دل افگار
لغتنامه دهخدا
دل افگار. [ دِ اَ ] (ص مرکب ) دل فگار.دل ریش . دل شکسته . (ناظم الاطباء). خسته دل . دل خسته . پریشان خاطر. دل گرفته . کاسف البال . مغموم . غمین . غمگین . مکمود. کمد. کامد. مهموم . افگار. مکروب :
نخستین به گل شادخوارت کند
پس آنگه دل افگار خارت کند.
بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار.
دویم آنکه چون به خانه روی سلام مرا به مادر دل افگار من برسانی . (قصص الانبیاء ص 51).
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افگار و سربسته و روی ریش .
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد.
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افگاران خوشست .
نخستین به گل شادخوارت کند
پس آنگه دل افگار خارت کند.
بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار.
دویم آنکه چون به خانه روی سلام مرا به مادر دل افگار من برسانی . (قصص الانبیاء ص 51).
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افگار و سربسته و روی ریش .
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد.
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افگاران خوشست .