارای و نیروده و رهنمای .
چو سرو دلارای گردد بخم
خروشان شود نرگسان دژم .
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند.
الا یا دلارای چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.
چو بشنید بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دلارای تاج .
کسی کو به رامش سزای من است
به دانش دلارای رای من است .
بدین شارسان اندرون جای کرد
دلارای را کشورآرای کرد.
ز سرو دلارای چنبر کند
سمنبرگ را رنگ عنبر کند.
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست
برآنسان زمینی دلارای نیست .
بفرمود تا بازگردد سپاه
بیامد به کاخ دلارای شاه .
چو آمد به نزدیک کاووس شاه
دلارای و آن خوب چهره سپاه .
شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهر دلارای بر پای دید.
دلارای عهدی ز نوشین روان
به هرمزد ناسالخورده جوان .
خروشی برآمد بزاری ز روم
که بگذاشتند آن دلارای بوم .
بر شهر کابل یکی جای بود
ز سبزی زمینش دلارای بود.
اگرچند باشد سرافراز شاه
به دستور گردد دلارای گاه .
مگر میزبانت دلارای نیست
به نزدیک ما امشبت رای نیست .
همین بزمگاه دلارای اوست
در این نغز تابوت هم جای اوست .
از آن پس برای دلارای زن
سرهفته شد با پدر رای زن .
نیست دلارای دلا! رای من
چون بر من نیست دلارای من .
مه به شبگیر حقیقت ندهد نور چنان
که رخ خوب دلارای تو از زلف چو قیر.
اگر سروی به بالای تو باشد
نه چون قد دلارای تو باشد.
ای روی دلارایت مجموعه زیبائی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم .
صورت روی تو ای ماه دلارای چنانک
صورت حال من از شرح و بیان می گذرد.
آراستی از آفت نازت دل عرفی
ای ناز دلارای تو آرایش آفت .
سربسر فاختگان حلقه ٔ بیرون درند
سرکش افتاده زبس سرو دلارای کسی .
سرگشته ساخت خال دلارای او مرا
پرگار کرد نقطه ٔ سودای او مرا.
رجوع به دلارا شود.
- دلارای مرد ؛ مرد دلارای . مایه ٔ تسلی خاطر. قراربخش جان :
به بهرام گفت ای دلارای مرد
توانگر شدی گرد بیشی مگرد.
به گستهم گفت ای دلارای مرد
نگه کن که گردون گردان چه کرد.
- دلارای کردن ؛ دلپذیر کردن . مایه ٔ شادی خاطر کردن :
تو امشب بدین میزبان رای کن
بنه شمع و دریا دلارای کن .
مرآن را میان جهان جای کرد
پرستشگهی زو دلارای کرد.
|| معشوق . محبوب :
نیست دلارای دلا! رای من
چون بر من نیست دلارای من .
|| (اِخ ) به روایت فردوسی در شاهنامه ، نام همسر داراو مادر روشنک است :
دلارای چون این سخنها شنید
یکی باد سرد ازجگر برکشید.