دل سوختن
لغتنامه دهخدا
دل سوختن . [ دِ ت َ ] (مص مرکب ) اندوهناک شدن . غمگین شدن :
چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز.
|| ترحم آوردن . رحم کردن . غمخواری کردن . مردمی نمودن . (از آنندراج ). متأثر شدن برای دیگری در نتیجه ٔ مشاهده ٔ ستمی یا ناملایمی که بر او وارد آید. (فرهنگ عوام ). رحمت آوردن بر کسی :
خردمند را دل بر اوبر بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت .
عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل
بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد.
بر تو سید حسن دلم سوزد
که چو تو هیچ غمگسار نداشت .
سوختنی شد تن بی حاصلم
سوزد از این غصه دلم بر دلم .
بزیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند
دلت نسوخت که بیچاره بار من دارد.
مبصر چو بر مرده ریزد گلش
نه بر وی که بر خود بسوزد دلش .
تن ما شود نیز روزی چنان
که بر وی بسوزد دل دشمنان .
یکم روز بر بنده ای دل بسوخت
که می گفت و فرماندهش میفروخت .
بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی
عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون .
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم .
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش .
هرآنکس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد.
آشنائی نه غریب است که دلسوز من است
چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت .
دل تنگش کجا بر تشنه ٔ دیدار می سوزد
سبک دستی که برمی آید از آیینه مقصودش .
کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت
یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد.
بر شعله ٔ نگاه نکردیم جان سپند
دل سوخت بر تحمل ما اضطراب ما.
- امثال :
دل کسی به یتیم کسی نمی سوزد
کسی دریدگی جامه اش نمی دوزد.
|| دل سوزانیدن . رنج بردن با خلوص و صفای نیت برای کسی یا چیزی . (یادداشت مرحوم دهخدا). دلسوزی کردن :
بسی رنج بردی و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی .
|| دل کسی را سوزانیدن . آزردن . رنج دادن . پر از تأثرو اندوه کردن . ریش کردن دل :
به خون برادر چه بندی کمر
چه سوزی دل پیرگشته پدر.
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چو نی سوختی .
رجوع به این ترکیب ذیل سوختن شود.
چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز.
|| ترحم آوردن . رحم کردن . غمخواری کردن . مردمی نمودن . (از آنندراج ). متأثر شدن برای دیگری در نتیجه ٔ مشاهده ٔ ستمی یا ناملایمی که بر او وارد آید. (فرهنگ عوام ). رحمت آوردن بر کسی :
خردمند را دل بر اوبر بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت .
عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل
بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد.
بر تو سید حسن دلم سوزد
که چو تو هیچ غمگسار نداشت .
سوختنی شد تن بی حاصلم
سوزد از این غصه دلم بر دلم .
بزیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند
دلت نسوخت که بیچاره بار من دارد.
مبصر چو بر مرده ریزد گلش
نه بر وی که بر خود بسوزد دلش .
تن ما شود نیز روزی چنان
که بر وی بسوزد دل دشمنان .
یکم روز بر بنده ای دل بسوخت
که می گفت و فرماندهش میفروخت .
بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی
عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون .
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم .
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش .
هرآنکس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد.
آشنائی نه غریب است که دلسوز من است
چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت .
دل تنگش کجا بر تشنه ٔ دیدار می سوزد
سبک دستی که برمی آید از آیینه مقصودش .
کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت
یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد.
بر شعله ٔ نگاه نکردیم جان سپند
دل سوخت بر تحمل ما اضطراب ما.
- امثال :
دل کسی به یتیم کسی نمی سوزد
کسی دریدگی جامه اش نمی دوزد.
|| دل سوزانیدن . رنج بردن با خلوص و صفای نیت برای کسی یا چیزی . (یادداشت مرحوم دهخدا). دلسوزی کردن :
بسی رنج بردی و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی .
|| دل کسی را سوزانیدن . آزردن . رنج دادن . پر از تأثرو اندوه کردن . ریش کردن دل :
به خون برادر چه بندی کمر
چه سوزی دل پیرگشته پدر.
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چو نی سوختی .
رجوع به این ترکیب ذیل سوختن شود.