دل برگرفتن
لغتنامه دهخدا
دل برگرفتن . [ دِ ب َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) دل برکندن . دل کندن . دل برداشتن . صرف نظر نمودن . دست کشیدن . دیگر دوست نداشتن . مقابل دل بستن :
نه بتوان دل ز کارت برگرفتن
نه از دل نیز بارت برگرفتن .
نه دل می داد ازو دل برگرفتن
نه می شایستش اندر بر گرفتن .
با هرکه مشورت کنم از جور آن صنم
گوید ببایدت دل ازین کار برگرفت .
کدام چاره سگالم که در تو درگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد.
بخدا که گر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم .
دلم دل از هوس یار برنمی گیرد
طریق مردم هشیار برنمی گیرد.
در شگفتم که درین مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت .
دل برگرفته بودم از ایام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزه دار.
از قلیه دل به خون جگربرگرفته ایم
جان داده ایم و صحن مزعفر گرفته ایم .
به دریا قطره چون گردید واصل ترک سر گیرد
کسی چون با تو بنشیند چه سان دل از تو برگیرد.
|| ناامید شدن . قطع امید کردن . مأیوس شدن :
به آورد ازو ماند اندر شگفت
غمی شد دل از جان و تن برگرفت .
ز جان دختر امید دل برگرفت
به پیش پدر زاری اندرگرفت .
همه کس ز گرشاسپ دل برگرفت
که تند اژدهایی بد آن بس شگفت .
مرا دل ازجان شیرین برباید گرفت . (کلیله و دمنه ). مسهل بساخت و به بیمار داد... اطبا از او سؤال کردند که این چه مخاطره بود... جواب داد. چون دل برگرفتند، گفتم آخر در مسهل امید است و در نادادن هیچ امید نه . (چهار مقاله ). بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین بر باید گرفت . (سندبادنامه ص 216). رجوع به این ترکیب ذیل گرفتن شود.
نه بتوان دل ز کارت برگرفتن
نه از دل نیز بارت برگرفتن .
نه دل می داد ازو دل برگرفتن
نه می شایستش اندر بر گرفتن .
با هرکه مشورت کنم از جور آن صنم
گوید ببایدت دل ازین کار برگرفت .
کدام چاره سگالم که در تو درگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد.
بخدا که گر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم .
دلم دل از هوس یار برنمی گیرد
طریق مردم هشیار برنمی گیرد.
در شگفتم که درین مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت .
دل برگرفته بودم از ایام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزه دار.
از قلیه دل به خون جگربرگرفته ایم
جان داده ایم و صحن مزعفر گرفته ایم .
به دریا قطره چون گردید واصل ترک سر گیرد
کسی چون با تو بنشیند چه سان دل از تو برگیرد.
|| ناامید شدن . قطع امید کردن . مأیوس شدن :
به آورد ازو ماند اندر شگفت
غمی شد دل از جان و تن برگرفت .
ز جان دختر امید دل برگرفت
به پیش پدر زاری اندرگرفت .
همه کس ز گرشاسپ دل برگرفت
که تند اژدهایی بد آن بس شگفت .
مرا دل ازجان شیرین برباید گرفت . (کلیله و دمنه ). مسهل بساخت و به بیمار داد... اطبا از او سؤال کردند که این چه مخاطره بود... جواب داد. چون دل برگرفتند، گفتم آخر در مسهل امید است و در نادادن هیچ امید نه . (چهار مقاله ). بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین بر باید گرفت . (سندبادنامه ص 216). رجوع به این ترکیب ذیل گرفتن شود.