دل بستن
لغتنامه دهخدا
دل بستن . [ دِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) مقابل دل برداشتن . مقابل دل برگرفتن . علاقه مند شدن . عشق پیدا کردن . دوستی پیدا کردن . عاشق شدن . دل در گرو محبت کسی آوردن . علاقه پیدا کردن . محبت یافتن :
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چودانی که ایدر نمانی مرنج .
دل اندر سرای سپنجی مبند
بس ایمن مشو در سرای گزند.
اگر بخردی در جهان دل مبند
که ناید بفرجام از او جز گزند.
بگویش که تو دل به من درمبند
مشو جاودان بهر جانم نژند.
کنون چون شنیدی بدودل مبند
وگر دل ببندی شوی در گزند.
چون دانست [ خواجه حسن ] که کارخداوندش [ محمد ] ببود دل در آن مال نبست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). احمق کسی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی ). گفت اگر ما دل در دیار بندیم کار دشوار شود... دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است . (تاریخ بیهقی ). چون دولت ایشان را مشغول کرده است ... به تاریخ راندن ... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست . (تاریخ بیهقی ). این پادشاه آن می دید و دل در آن بسته بود. (تاریخ بیهقی ص 317). و به گفتار جهال دل مبند. (قابوسنامه ).
ازآن پس کاین جهان راآزمودی گر خردمندی
درین پرگرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی .
رهگذار است این جهان یارا بدو در دل مبند
دل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر.
هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان
نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان .
زندگانی چو نبودش حاصل
مرد عاقل در آن نبندد دل .
دل در سخن محمدی بند
ای پور علی ز بوعلی چند.
چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی
که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی .
رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اند
ما دل خود را به راه عشق بر دریا زدیم .
جوانمردان که دل در جنگ بستند
به جان و دل ز جان آهنگ رستند.
چه توان دل در آن عمل بستن
کو به عزل تو باشد آبستن .
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست .
همدست کسی که در تو دل بست
آنگاه شدی که او شد از دست .
مشو چون خر به خورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل درو بند.
بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به برگ گندنا بند.
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد.
چه بندیم دل در جهان سال و ماه
که هم دیوخانست و هم غول راه .
چه بندی دل در آن دورازخدائی
کزو حاصل نداری جزبلائی .
این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب که میش دل در گرگ بست .
دلارامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
دل ای حکیم بر این معبر هلاک مبند
که اعتماد نکردند بر جهان عقال .
وجود عاریتی دل درو نشاید بست
همانکه مرهم دل بود جان به نیش بخست .
در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته باهم نخواهند ساخت .
چه بندی درین خشت زرین دلت
که یک روز خشتی کنند از گلت .
دل ای رفیق بر این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست .
دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل برنکند.
نباید بستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل .
دل مبند ای حکیم بر دنیا
که نه چیزیست جاه مختصرش .
به وفای تو کز آن روز که دلبندمنی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم .
دل در کسی مبند که دلبسته ٔ تو نیست .
دل در او بند و گنجش افزون کن
وآنکه نگذاشت رنجش افزون کن .
چیست ناموس دل در او بندی
کیست سالوس خوش بر اوخندی .
چو دل در زلف تو بسته است حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن .
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بسته ٔ زیور نباشد.
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
- دل بستن در چیزی ؛ عزم و قصد آن کردن . برآن مصمم گشتن : چون این سخن بشنید دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد. (تاریخ برامکه ).
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چودانی که ایدر نمانی مرنج .
دل اندر سرای سپنجی مبند
بس ایمن مشو در سرای گزند.
اگر بخردی در جهان دل مبند
که ناید بفرجام از او جز گزند.
بگویش که تو دل به من درمبند
مشو جاودان بهر جانم نژند.
کنون چون شنیدی بدودل مبند
وگر دل ببندی شوی در گزند.
چون دانست [ خواجه حسن ] که کارخداوندش [ محمد ] ببود دل در آن مال نبست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). احمق کسی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی ). گفت اگر ما دل در دیار بندیم کار دشوار شود... دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است . (تاریخ بیهقی ). چون دولت ایشان را مشغول کرده است ... به تاریخ راندن ... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست . (تاریخ بیهقی ). این پادشاه آن می دید و دل در آن بسته بود. (تاریخ بیهقی ص 317). و به گفتار جهال دل مبند. (قابوسنامه ).
ازآن پس کاین جهان راآزمودی گر خردمندی
درین پرگرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی .
رهگذار است این جهان یارا بدو در دل مبند
دل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر.
هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان
نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان .
زندگانی چو نبودش حاصل
مرد عاقل در آن نبندد دل .
دل در سخن محمدی بند
ای پور علی ز بوعلی چند.
چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی
که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی .
رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اند
ما دل خود را به راه عشق بر دریا زدیم .
جوانمردان که دل در جنگ بستند
به جان و دل ز جان آهنگ رستند.
چه توان دل در آن عمل بستن
کو به عزل تو باشد آبستن .
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست .
همدست کسی که در تو دل بست
آنگاه شدی که او شد از دست .
مشو چون خر به خورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل درو بند.
بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به برگ گندنا بند.
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد.
چه بندیم دل در جهان سال و ماه
که هم دیوخانست و هم غول راه .
چه بندی دل در آن دورازخدائی
کزو حاصل نداری جزبلائی .
این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب که میش دل در گرگ بست .
دلارامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
دل ای حکیم بر این معبر هلاک مبند
که اعتماد نکردند بر جهان عقال .
وجود عاریتی دل درو نشاید بست
همانکه مرهم دل بود جان به نیش بخست .
در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته باهم نخواهند ساخت .
چه بندی درین خشت زرین دلت
که یک روز خشتی کنند از گلت .
دل ای رفیق بر این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست .
دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل برنکند.
نباید بستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل .
دل مبند ای حکیم بر دنیا
که نه چیزیست جاه مختصرش .
به وفای تو کز آن روز که دلبندمنی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم .
دل در کسی مبند که دلبسته ٔ تو نیست .
دل در او بند و گنجش افزون کن
وآنکه نگذاشت رنجش افزون کن .
چیست ناموس دل در او بندی
کیست سالوس خوش بر اوخندی .
چو دل در زلف تو بسته است حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن .
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بسته ٔ زیور نباشد.
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
- دل بستن در چیزی ؛ عزم و قصد آن کردن . برآن مصمم گشتن : چون این سخن بشنید دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد. (تاریخ برامکه ).