دل
لغتنامه دهخدا
دل . [ دِ ] (اِ) قلب و فؤاد. (آنندراج ). قلب که جسمی است گوشتی و واقع در جوف سینه و آلت اصلی و مبداء دَوَران خون است . (ناظم الاطباء). عضو داخلی بدن بشکل صنوبری که ضربانهایش موجب دوران خون می گردد. (از فرهنگ فارسی معین ). رباط. نیاط. (منتهی الارب ). در تداول امروز فارسی زبانان به این معنی عادةً در مورد حیوانات بکار رود، چون دل گاو،دل بره ، دل و قلوه . و رجوع به قلب شود :
کف یوز پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره .
دل تیهو از چنگ طغرل بداغ
رباینده باز از دل میغ باغ .
دل بیمار را دوا بتوان
حمق را هیچگونه چاره مدان .
سفال است این جهان ریحان او غم
سفال دل چو ریحان تازه گردان .
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفگند که یاقوت احمرم .
جأش ؛ دل مردم و اضطراب آن از بیم . (منتهی الارب ). جأش ، روع ؛ آنچه بطپد از دل چون بهراسد. (دهار). قلب ؛ بر دل زدن . (دهار).
- برطپیدن دل ؛ اضطراب . لرزیدن . هراسیدن . رجوع به این ترکیب ذیل طپیدن شود.
- جَستن دل ؛ جهیدن دل . پیشینیان اختلاج هر عضوی را به فالی گرفته و اختلاج دل را علامت زیان میدانسته اند :
دلم می جست و دانستم کز ایام
زیانی دید خواهم کام و ناکام .
- حبه ٔ دل ؛ حبة القلب . نقطه ٔ سیاه دل . خون بسته ٔ سیاهی که در درون دل است . رجوع به حبه ٔ دل در ردیف خود شود.
- خون دل ؛ خون که در قلب و عضو صنوبری وسط سینه قرار دارد یا اختصاص دارد :
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری .
بریزند خون دلش بر زمین
بکابند مغز سرش بر کمر.
از بس که سر زلفش در خون دل من شد
در نافه ٔ مشک افشان دل گشت جگرخوارش .
نه زخم خورد که خون دل خراب نخورد
غرور او ز سفال شکسته آب نخورد.
و رجوع به خون دل در ردیف خود شود.
- || خون دل (با فک اضافه )؛ دل خون . خونین دل . رجوع به خون دل در ردیف خود شود.
- خون دل خاک ؛ کنایه از گل و ریاحین .
- || کنایه از لعل و یاقوت . رجوع به خون دل خاک در ردیف خود شود.
- خون دل خوردن ؛ کنایه ازغم و اندوه بسیار بردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به خون دل خوردن در ذیل خون شود.
- خون دل دادن ؛ کنایه از رنج فراوان دادن . رجوع به این ترکیب ذیل خون شود.
- دانه ٔ دل ؛ میان دل . سیاهی دل . سویداء. (از دهار). جلجلان . (از منتهی الارب ).رجوع به دانه ٔ دل ذیل دانه شود.
- دل خونابه بودن ؛ در غم و زبونی بودن :
دل شه چون ز عجز خونابه ست
او نه شاهست نقش گرمابه ست .
- دل در گریبان افکندن ؛ زنان ولایت جهت رفع بدخویی اطفال دل گوسپند در گریبان اطفال اندازند و این از عنایات است . (آنندراج ) :
طفلی که بدخویی کند از مهر سوزد دایه اش
دل در گریبانش فکن شاید که تیمارش کند.
- دل و جگر چیزی را بیرون آوردن ؛ آنرابهم زدن . نامرتب و مخلوط کردن آن .
- دل و قلوه ؛ احشاء گاو و گوسفند، اعم از جگر و دل و قلوه و دنبلان و نظایر آن .
- || طعامی از جگر و قلوه و دل خرد کرده بروغن سرخ کرده . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دل و قلوه ای ؛ آنکه دل و قلوه فروشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- رگ دل ؛ عمود السحر. ابهر. (از منتهی الارب ). وتین . (مهذب الاسماء). و رجوع به رگ شود.
- زدن دل ؛ طپیدن دل .
- طپیدن دل ؛ زدن دل . ضربان قلب :
دل می طپد اندر بر سعدی چو کبوتر
زین رفتن و باز آمدن کبک خرامان .
و رجوع به این ترکیب ذیل طپیدن شود.
- طپیدن گرفتن دل ؛ ضربان گرفتن قلب . جهیدن دل . به تپش درآمدن دل . آغاز تپیدن کردن آن :
شبی پای عمرش فروشُد به گل
طپیدن گرفت از ضعیفیش دل .
- نافه ٔ دل ؛ مجازاً، خون دل :
هر طرف نافه ٔ دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وامی کرد.
- نقطه ٔ دل ؛ حبه ٔ دل :
بر نقطه ٔ دل است چو پرگار سیر من
این مرغ قانع است به یکدانه آشنا.
رجوع به حبه ٔ دل شود.
|| مرکز عواطف و احساسات که قدما آنرا در مقابل مغز که مرکز عقل است می آوردند. و این معنی را به مجاز بر همه جلوه های عواطف بشری چون مهر و کین و عشق و همه ٔ تمایلات گوناگون اطلاق می کردند و به دل شخصیتی خاص می بخشیدند وآنرا مخاطب می ساختند. در قاموس کتاب مقدس ، دل چنین تعریف شده است : محل و مرکز جمیع امید و اراده ٔ دوست و دشمن و نیز مرکز بصیرت عقلی است ، و دارای تمام طبایع روحانیه ٔ بنی نوع بشر می باشد - انتهی . محل قوت حیوانیست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). به عقیده ٔ قدما محل روح حیوانی است . (یادداشت مرحوم دهخدا). درون . ضمیر. باطن . مَخبر. خاطر. تأمور. جائشة. (منتهی الارب ). جنان . (دهار). خَلَد. (منتهی الارب ). دیل . (برهان ). خلیل .(دهار). روع . سِرب . صَفَر. طَویة. غُرّة. (منتهی الارب ). گِش . (برهان ) :
عطات باد چو باران ، دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا آتش چگونه پاید.
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست .
من سرد نیابم که مرا زآتش هجران
آتشکده گشته ست دل و دیده چو چرخشت .
گر دست به دل برنهم از سوختن دل
انگِشت شود بیشک در دست من انگشت .
بتی که غمزه اش سندان کند گذاره
دلم به مژگان کرده ست پاره پاره .
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت .
به تن ژنده پیل و بجان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل .
ز گفتار او گردیه گشت سست
شد اندیشه ها بر دلش بر درست .
چنان باید اکنون که خاقان چین
کند از دل خود بدین به گزین .
نباید که یابندیک تن رها
دل مرد بددل ندارد بها.
وگرْتان همی سوی ایران هواست
دل هر کسی برتنش پادشاست .
دلی کو ز درد برادر شخود
دوای پزشکان بدو نیست سود.
دل از عیب صافی و صوفی بنام
به درویشی اندر شده شادکام .
زچنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم .
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان .
گرترا مهتریست اندر دل
ور ترا خواجگی است اندر سر.
دل مردم به نکوکار توان برد ز راه
بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان .
دل من خواست همی بر کف او دادم دل
ور بجای دل جان خواهد بدْهم که سزاست .
خواجه عبداللَّه بِن ْ احمدبِن ْ لکشن کوست
میریوسف را همچون دل و دستور و ندیم .
دلی که رامش جوید نیابد او دانش
سری که بالش جوید نیابد او افسر.
گوئی اندر دل پنهانْت همی دارم دوست
بِه ْ بود دشمنی از دوستی پنهانی .
سنگ باران عنا بارد بر فرق کسی
که دل و نیت او قصد عنای تو کند.
این سماع خوش و این ناله ٔ زیر و بم را
نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود.
گفت پندارم این دخترکان آن منند
چون دل و چون جگر و چون تن وچون جان منند.
دلی کز مهر باشد بی شکیبا
نه از گرما بترسد نه ز سرما.
یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرفندبه هر وقتی و بیشتر در شراب میژکید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). با تنی درست و دلی شاد... به نشابور آمد و اینجا قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ص 364). با خود گفتم به درگاه رفتن صواب تر... مگر این وسوسه از دل من دور شود. (تاریخ بیهقی ).
بلا بی دل بلا بی دل بلا بی
گنه چشمان کرد دل مبتلا بی
اگر چشمان نکردی دیده بونی
چه ذونه دل که خوبان در کجابی .
دلم از دست خوبان گیج و ویجه
مژه بر هم زنم خونابه ریجه
دل عاشق بسان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه .
خمار آلوده با جامی بسازد
دل عاشق به پیغامی بسازد.
همی دیدن دل طلب هر زمان
که از دیدن دل فزاید روان .
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست .
دل از آز گیتی چه پر کرده ای
از او چون بری آنچه ناورده ای .
به رادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست .
دل شاه ایمن بر آنکس نکوست
که در هر بد و نیک انباز اوست .
در کوی وفا دو کعبه دارد منزل
یک کعبه ٔ صورتست و یک کعبه ٔ دل
تا بتْوانی زیارت دلها کن
کافزون ز هزار کعبه آمد یک دل .
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی ایمن چو دامن پاک گشت و دل قوی .
دل به حورالعین حکمت کی رسد
تا نگردد خالی از دیو لعین .
دلْت چون بحر گه معصیت و نرم چو موم
سنگ خاره ست گه معذرت و تنگ چو میم .
بر گنج نشسته ست گرد حجت
جان کرده منقا و دل مصفا.
حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را.
دل کان است و خرد گوهر وقلم زرگر. (نصیحة الملوک غزالی ). معنی چنین باشد که گریختن را در دل دشمن خود دوست گردان . (کلیله و دمنه ). هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آنرا به نظر بصیرت بیند... و به ترک حسد بکوشد تا در دلها محبوب گردد. (کلیله و دمنه ).
یک دوست بسنده کن که یک دل داری
گر مذهب عاشقان عاقل داری .
دل صادق بسان آینه است
رازها پیش اومعاینه است .
دل کند سخت جامه ٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت .
گر دل به دل رود ز دل خویش بازپرس
تا بی هوای تست که را زین دیار دل .
کار دل از هجر روی دوست بجانست
تا چه شود عاقبت که کار در آنست .
رخت جان بربند خاقانی از آنک
دل در غمخانه بگشاده ست باز.
بصورت دو حرف کژآمد دل اما
ز دل راستگوتر گوائی نیابی .
چون دل نبود طرب چه جوید
چون ناخن نیست سر چه خارد.
دل از آن دلستان به کس نرسد
بر از آن بوستان به کس نرسد.
تشنه ٔ دل به آب می نرسد
دیده جز بر سراب می نرسد.
دل گفت حدیث بوسه میکن
اکنون که کنار برنیامد.
دل دیوانه بشیبد هر ماه
چون نظر سوی هلالش برسد.
دل زنده شدم به بوی بویت
کآن بوی ز دل نهان مبینام .
دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم .
از دل به دلت رسول کردیم
وز دیده زبان راز بستیم .
بی وصل تو کَاصل شادمانی است
تن را دل شادمان مبینام .
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کو که ز دل نشان ندیدم .
به دل در خواص بقا می گریزم
بجان زین خراس فنا می گریزم .
گویم همه دل منی وجانی
مانم به تو و به من نمانی .
مرغ دل را که در این بیضه ٔ خاکی قفس است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم .
دل در بلا فتاده ز نادیدن تو شاه
آری همیشه دل بود اندر بلای چشم .
دل اگر با زبان نباشد یار
هر چه گوید زبان بود بی کار.
باغی کجاست اهل هنر را کنون بگو
نزهت سرای خاطر و دل ساحت درش .
قدم بر جان همی باید نهادن
درین راه و دلم این دل ندارد.
در این گرما که باد سرد باید
دل آسان است با دل درد باید.
قدر دل و پایه ٔ جان یافتن
جز به ریاضت نتوان یافتن .
تا سخن آوازه ٔ دل درنداد
جان تن آزاده به گل درنداد.
دور شو از راهزنان حواس
راه تو دل داند دل را شناس .
من به قناعت شده مهمان دل
جان به نوا داده به سلطان دل .
بر دل بسته بند بگشادند
بیدلی را به وعده دل دادند.
هر کجا ویران بود آنجا امید گنج هست
گنج حق را می نجوئی در دل ویران چرا.
دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا وآنگاه کور.
طالب دل باش تا باشی چو گل
تا شوی شادان و خندان همچو مل
دل نباشد آنچه مطلوبش گل است
این سخن را روی بر صاحب دل است .
آن دل چون سنگ ما را چند چند
پند گفتیم و نمی پذرفت پند.
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است .
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بر غم کجا جویم که در عالم نمی بینم .
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری .
گرگ آزاد ریسمان در حلق
کیست خلوت نشین دل با خلق .
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود.
دل شود چون به علم بیننده
راه جوید به آفریننده .
دل زنگی که او ندارد زنگ
به ز رومی که تیره باشد و تنگ .
علم حاصل کن ای پسر در دین
دل بی علم کی رسد به یقین .
دل چو نعل اندر آتش اندازد
عرش را در کشاکش اندازد.
دل بی علم چشم بی نور است
مرد نادان ز مردمی دور است .
دل چو درست است زبان رابهل
نام زبان از چه بری سوی دل .
دل چو غنی شد ز فقیری چه غم
روز رهایی ز اسیری چه غم .
دل گفت و صالش به دعا بازتوان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت .
قرةالعین من آن میوه ٔ دل یادش باد
گرچه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد.
شمع دل عشاقان بنشست چو او برخاست
افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست .
ما خانه ٔ دل جای تمنای تو کردیم
در خانه چراغ از رخ زیبای تو کردیم .
دیدیم دل و عقل زخود دور به صد گام
زآن روز که از دور تماشای تو کردیم .
دل تو خلوت محبت اوست
جانت آئینه دار طلعت اوست .
تن بی درد دل جز آب و گل نیست
دل فارغ ز درد عشق دل نیست .
بلی داند دلی کآگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد.
اگر طفل دلم را دایه حور آید وگرمریم
به هنگام مکیدن زهرمی ریزد ز پستانش .
بر سنگ کوی عشق شکستم سبوی دل
آمد بکار خاک زهی آبروی دل .
دل نی ترنج آبله داری است در برم
وین طرفه کاین ترنج من از ناردان پراست .
آبروی رشته از بسیاری گوهر بود
خوشه های دل بر آن زلف پریشان بار نیست .
می توانی تار آهی از پشیمانی کشید
لوح دل را تخته ٔ مشق هوس کردن چرا.
آهو نتواند ز سر تیر تو جستن
دل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری .
این دل سرگشته ٔ از خود تهی پر از گداز
بر سر چاه زنخدان کوزه ٔ دولاب بود.
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود
سر گردد رنجور چو افسرد و شود.
این دیده ٔ شوخ می کشد دل به کمند
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند.
عیاب ؛ کنایه از دلهااست . (منتهی الارب ). مشتاق ؛ دلی که از بهر چیزی آرزوبرد. (دهار).
- آتش دل ؛ سوز دل :
فریاد کز آتش دل من
فریاد بسوخت در دهانم .
- آرام دل ؛مایه ٔ تسلی خاطر. مایه ٔ امید.
- || معشوق . معشوقه :
کسی برگرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل .
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را.
و رجوع به آرام دل در ردیف خود شود.
- آزاددل از... ؛ مستخلص از :
سپه را همه سربسر داد دل
شدند از غمان یکسر آزاددل .
و رجوع به آزاد شود.
- آزاددل گشتن از... ؛ فارغ دل شدن از :
همی باد تا جاودان شاددل
ز رنج و زغم گشته آزاددل .
و رجوع به آزاد شود.
- آزاد گردیدن دل ؛ مستخلص شدن دل :
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.
رجوع به آزاد شود.
- آزاده دل و گردن ؛ فارغ بال . آسوده خاطر :
زایران را هم ازو نعمت و هم دانش
وآنگه از منت آزاده دل و گردن .
رجوع به آزاده و آزاده دل در ردیفهای خود شود.
- آزرده دل ؛ رنجیده دل . آزرده جان :
دل می رود به روی من از غصه ٔ رقیب
هرگه که یاد شانی آزرده دل کنم .
رجوع به آزرده و آزرده دل درردیفهای خود شود.
- آزرده شدن دل ؛ افسرده شدن آن :
مرا به هر چه کنی دل نخواهد آزردن
که هر چه دوست پسندد بجای دوست ، رواست .
- آزرده دلی ؛ چگونگی و صفت آزرده دل . رنجیده دل بودن . آزرده دل بودن . و رجوع به آزرده دل و آزرده دلی در ردیفهای خود شود.
- آسوده دل ؛ فارغ البال . بی رنج . بدون اضطراب . رجوع به آسوده دل در ردیف خود شود.
- آسوده دل شدن ؛ فارغ البال شدن . آسوده خاطر شدن :
شه آسوده دل شد ز گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان .
و رجوع به آسوده دل در ردیف خود شود.
- آسوده دلی ؛ فراغ بال . فراغت بال . آسوده خاطری . رجوع به آسوده دلی در ردیف خود شود.
- آشفته دل ؛ پریشان خاطر. رجوع به آشفته و آشفته دل درردیف خود شود.
- آشفته دلی ؛ پریشان خاطری . و رجوع به آشفته دل و آشفته دلی در ردیفهای خود شود.
- آگاه دل ؛ دل آگاه . صاحبدل . و رجوع به آگاه و آگاه دل در ردیفهای خود شود.
- آماده دل ؛ حاضردل . مهیا :
یکی بدسگال و یکی ساده دل
سپهبد به هر کار آماده دل .
و رجوع به آماده شود.
- آهن دل ؛ قسی ّ. قاسی . سنگدل . قسی القلب :
چو دیوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بدگوهر آشفته رنگ .
چو ابر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل
ولیکن با تو آهن دل دلم گیرا نمی باشد.
و رجوع به آهن دل شود.
- آهن دلی ؛ قسوت . قساوت . سنگدلی :
ز سر تا قدم زیر آهن نهان
به سختی و آهن دلی چون جهان .
و رجوع به آهن دلی در ردیف خود شود.
- آهن دلی کردن ؛ قساوت کردن . سنگدلی کردن . سخت دلی :
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی .
رجوع به آهن دلی در ردیف خود شود.
- آهنین دل ؛ آهن دل . قسی . بی رحم . سنگدل . نامهربان :
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پری رخ زبان برگشود.
به سعی ای آهنین دل مدتی باری بکش کآهن
به سعی آیینه ٔ گیتی نما و جام جم گردد.
و رجوع به آهنین دل در ردیف خود شود.
- آهودل ؛ ترسنده . بزدل . رجوع به آهودل در ردیف خود شود.
- آهودلی ؛ صفت و چگونگی آهودل . آهودل بودن . ترسنده بودن . رجوع به آهودلی در ردیف خود شود.
- از بهر دل کسی ؛ برای دل کسی . برای رضا و خشنودی دل او : گفت از بهر دل من جوانمردی بکن . (تاریخ برامکه ).
- از ته دل ؛ از طوع و رغبت . (آنندراج ). از صمیم قلب :
نفس آن روز بر آرم به خوشی از ته دل
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد.
رجوع به ته دل در ردیف خود شود.
- از چشم و دل دور ماندن ؛ از یاد رفتن : چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردم دور ماندی . (تاریخ بیهقی ).
- از حال رفتن دل ؛ گرفتار دل غشه شدن . دستخوش ضعف و نیمه بیهوشی شدن ، چنانکه مثلاً گویند: وقتی جراحت پای او را دیدم دلم از حال رفت . (از فرهنگ عوام ).
- از دل ؛ از صمیم قلب . با صدق . با رضا. با صمیمیت . بِطوع . برغبت . (یادداشت مرحوم دهخدا). با رضایت . از بن دندان . از صمیم دل . از ته دل :
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل به تو بر افدستا
خدمت میر همی کرد ز دل تا از دل
خدمت او کند امروز هر آنکو برتر.
و پس از آن آمدن به درگاه عالی از دل و بی ریا و نفاق و نصیحت کردنی ... بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت . (تاریخ بیهقی ). بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم . (تاریخ بیهقی ). بوسعید به روزگار گذشته وی را... خدمتهای پسندیده از دل کرده بود. (تاریخ بیهقی ).
سوزنی خوش طبع، بادا با ملیح خوش مزاح
خدمت جان ترا از جان و از دل خواستار.
- از دل آمدن ؛ روائی دادن دل . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || گواهی دادن دل . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || از دل نیامدن ؛ اجازه ندادن شفقت یا رأفت . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- از دل به دل راه (رهگذر، روزنه ) است ؛ محبت محبت می آورد.القلب یهدی اًلی القلب :
در دل من این سخن زآن میمنه ست
زآنکه از دل جانب دل روزنه ست .
تافت زآن روزن که از دل تا دل است
روشنی کو فرق حق و باطل است .
موج می زد بر دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه .
نی ولیکن یار ما زین آگهست
زآنکه از دل سوی دل پنهان ره است .
بلی داند دلی کآگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد.
آری دل آنکه هست آگاه
داند که ز دل به دل بود راه .
مثل است اینکه گویندبه دل ره است دل را
دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد.
تو مگو چون ز دل به دل راه است
کآنکه دل دارد از دل آگاه است .
دل را به دل رهی است در این گنبد سپهر
ازسوی کینه کینه و از سوی مهر مهر.
در حدیث آمده ست کز دل دوست
به دل دوست رهگذر باشد.
و رجوع به ترکیب دل به دل رفتن در همین ترکیبات شود.
- از دل برآمدن ؛ روا داشتن . دل دادن . رضا دادن از سر صدق : خدای تعالی با حجاج سخن گفت و ترا از دل برنمی آید که با خلق خدا سخن گوئی . (مجالس سعدی ص 20).
- از دل برآوردن ؛ از یاد بردن . فراموش کردن . از دل بیرون کردن . (آنندراج ) :
از آن زمان که تو ما را ز دل برآوردی
مسافریم بهر خاطری که می گذریم .
- از دل بیمار بودن ؛ ناپاک دل بودن . رجوع به این ترکیب ذیل بیماردل شود.
- از دل راندن ؛ از دل دور کردن :
نه دل می دادش از دل راندن او را
نه شایست از سپاهان خواندن او را.
- از دل رفتن ؛ از دل بیرون شدن . کنایه از فراموش شدن :
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
کاندر میان جانی و از دیده در مجیب .
- امثال :
از دل برود هر آنکه از دیده برفت ، نظیر: هر که از دیده رود از دل رود. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود.
- ازدل گذاردن ؛ فراموش کردن :
داود نبی چو برگشادی اسرار
گفتی پسرا پند من از دل مگذار
اندک شمر ار دوست ترا هست هزار
ور دشمن تو یکی است بسیار شمار.
- از دل گذشتن ؛ از پیش ملهم گونه ای شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : از دلم گذشت که این کاسه را می شکند.
- از دل ماندن ؛ آزرده شدن . (آنندراج ) :
دل چو رویش دید جان را دربباخت
خاطر خواجو ازین از دل بماند.
- از دل نگریستن ؛ از صمیم دل اعتنا کردن . بسیار اهمیت دادن . با صدق توجه کردن . به رغبت التفات کردن :
دهم جان گر از دل به من بنگری
کنم خاک تن تا تو پی بسپری .
- از دل و جان ؛ رجوع به ترکیب دل و جان شود.
- از دل و دماغ ؛ رجوع به ترکیب دل و دماغ شود.
- از طاق دل افتادن ؛ خوار و بی اعتبار شدن . رجوع به این ترکیب ذیل طاق شود.
- از گوشه ٔ دل نهادن ؛ از دل فراموش ساختن . (آنندراج ) :
بر گوش نهاده ای سر زلف
وز گوشه ٔ دل نهاده ما را.
- از همه دل خواستن ؛ به کمال خواستن . به تمام علاقه خواستن :
هر که ما را نخواهد از همه دل
گر همه دل بود از او بگسل .
- اشتردل ؛ کینه دار. کینه ور.
- || بی دل . ترسنده . جبان . رجوع به اشتردل در ردیف خود شود.
- افسرده شدن دل ؛ غمگین شدن دل . اندوهگین شدن دل .
- امثال :
دل که افسرده شد از سینه برون باید کرد .
و رجوع به افسرده و افسرده دل در ردیفهای خود شود.
- اندر دل افکندن ؛ به دل کسی خطور دادن . الهام . و رجوع به «در دل افکندن » در همین ترکیبات شود.
- اندر دل داشتن ؛ در ضمیر داشتن . بر آن بودن . نیت آن داشتن .
- || در باطن داشتن . نهان داشتن :
همی داشت اندر دل این شهریار
چنین تا برآمد بر این روزگار.
- اهل دل ؛ صاحب دل . اهل ذوق ومکاشفه . بامعرفت و باذوق :
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببینم .
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کوکه ز دل نشان ندیدم .
معرفتی در گل آدم نماند
اهل دلی در همه عالم نماند.
نور حق ظاهر بود اندر ولی
نیک بین باشی اگر اهل دلی .
مجمع اهل دل است و مرکز علمای کامل . (گلستان سعدی ).
که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات
دعای زنده دلانست در شب تاری .
حمل بی صبری مکن بر گریه ٔ صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد.
من ندانم خطر دوزخ و سودای بهشت
هر کجا خیمه زنی اهل دلی آنجایند.
رفتی و صدهزار دل و دست در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز توشکیب .
و رجوع به اهل دل در ردیف خودشود.
- با دل گفتن ؛ اندیشیدن .فکر کردن :
دگر گفت با دل که از چند گاه
شدم من بدین مرز جویای شاه .
برنجید و پس با دل خویش گفت
نرنجم حقست آنچه درویش گفت .
و رجوع به ترکیب «به دل گفتن » درهمین ترکیبات شود.
- بازآمدن دل ؛ به حال طبیعی برگشتن . قرار یافتن دل :
چو باز آمدش دل به جاماسب گفت
که این خود چرا داشتی در نهفت .
- بر در دلها نشسته بودن ؛ به مصیبت دیدگان مهربان و غمخوار بودن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : درویشی را شنیدم که درآتش فاقه می سوخت ... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد... میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلهانشسته . (گلستان ).
- بر دل خوردن ؛ بی دماغ کردن و رنجانیدن .
- بر دل گذاردن ؛ قبول کردن . روا شمردن : زینهار ای پسر که بر دل نگذاری بیهوده و نگوئی که تقصیر در نماز جایز است . (منتخب قابوسنامه ص 17).
- بر دل گرفتن ؛ ناخوش شدن .
- || بی صبر شدن .
- برده دل ؛ عاشق . (از آنندراج ). رجوع به برده و دل بردن در ردیف خود شود.
- بر سر و دل کسی بودن ؛ بار خاطر و مایه ٔ رنج او بودن : و سالار و کدخدایان که امروز فرستیم بر سر و دل وی [ پسر کاکو ] باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265).
- برنادل ؛ جوان دل . که دل برنا و جوان دارد. رجوع به برنا شود.
- بغض کسی در دل بودن ؛ کینه ٔ او رادر دل داشتن :
هر آنکس که در دلْش بغض علی ست
از اوخوارتر در جهان زار کیست .
- به دل ؛ اندر دل . در ضمیر. در عقیده . در باطن . در نهان . باطناً :
بپوئید کاین مهتر آهرمن است .
جهان آفرین را به دل دشمن است .
امیر اسماعیل از آمدن بخارا پشیمان بود... و معلوم نبودش که اهل بخارا به دل با وی چگونه اند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 93). خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رای روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت و حمیت از روی محال بنشاند. (تاریخ بیهقی ).
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد بردترسا.
خری که بینی و باری به گل درافتاده
به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش .
- || قلباً. باطناً. از صمیم دل : تا... منوچهربن قابوس ... شرایط آن عهد را که او را بسته است ... نگاه دارد من دوست او باشم به دل و با نیت و اعتقاد. (تاریخ بیهقی ).
- به دل آمدن ؛ به خاطر گذشتن :
آید به دلم کز خدا امین است
بر حکمت لقمان و ملکت جم .
- به دل افتادن ؛ به دل گذشتن . الهام گونه شدن . برات شدن به دل .
- به دل برگذشتن ؛ به دل افتادن . خیال کردن . الهام گونه ای شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شبی سر فروشُد به اندیشه ام
به دل برگذشت آن هنرپیشه ام .
- به دل بینا شدن ؛ آگاه شدن . رجوع به این ترکیب ذیل بینا شود.
- به دل درآمدن ؛ خطور کردن در دل . به یاد آمدن . به خاطر گذشتن :
ز شاهیش چون سال بگذشت چل
غم روز مرگ اندرآمد به دل .
- به دل گرفتن ؛ نیت کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب «در دل گرفتن »شود.
- || یاد داشتن . (آنندراج ).
- به دل گرفتن گفتار (کردار) ناملایم کسی را ؛ اورا خوش نیامدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). از آن سخن یا کردار رنجیدن :
فلک به عمر خود از هر که یافت آزاری
به دل گرفت و به عهد تو انتقام کشید.
- به دل گفتن ؛ با خود گفتن . در دل گفتن . اندیشیدن . در دل گذراندن . در باطن تصور کردن :
به دل گفت گر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی .
به دل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کس این زور و دم .
ز کینه به دل گفت شاه یمن
که بد زآفریدون نیامد به من .
به دل گفت ناکاردیده هجیر
که گر من نشان گو شیرگیر.
بدل گفت اگر جنگجوئی کنم
به پیکار او سرخروئی کنم .
به دل گفت آن به که شیری کنم
درین ترسناکان دلیری کنم .
به دل گفتا گر این ماه آدمی بود
کجا آخر قدمگاهش زمی بود.
به دل گفتم ای ننگ مردان بمیر
که کودک رود پاک و آلوده پیر.
بدل گفت اگر لقمه چندی خورم
چه داند پدر عیب یا مادرم .
به دل گفت بانگ سگ اینجا چراست
درآمد که درویش صالح کجاست .
به دل گفتم از مصر قندآورم
بر دوستان ارمغانی برم .
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش .
رجوع به این ترکیب ذیل گفتن ، و ترکیب «با دل گفتن » شود.
- به دل و دیده پذیرفتن ؛ با منت پذیرفتن : عبداﷲ گفت همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشتی به دل و دیده پذیرفتم و منتی سخت بزرگ داشتم . (تاریخ بیهقی ).
- به گوش دلش شدن ؛ الهام شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بی چاره شدن دل ؛ درمانده شدن آن . عاجز شدن آن .
- امثال :
دل که شد بیچاره او را چاره کردن مشکل است . (امثال و حکم دهخدا). رجوع به بیچاره شدن ذیل بیچاره شود.
- بیداردل ؛ عاقل و هوشیار. رجوع به بیداردل در ردیف خود شود.
- بیداردلی ؛ بیداردل بودن . حالت و چگونگی بیداردل . عاقلی . بصارت . بینایی . هشیاری . رجوع به بیداردلی در ردیف خودشود.
- بی دل ؛ بی رحم . ظالم . (ناظم الاطباء).
- || بدون مرکز حواس و عاطفه . متحیر. سرگردان . که عقل و هوش خود از دست داده است . بی اراده . بی اختیار. دل از دست داده :
ارباب شوق در طلبت بی دلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز.
- بی دل و یار ؛ بیکس و بی غمخوار :
چون به شروان دل و یاریم نماند
بی دل و یار به شروان چه کنم .
- بیدلی ؛ بی دل بودن . دل ازدست دادگی :
صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را
چاره ز بی مرهمی است سوختن پرنیان .
چاره ٔ آن دل عطای بیدلیست .
رجوع به بیدلی در ردیف خود شود.
- بیماردل ؛ که قلب وی رنجور باشد. رجوع به بیماردل در ردیف خود شود.
- بینادل ؛ روشن ضمیر. هوشیار. رجوع به این ترکیب ذیل بینا شود.
- بینا شدن دل ؛ استبصار. (از منتهی الارب ). رجوع به بینا شدن و بینادل شدن ذیل بینا شود.
- پاک بودن دل ؛ بی غل و غش بودن آن .
- امثال :
دل که پاک است زبان بی باک است ، نظیر: آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است . (فرهنگ عوام ). رجوع به پاک در ردیف خود و پاکیزه بودن دل در همین ترکیبات شود.
- پاکدلی ؛ پاکدل بودن . پاک درونی . رجوع به پاکدلی در ردیف خود شود.
- پاکیزه بودن دل ؛ پاک بودن آن . بی غل و غش بودن آن .
- امثال :
دل که پاکیزه بود جامه ٔ ناپاک چه باک
سر که بی مغز بود نغزی دستار چه سود.
رجوع به پاکیزه در ردیف خود و پاک بودن دل در همین ترکیبات شود.
- پاکیزه دل ؛ که دل پاک دارد. پاک دل . که اعتقاد پاک دارد. رجوع به پاکیزه دل در ردیف خود شود.
- پاکیزه دلی ؛ پاکیزه دل بودن . رجوع به پاکیزه دلی در ردیف خود شود.
- پراکنده دل ؛ پریشان خاطر. پراکنده خاطر. رجوع به پراکنده دل در ردیف خود شود.
- پراکنده بودن دل ؛ پریشان بودن دل . آشفته بودن خاطر :
که بازار چندانکه آکنده تر
تهیدست را دل پراکنده تر.
تو که یک روز پراکنده نبوده ست دلت
صورت حال پراکنده دلان کی دانی .
رجوع به پراکنده و پراکنده دل در ردیفهای خود شود.
- پراکنده دل گشتن ؛ آشفته خاطر شدن . رجوع به پراکنده دل در ردیف خود شود.
- پردرد گشتن دل ؛ سخت اندوهگین شدن :
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
پر از غم روان لب پر از باد سرد.
- پر زدن دل برای چیزی (کسی ) ؛ سخت خواهان وعظیم آرزومند او بودن . سخت مشتاق و طالب چیزی بودن .آرزوی دیدار کسی را در منتهای شدت داشتن . (از فرهنگ عوام ). رجوع به پر زدن در ردیف خود شود.
- دل کسی مثل کبوتر پر زدن ؛ کنایه است از هول و اضطراب داشتن وی . (از فرهنگ عوام ).
- پرکین دل ؛ دارای دل پرکینه . دارای دل حقود. پرحقد :
زینگونه کرد با من بازیها
پرکین دل از جفای فلک زینم .
- پریشان دل ؛ پریشان خاطر. آشفته دل :
کسانی که با ما درین منزلند
نبینم که چون ما پریشان دلند.
رجوع به پریشان دل در ردیف خود شود.
- پژمرده بودن دل ؛ افسرده بودن . اندوهگین بودن :
دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود.
رجوع به پژمرده در ردیف خود شود.
- پژمرده دل ؛ افسرده .خسته دل . رجوع به پژمرده در ردیف خود شود.
- پشت و دل شکسته ؛ مقهور و مغلوب و پریشان خاطر.
- پوشیده دل ؛ کوردل . رجوع به پوشیده دل در ردیف خود شود.
- پیچان دل ؛غمناک . بی آرام . رجوع به پیچان دل در ردیف خود شود.
- پیچیدن دل ؛ اضطراب و پریشانی دل :
پی پیچیدن دل بس بود یک تار زلف او.
- پیش دل آمدن ؛ به دل خطور کردن . بخاطر آمدن . آنچه پیش دل آید از تدبیری یا کاری . (دهار).
- تاب زدن دل ؛ تافتن دل :
بشر از آن سو نشسته دل زده تاب
از پی آب کرده دیده پرآب .
- تازه دل ؛ آنکه دارای دل جوان باشد. رجوع به تازه دل در ردیف خود شود.
- تازه گردیدن دل ؛ خرم شدن آن :
به سبزی کجا تازه گردد دلم
که سبزی بخواهد دمید از گلم .
- تافته دل ؛ آزرده دل . غمگین . دل نگران .رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- تافته دلی ؛ دل آزردگی . برافروختگی بسبب قهر و غضب . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- تباه گشتن دل ؛ مشتاق و شیفته شدن . رجوع به تباه گشتن شود.
- ترکیدن دل کسی ؛ در اصطلاح عامیانه ، از تنهائی
کف یوز پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره .
دل تیهو از چنگ طغرل بداغ
رباینده باز از دل میغ باغ .
دل بیمار را دوا بتوان
حمق را هیچگونه چاره مدان .
سفال است این جهان ریحان او غم
سفال دل چو ریحان تازه گردان .
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفگند که یاقوت احمرم .
جأش ؛ دل مردم و اضطراب آن از بیم . (منتهی الارب ). جأش ، روع ؛ آنچه بطپد از دل چون بهراسد. (دهار). قلب ؛ بر دل زدن . (دهار).
- برطپیدن دل ؛ اضطراب . لرزیدن . هراسیدن . رجوع به این ترکیب ذیل طپیدن شود.
- جَستن دل ؛ جهیدن دل . پیشینیان اختلاج هر عضوی را به فالی گرفته و اختلاج دل را علامت زیان میدانسته اند :
دلم می جست و دانستم کز ایام
زیانی دید خواهم کام و ناکام .
- حبه ٔ دل ؛ حبة القلب . نقطه ٔ سیاه دل . خون بسته ٔ سیاهی که در درون دل است . رجوع به حبه ٔ دل در ردیف خود شود.
- خون دل ؛ خون که در قلب و عضو صنوبری وسط سینه قرار دارد یا اختصاص دارد :
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری .
بریزند خون دلش بر زمین
بکابند مغز سرش بر کمر.
از بس که سر زلفش در خون دل من شد
در نافه ٔ مشک افشان دل گشت جگرخوارش .
نه زخم خورد که خون دل خراب نخورد
غرور او ز سفال شکسته آب نخورد.
و رجوع به خون دل در ردیف خود شود.
- || خون دل (با فک اضافه )؛ دل خون . خونین دل . رجوع به خون دل در ردیف خود شود.
- خون دل خاک ؛ کنایه از گل و ریاحین .
- || کنایه از لعل و یاقوت . رجوع به خون دل خاک در ردیف خود شود.
- خون دل خوردن ؛ کنایه ازغم و اندوه بسیار بردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به خون دل خوردن در ذیل خون شود.
- خون دل دادن ؛ کنایه از رنج فراوان دادن . رجوع به این ترکیب ذیل خون شود.
- دانه ٔ دل ؛ میان دل . سیاهی دل . سویداء. (از دهار). جلجلان . (از منتهی الارب ).رجوع به دانه ٔ دل ذیل دانه شود.
- دل خونابه بودن ؛ در غم و زبونی بودن :
دل شه چون ز عجز خونابه ست
او نه شاهست نقش گرمابه ست .
- دل در گریبان افکندن ؛ زنان ولایت جهت رفع بدخویی اطفال دل گوسپند در گریبان اطفال اندازند و این از عنایات است . (آنندراج ) :
طفلی که بدخویی کند از مهر سوزد دایه اش
دل در گریبانش فکن شاید که تیمارش کند.
- دل و جگر چیزی را بیرون آوردن ؛ آنرابهم زدن . نامرتب و مخلوط کردن آن .
- دل و قلوه ؛ احشاء گاو و گوسفند، اعم از جگر و دل و قلوه و دنبلان و نظایر آن .
- || طعامی از جگر و قلوه و دل خرد کرده بروغن سرخ کرده . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دل و قلوه ای ؛ آنکه دل و قلوه فروشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- رگ دل ؛ عمود السحر. ابهر. (از منتهی الارب ). وتین . (مهذب الاسماء). و رجوع به رگ شود.
- زدن دل ؛ طپیدن دل .
- طپیدن دل ؛ زدن دل . ضربان قلب :
دل می طپد اندر بر سعدی چو کبوتر
زین رفتن و باز آمدن کبک خرامان .
و رجوع به این ترکیب ذیل طپیدن شود.
- طپیدن گرفتن دل ؛ ضربان گرفتن قلب . جهیدن دل . به تپش درآمدن دل . آغاز تپیدن کردن آن :
شبی پای عمرش فروشُد به گل
طپیدن گرفت از ضعیفیش دل .
- نافه ٔ دل ؛ مجازاً، خون دل :
هر طرف نافه ٔ دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وامی کرد.
- نقطه ٔ دل ؛ حبه ٔ دل :
بر نقطه ٔ دل است چو پرگار سیر من
این مرغ قانع است به یکدانه آشنا.
رجوع به حبه ٔ دل شود.
|| مرکز عواطف و احساسات که قدما آنرا در مقابل مغز که مرکز عقل است می آوردند. و این معنی را به مجاز بر همه جلوه های عواطف بشری چون مهر و کین و عشق و همه ٔ تمایلات گوناگون اطلاق می کردند و به دل شخصیتی خاص می بخشیدند وآنرا مخاطب می ساختند. در قاموس کتاب مقدس ، دل چنین تعریف شده است : محل و مرکز جمیع امید و اراده ٔ دوست و دشمن و نیز مرکز بصیرت عقلی است ، و دارای تمام طبایع روحانیه ٔ بنی نوع بشر می باشد - انتهی . محل قوت حیوانیست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). به عقیده ٔ قدما محل روح حیوانی است . (یادداشت مرحوم دهخدا). درون . ضمیر. باطن . مَخبر. خاطر. تأمور. جائشة. (منتهی الارب ). جنان . (دهار). خَلَد. (منتهی الارب ). دیل . (برهان ). خلیل .(دهار). روع . سِرب . صَفَر. طَویة. غُرّة. (منتهی الارب ). گِش . (برهان ) :
عطات باد چو باران ، دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا آتش چگونه پاید.
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست .
من سرد نیابم که مرا زآتش هجران
آتشکده گشته ست دل و دیده چو چرخشت .
گر دست به دل برنهم از سوختن دل
انگِشت شود بیشک در دست من انگشت .
بتی که غمزه اش سندان کند گذاره
دلم به مژگان کرده ست پاره پاره .
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت .
به تن ژنده پیل و بجان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل .
ز گفتار او گردیه گشت سست
شد اندیشه ها بر دلش بر درست .
چنان باید اکنون که خاقان چین
کند از دل خود بدین به گزین .
نباید که یابندیک تن رها
دل مرد بددل ندارد بها.
وگرْتان همی سوی ایران هواست
دل هر کسی برتنش پادشاست .
دلی کو ز درد برادر شخود
دوای پزشکان بدو نیست سود.
دل از عیب صافی و صوفی بنام
به درویشی اندر شده شادکام .
زچنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم .
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان .
گرترا مهتریست اندر دل
ور ترا خواجگی است اندر سر.
دل مردم به نکوکار توان برد ز راه
بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان .
دل من خواست همی بر کف او دادم دل
ور بجای دل جان خواهد بدْهم که سزاست .
خواجه عبداللَّه بِن ْ احمدبِن ْ لکشن کوست
میریوسف را همچون دل و دستور و ندیم .
دلی که رامش جوید نیابد او دانش
سری که بالش جوید نیابد او افسر.
گوئی اندر دل پنهانْت همی دارم دوست
بِه ْ بود دشمنی از دوستی پنهانی .
سنگ باران عنا بارد بر فرق کسی
که دل و نیت او قصد عنای تو کند.
این سماع خوش و این ناله ٔ زیر و بم را
نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود.
گفت پندارم این دخترکان آن منند
چون دل و چون جگر و چون تن وچون جان منند.
دلی کز مهر باشد بی شکیبا
نه از گرما بترسد نه ز سرما.
یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرفندبه هر وقتی و بیشتر در شراب میژکید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). با تنی درست و دلی شاد... به نشابور آمد و اینجا قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ص 364). با خود گفتم به درگاه رفتن صواب تر... مگر این وسوسه از دل من دور شود. (تاریخ بیهقی ).
بلا بی دل بلا بی دل بلا بی
گنه چشمان کرد دل مبتلا بی
اگر چشمان نکردی دیده بونی
چه ذونه دل که خوبان در کجابی .
دلم از دست خوبان گیج و ویجه
مژه بر هم زنم خونابه ریجه
دل عاشق بسان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه .
خمار آلوده با جامی بسازد
دل عاشق به پیغامی بسازد.
همی دیدن دل طلب هر زمان
که از دیدن دل فزاید روان .
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست .
دل از آز گیتی چه پر کرده ای
از او چون بری آنچه ناورده ای .
به رادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست .
دل شاه ایمن بر آنکس نکوست
که در هر بد و نیک انباز اوست .
در کوی وفا دو کعبه دارد منزل
یک کعبه ٔ صورتست و یک کعبه ٔ دل
تا بتْوانی زیارت دلها کن
کافزون ز هزار کعبه آمد یک دل .
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی ایمن چو دامن پاک گشت و دل قوی .
دل به حورالعین حکمت کی رسد
تا نگردد خالی از دیو لعین .
دلْت چون بحر گه معصیت و نرم چو موم
سنگ خاره ست گه معذرت و تنگ چو میم .
بر گنج نشسته ست گرد حجت
جان کرده منقا و دل مصفا.
حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را.
دل کان است و خرد گوهر وقلم زرگر. (نصیحة الملوک غزالی ). معنی چنین باشد که گریختن را در دل دشمن خود دوست گردان . (کلیله و دمنه ). هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آنرا به نظر بصیرت بیند... و به ترک حسد بکوشد تا در دلها محبوب گردد. (کلیله و دمنه ).
یک دوست بسنده کن که یک دل داری
گر مذهب عاشقان عاقل داری .
دل صادق بسان آینه است
رازها پیش اومعاینه است .
دل کند سخت جامه ٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت .
گر دل به دل رود ز دل خویش بازپرس
تا بی هوای تست که را زین دیار دل .
کار دل از هجر روی دوست بجانست
تا چه شود عاقبت که کار در آنست .
رخت جان بربند خاقانی از آنک
دل در غمخانه بگشاده ست باز.
بصورت دو حرف کژآمد دل اما
ز دل راستگوتر گوائی نیابی .
چون دل نبود طرب چه جوید
چون ناخن نیست سر چه خارد.
دل از آن دلستان به کس نرسد
بر از آن بوستان به کس نرسد.
تشنه ٔ دل به آب می نرسد
دیده جز بر سراب می نرسد.
دل گفت حدیث بوسه میکن
اکنون که کنار برنیامد.
دل دیوانه بشیبد هر ماه
چون نظر سوی هلالش برسد.
دل زنده شدم به بوی بویت
کآن بوی ز دل نهان مبینام .
دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم .
از دل به دلت رسول کردیم
وز دیده زبان راز بستیم .
بی وصل تو کَاصل شادمانی است
تن را دل شادمان مبینام .
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کو که ز دل نشان ندیدم .
به دل در خواص بقا می گریزم
بجان زین خراس فنا می گریزم .
گویم همه دل منی وجانی
مانم به تو و به من نمانی .
مرغ دل را که در این بیضه ٔ خاکی قفس است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم .
دل در بلا فتاده ز نادیدن تو شاه
آری همیشه دل بود اندر بلای چشم .
دل اگر با زبان نباشد یار
هر چه گوید زبان بود بی کار.
باغی کجاست اهل هنر را کنون بگو
نزهت سرای خاطر و دل ساحت درش .
قدم بر جان همی باید نهادن
درین راه و دلم این دل ندارد.
در این گرما که باد سرد باید
دل آسان است با دل درد باید.
قدر دل و پایه ٔ جان یافتن
جز به ریاضت نتوان یافتن .
تا سخن آوازه ٔ دل درنداد
جان تن آزاده به گل درنداد.
دور شو از راهزنان حواس
راه تو دل داند دل را شناس .
من به قناعت شده مهمان دل
جان به نوا داده به سلطان دل .
بر دل بسته بند بگشادند
بیدلی را به وعده دل دادند.
هر کجا ویران بود آنجا امید گنج هست
گنج حق را می نجوئی در دل ویران چرا.
دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا وآنگاه کور.
طالب دل باش تا باشی چو گل
تا شوی شادان و خندان همچو مل
دل نباشد آنچه مطلوبش گل است
این سخن را روی بر صاحب دل است .
آن دل چون سنگ ما را چند چند
پند گفتیم و نمی پذرفت پند.
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است .
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بر غم کجا جویم که در عالم نمی بینم .
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری .
گرگ آزاد ریسمان در حلق
کیست خلوت نشین دل با خلق .
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود.
دل شود چون به علم بیننده
راه جوید به آفریننده .
دل زنگی که او ندارد زنگ
به ز رومی که تیره باشد و تنگ .
علم حاصل کن ای پسر در دین
دل بی علم کی رسد به یقین .
دل چو نعل اندر آتش اندازد
عرش را در کشاکش اندازد.
دل بی علم چشم بی نور است
مرد نادان ز مردمی دور است .
دل چو درست است زبان رابهل
نام زبان از چه بری سوی دل .
دل چو غنی شد ز فقیری چه غم
روز رهایی ز اسیری چه غم .
دل گفت و صالش به دعا بازتوان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت .
قرةالعین من آن میوه ٔ دل یادش باد
گرچه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد.
شمع دل عشاقان بنشست چو او برخاست
افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست .
ما خانه ٔ دل جای تمنای تو کردیم
در خانه چراغ از رخ زیبای تو کردیم .
دیدیم دل و عقل زخود دور به صد گام
زآن روز که از دور تماشای تو کردیم .
دل تو خلوت محبت اوست
جانت آئینه دار طلعت اوست .
تن بی درد دل جز آب و گل نیست
دل فارغ ز درد عشق دل نیست .
بلی داند دلی کآگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد.
اگر طفل دلم را دایه حور آید وگرمریم
به هنگام مکیدن زهرمی ریزد ز پستانش .
بر سنگ کوی عشق شکستم سبوی دل
آمد بکار خاک زهی آبروی دل .
دل نی ترنج آبله داری است در برم
وین طرفه کاین ترنج من از ناردان پراست .
آبروی رشته از بسیاری گوهر بود
خوشه های دل بر آن زلف پریشان بار نیست .
می توانی تار آهی از پشیمانی کشید
لوح دل را تخته ٔ مشق هوس کردن چرا.
آهو نتواند ز سر تیر تو جستن
دل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری .
این دل سرگشته ٔ از خود تهی پر از گداز
بر سر چاه زنخدان کوزه ٔ دولاب بود.
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود
سر گردد رنجور چو افسرد و شود.
این دیده ٔ شوخ می کشد دل به کمند
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند.
عیاب ؛ کنایه از دلهااست . (منتهی الارب ). مشتاق ؛ دلی که از بهر چیزی آرزوبرد. (دهار).
- آتش دل ؛ سوز دل :
فریاد کز آتش دل من
فریاد بسوخت در دهانم .
- آرام دل ؛مایه ٔ تسلی خاطر. مایه ٔ امید.
- || معشوق . معشوقه :
کسی برگرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل .
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را.
و رجوع به آرام دل در ردیف خود شود.
- آزاددل از... ؛ مستخلص از :
سپه را همه سربسر داد دل
شدند از غمان یکسر آزاددل .
و رجوع به آزاد شود.
- آزاددل گشتن از... ؛ فارغ دل شدن از :
همی باد تا جاودان شاددل
ز رنج و زغم گشته آزاددل .
و رجوع به آزاد شود.
- آزاد گردیدن دل ؛ مستخلص شدن دل :
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.
رجوع به آزاد شود.
- آزاده دل و گردن ؛ فارغ بال . آسوده خاطر :
زایران را هم ازو نعمت و هم دانش
وآنگه از منت آزاده دل و گردن .
رجوع به آزاده و آزاده دل در ردیفهای خود شود.
- آزرده دل ؛ رنجیده دل . آزرده جان :
دل می رود به روی من از غصه ٔ رقیب
هرگه که یاد شانی آزرده دل کنم .
رجوع به آزرده و آزرده دل درردیفهای خود شود.
- آزرده شدن دل ؛ افسرده شدن آن :
مرا به هر چه کنی دل نخواهد آزردن
که هر چه دوست پسندد بجای دوست ، رواست .
- آزرده دلی ؛ چگونگی و صفت آزرده دل . رنجیده دل بودن . آزرده دل بودن . و رجوع به آزرده دل و آزرده دلی در ردیفهای خود شود.
- آسوده دل ؛ فارغ البال . بی رنج . بدون اضطراب . رجوع به آسوده دل در ردیف خود شود.
- آسوده دل شدن ؛ فارغ البال شدن . آسوده خاطر شدن :
شه آسوده دل شد ز گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان .
و رجوع به آسوده دل در ردیف خود شود.
- آسوده دلی ؛ فراغ بال . فراغت بال . آسوده خاطری . رجوع به آسوده دلی در ردیف خود شود.
- آشفته دل ؛ پریشان خاطر. رجوع به آشفته و آشفته دل درردیف خود شود.
- آشفته دلی ؛ پریشان خاطری . و رجوع به آشفته دل و آشفته دلی در ردیفهای خود شود.
- آگاه دل ؛ دل آگاه . صاحبدل . و رجوع به آگاه و آگاه دل در ردیفهای خود شود.
- آماده دل ؛ حاضردل . مهیا :
یکی بدسگال و یکی ساده دل
سپهبد به هر کار آماده دل .
و رجوع به آماده شود.
- آهن دل ؛ قسی ّ. قاسی . سنگدل . قسی القلب :
چو دیوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بدگوهر آشفته رنگ .
چو ابر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل
ولیکن با تو آهن دل دلم گیرا نمی باشد.
و رجوع به آهن دل شود.
- آهن دلی ؛ قسوت . قساوت . سنگدلی :
ز سر تا قدم زیر آهن نهان
به سختی و آهن دلی چون جهان .
و رجوع به آهن دلی در ردیف خود شود.
- آهن دلی کردن ؛ قساوت کردن . سنگدلی کردن . سخت دلی :
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی .
رجوع به آهن دلی در ردیف خود شود.
- آهنین دل ؛ آهن دل . قسی . بی رحم . سنگدل . نامهربان :
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پری رخ زبان برگشود.
به سعی ای آهنین دل مدتی باری بکش کآهن
به سعی آیینه ٔ گیتی نما و جام جم گردد.
و رجوع به آهنین دل در ردیف خود شود.
- آهودل ؛ ترسنده . بزدل . رجوع به آهودل در ردیف خود شود.
- آهودلی ؛ صفت و چگونگی آهودل . آهودل بودن . ترسنده بودن . رجوع به آهودلی در ردیف خود شود.
- از بهر دل کسی ؛ برای دل کسی . برای رضا و خشنودی دل او : گفت از بهر دل من جوانمردی بکن . (تاریخ برامکه ).
- از ته دل ؛ از طوع و رغبت . (آنندراج ). از صمیم قلب :
نفس آن روز بر آرم به خوشی از ته دل
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد.
رجوع به ته دل در ردیف خود شود.
- از چشم و دل دور ماندن ؛ از یاد رفتن : چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردم دور ماندی . (تاریخ بیهقی ).
- از حال رفتن دل ؛ گرفتار دل غشه شدن . دستخوش ضعف و نیمه بیهوشی شدن ، چنانکه مثلاً گویند: وقتی جراحت پای او را دیدم دلم از حال رفت . (از فرهنگ عوام ).
- از دل ؛ از صمیم قلب . با صدق . با رضا. با صمیمیت . بِطوع . برغبت . (یادداشت مرحوم دهخدا). با رضایت . از بن دندان . از صمیم دل . از ته دل :
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل به تو بر افدستا
خدمت میر همی کرد ز دل تا از دل
خدمت او کند امروز هر آنکو برتر.
و پس از آن آمدن به درگاه عالی از دل و بی ریا و نفاق و نصیحت کردنی ... بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت . (تاریخ بیهقی ). بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم . (تاریخ بیهقی ). بوسعید به روزگار گذشته وی را... خدمتهای پسندیده از دل کرده بود. (تاریخ بیهقی ).
سوزنی خوش طبع، بادا با ملیح خوش مزاح
خدمت جان ترا از جان و از دل خواستار.
- از دل آمدن ؛ روائی دادن دل . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || گواهی دادن دل . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || از دل نیامدن ؛ اجازه ندادن شفقت یا رأفت . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- از دل به دل راه (رهگذر، روزنه ) است ؛ محبت محبت می آورد.القلب یهدی اًلی القلب :
در دل من این سخن زآن میمنه ست
زآنکه از دل جانب دل روزنه ست .
تافت زآن روزن که از دل تا دل است
روشنی کو فرق حق و باطل است .
موج می زد بر دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه .
نی ولیکن یار ما زین آگهست
زآنکه از دل سوی دل پنهان ره است .
بلی داند دلی کآگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد.
آری دل آنکه هست آگاه
داند که ز دل به دل بود راه .
مثل است اینکه گویندبه دل ره است دل را
دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد.
تو مگو چون ز دل به دل راه است
کآنکه دل دارد از دل آگاه است .
دل را به دل رهی است در این گنبد سپهر
ازسوی کینه کینه و از سوی مهر مهر.
در حدیث آمده ست کز دل دوست
به دل دوست رهگذر باشد.
و رجوع به ترکیب دل به دل رفتن در همین ترکیبات شود.
- از دل برآمدن ؛ روا داشتن . دل دادن . رضا دادن از سر صدق : خدای تعالی با حجاج سخن گفت و ترا از دل برنمی آید که با خلق خدا سخن گوئی . (مجالس سعدی ص 20).
- از دل برآوردن ؛ از یاد بردن . فراموش کردن . از دل بیرون کردن . (آنندراج ) :
از آن زمان که تو ما را ز دل برآوردی
مسافریم بهر خاطری که می گذریم .
- از دل بیمار بودن ؛ ناپاک دل بودن . رجوع به این ترکیب ذیل بیماردل شود.
- از دل راندن ؛ از دل دور کردن :
نه دل می دادش از دل راندن او را
نه شایست از سپاهان خواندن او را.
- از دل رفتن ؛ از دل بیرون شدن . کنایه از فراموش شدن :
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
کاندر میان جانی و از دیده در مجیب .
- امثال :
از دل برود هر آنکه از دیده برفت ، نظیر: هر که از دیده رود از دل رود. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود.
- ازدل گذاردن ؛ فراموش کردن :
داود نبی چو برگشادی اسرار
گفتی پسرا پند من از دل مگذار
اندک شمر ار دوست ترا هست هزار
ور دشمن تو یکی است بسیار شمار.
- از دل گذشتن ؛ از پیش ملهم گونه ای شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : از دلم گذشت که این کاسه را می شکند.
- از دل ماندن ؛ آزرده شدن . (آنندراج ) :
دل چو رویش دید جان را دربباخت
خاطر خواجو ازین از دل بماند.
- از دل نگریستن ؛ از صمیم دل اعتنا کردن . بسیار اهمیت دادن . با صدق توجه کردن . به رغبت التفات کردن :
دهم جان گر از دل به من بنگری
کنم خاک تن تا تو پی بسپری .
- از دل و جان ؛ رجوع به ترکیب دل و جان شود.
- از دل و دماغ ؛ رجوع به ترکیب دل و دماغ شود.
- از طاق دل افتادن ؛ خوار و بی اعتبار شدن . رجوع به این ترکیب ذیل طاق شود.
- از گوشه ٔ دل نهادن ؛ از دل فراموش ساختن . (آنندراج ) :
بر گوش نهاده ای سر زلف
وز گوشه ٔ دل نهاده ما را.
- از همه دل خواستن ؛ به کمال خواستن . به تمام علاقه خواستن :
هر که ما را نخواهد از همه دل
گر همه دل بود از او بگسل .
- اشتردل ؛ کینه دار. کینه ور.
- || بی دل . ترسنده . جبان . رجوع به اشتردل در ردیف خود شود.
- افسرده شدن دل ؛ غمگین شدن دل . اندوهگین شدن دل .
- امثال :
دل که افسرده شد از سینه برون باید کرد .
و رجوع به افسرده و افسرده دل در ردیفهای خود شود.
- اندر دل افکندن ؛ به دل کسی خطور دادن . الهام . و رجوع به «در دل افکندن » در همین ترکیبات شود.
- اندر دل داشتن ؛ در ضمیر داشتن . بر آن بودن . نیت آن داشتن .
- || در باطن داشتن . نهان داشتن :
همی داشت اندر دل این شهریار
چنین تا برآمد بر این روزگار.
- اهل دل ؛ صاحب دل . اهل ذوق ومکاشفه . بامعرفت و باذوق :
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببینم .
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کوکه ز دل نشان ندیدم .
معرفتی در گل آدم نماند
اهل دلی در همه عالم نماند.
نور حق ظاهر بود اندر ولی
نیک بین باشی اگر اهل دلی .
مجمع اهل دل است و مرکز علمای کامل . (گلستان سعدی ).
که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات
دعای زنده دلانست در شب تاری .
حمل بی صبری مکن بر گریه ٔ صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد.
من ندانم خطر دوزخ و سودای بهشت
هر کجا خیمه زنی اهل دلی آنجایند.
رفتی و صدهزار دل و دست در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز توشکیب .
و رجوع به اهل دل در ردیف خودشود.
- با دل گفتن ؛ اندیشیدن .فکر کردن :
دگر گفت با دل که از چند گاه
شدم من بدین مرز جویای شاه .
برنجید و پس با دل خویش گفت
نرنجم حقست آنچه درویش گفت .
و رجوع به ترکیب «به دل گفتن » درهمین ترکیبات شود.
- بازآمدن دل ؛ به حال طبیعی برگشتن . قرار یافتن دل :
چو باز آمدش دل به جاماسب گفت
که این خود چرا داشتی در نهفت .
- بر در دلها نشسته بودن ؛ به مصیبت دیدگان مهربان و غمخوار بودن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : درویشی را شنیدم که درآتش فاقه می سوخت ... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد... میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلهانشسته . (گلستان ).
- بر دل خوردن ؛ بی دماغ کردن و رنجانیدن .
- بر دل گذاردن ؛ قبول کردن . روا شمردن : زینهار ای پسر که بر دل نگذاری بیهوده و نگوئی که تقصیر در نماز جایز است . (منتخب قابوسنامه ص 17).
- بر دل گرفتن ؛ ناخوش شدن .
- || بی صبر شدن .
- برده دل ؛ عاشق . (از آنندراج ). رجوع به برده و دل بردن در ردیف خود شود.
- بر سر و دل کسی بودن ؛ بار خاطر و مایه ٔ رنج او بودن : و سالار و کدخدایان که امروز فرستیم بر سر و دل وی [ پسر کاکو ] باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265).
- برنادل ؛ جوان دل . که دل برنا و جوان دارد. رجوع به برنا شود.
- بغض کسی در دل بودن ؛ کینه ٔ او رادر دل داشتن :
هر آنکس که در دلْش بغض علی ست
از اوخوارتر در جهان زار کیست .
- به دل ؛ اندر دل . در ضمیر. در عقیده . در باطن . در نهان . باطناً :
بپوئید کاین مهتر آهرمن است .
جهان آفرین را به دل دشمن است .
امیر اسماعیل از آمدن بخارا پشیمان بود... و معلوم نبودش که اهل بخارا به دل با وی چگونه اند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 93). خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رای روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت و حمیت از روی محال بنشاند. (تاریخ بیهقی ).
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد بردترسا.
خری که بینی و باری به گل درافتاده
به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش .
- || قلباً. باطناً. از صمیم دل : تا... منوچهربن قابوس ... شرایط آن عهد را که او را بسته است ... نگاه دارد من دوست او باشم به دل و با نیت و اعتقاد. (تاریخ بیهقی ).
- به دل آمدن ؛ به خاطر گذشتن :
آید به دلم کز خدا امین است
بر حکمت لقمان و ملکت جم .
- به دل افتادن ؛ به دل گذشتن . الهام گونه شدن . برات شدن به دل .
- به دل برگذشتن ؛ به دل افتادن . خیال کردن . الهام گونه ای شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شبی سر فروشُد به اندیشه ام
به دل برگذشت آن هنرپیشه ام .
- به دل بینا شدن ؛ آگاه شدن . رجوع به این ترکیب ذیل بینا شود.
- به دل درآمدن ؛ خطور کردن در دل . به یاد آمدن . به خاطر گذشتن :
ز شاهیش چون سال بگذشت چل
غم روز مرگ اندرآمد به دل .
- به دل گرفتن ؛ نیت کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب «در دل گرفتن »شود.
- || یاد داشتن . (آنندراج ).
- به دل گرفتن گفتار (کردار) ناملایم کسی را ؛ اورا خوش نیامدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). از آن سخن یا کردار رنجیدن :
فلک به عمر خود از هر که یافت آزاری
به دل گرفت و به عهد تو انتقام کشید.
- به دل گفتن ؛ با خود گفتن . در دل گفتن . اندیشیدن . در دل گذراندن . در باطن تصور کردن :
به دل گفت گر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی .
به دل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کس این زور و دم .
ز کینه به دل گفت شاه یمن
که بد زآفریدون نیامد به من .
به دل گفت ناکاردیده هجیر
که گر من نشان گو شیرگیر.
بدل گفت اگر جنگجوئی کنم
به پیکار او سرخروئی کنم .
به دل گفت آن به که شیری کنم
درین ترسناکان دلیری کنم .
به دل گفتا گر این ماه آدمی بود
کجا آخر قدمگاهش زمی بود.
به دل گفتم ای ننگ مردان بمیر
که کودک رود پاک و آلوده پیر.
بدل گفت اگر لقمه چندی خورم
چه داند پدر عیب یا مادرم .
به دل گفت بانگ سگ اینجا چراست
درآمد که درویش صالح کجاست .
به دل گفتم از مصر قندآورم
بر دوستان ارمغانی برم .
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش .
رجوع به این ترکیب ذیل گفتن ، و ترکیب «با دل گفتن » شود.
- به دل و دیده پذیرفتن ؛ با منت پذیرفتن : عبداﷲ گفت همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشتی به دل و دیده پذیرفتم و منتی سخت بزرگ داشتم . (تاریخ بیهقی ).
- به گوش دلش شدن ؛ الهام شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بی چاره شدن دل ؛ درمانده شدن آن . عاجز شدن آن .
- امثال :
دل که شد بیچاره او را چاره کردن مشکل است . (امثال و حکم دهخدا). رجوع به بیچاره شدن ذیل بیچاره شود.
- بیداردل ؛ عاقل و هوشیار. رجوع به بیداردل در ردیف خود شود.
- بیداردلی ؛ بیداردل بودن . حالت و چگونگی بیداردل . عاقلی . بصارت . بینایی . هشیاری . رجوع به بیداردلی در ردیف خودشود.
- بی دل ؛ بی رحم . ظالم . (ناظم الاطباء).
- || بدون مرکز حواس و عاطفه . متحیر. سرگردان . که عقل و هوش خود از دست داده است . بی اراده . بی اختیار. دل از دست داده :
ارباب شوق در طلبت بی دلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز.
- بی دل و یار ؛ بیکس و بی غمخوار :
چون به شروان دل و یاریم نماند
بی دل و یار به شروان چه کنم .
- بیدلی ؛ بی دل بودن . دل ازدست دادگی :
صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را
چاره ز بی مرهمی است سوختن پرنیان .
چاره ٔ آن دل عطای بیدلیست .
رجوع به بیدلی در ردیف خود شود.
- بیماردل ؛ که قلب وی رنجور باشد. رجوع به بیماردل در ردیف خود شود.
- بینادل ؛ روشن ضمیر. هوشیار. رجوع به این ترکیب ذیل بینا شود.
- بینا شدن دل ؛ استبصار. (از منتهی الارب ). رجوع به بینا شدن و بینادل شدن ذیل بینا شود.
- پاک بودن دل ؛ بی غل و غش بودن آن .
- امثال :
دل که پاک است زبان بی باک است ، نظیر: آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است . (فرهنگ عوام ). رجوع به پاک در ردیف خود و پاکیزه بودن دل در همین ترکیبات شود.
- پاکدلی ؛ پاکدل بودن . پاک درونی . رجوع به پاکدلی در ردیف خود شود.
- پاکیزه بودن دل ؛ پاک بودن آن . بی غل و غش بودن آن .
- امثال :
دل که پاکیزه بود جامه ٔ ناپاک چه باک
سر که بی مغز بود نغزی دستار چه سود.
رجوع به پاکیزه در ردیف خود و پاک بودن دل در همین ترکیبات شود.
- پاکیزه دل ؛ که دل پاک دارد. پاک دل . که اعتقاد پاک دارد. رجوع به پاکیزه دل در ردیف خود شود.
- پاکیزه دلی ؛ پاکیزه دل بودن . رجوع به پاکیزه دلی در ردیف خود شود.
- پراکنده دل ؛ پریشان خاطر. پراکنده خاطر. رجوع به پراکنده دل در ردیف خود شود.
- پراکنده بودن دل ؛ پریشان بودن دل . آشفته بودن خاطر :
که بازار چندانکه آکنده تر
تهیدست را دل پراکنده تر.
تو که یک روز پراکنده نبوده ست دلت
صورت حال پراکنده دلان کی دانی .
رجوع به پراکنده و پراکنده دل در ردیفهای خود شود.
- پراکنده دل گشتن ؛ آشفته خاطر شدن . رجوع به پراکنده دل در ردیف خود شود.
- پردرد گشتن دل ؛ سخت اندوهگین شدن :
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
پر از غم روان لب پر از باد سرد.
- پر زدن دل برای چیزی (کسی ) ؛ سخت خواهان وعظیم آرزومند او بودن . سخت مشتاق و طالب چیزی بودن .آرزوی دیدار کسی را در منتهای شدت داشتن . (از فرهنگ عوام ). رجوع به پر زدن در ردیف خود شود.
- دل کسی مثل کبوتر پر زدن ؛ کنایه است از هول و اضطراب داشتن وی . (از فرهنگ عوام ).
- پرکین دل ؛ دارای دل پرکینه . دارای دل حقود. پرحقد :
زینگونه کرد با من بازیها
پرکین دل از جفای فلک زینم .
- پریشان دل ؛ پریشان خاطر. آشفته دل :
کسانی که با ما درین منزلند
نبینم که چون ما پریشان دلند.
رجوع به پریشان دل در ردیف خود شود.
- پژمرده بودن دل ؛ افسرده بودن . اندوهگین بودن :
دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود.
رجوع به پژمرده در ردیف خود شود.
- پژمرده دل ؛ افسرده .خسته دل . رجوع به پژمرده در ردیف خود شود.
- پشت و دل شکسته ؛ مقهور و مغلوب و پریشان خاطر.
- پوشیده دل ؛ کوردل . رجوع به پوشیده دل در ردیف خود شود.
- پیچان دل ؛غمناک . بی آرام . رجوع به پیچان دل در ردیف خود شود.
- پیچیدن دل ؛ اضطراب و پریشانی دل :
پی پیچیدن دل بس بود یک تار زلف او.
- پیش دل آمدن ؛ به دل خطور کردن . بخاطر آمدن . آنچه پیش دل آید از تدبیری یا کاری . (دهار).
- تاب زدن دل ؛ تافتن دل :
بشر از آن سو نشسته دل زده تاب
از پی آب کرده دیده پرآب .
- تازه دل ؛ آنکه دارای دل جوان باشد. رجوع به تازه دل در ردیف خود شود.
- تازه گردیدن دل ؛ خرم شدن آن :
به سبزی کجا تازه گردد دلم
که سبزی بخواهد دمید از گلم .
- تافته دل ؛ آزرده دل . غمگین . دل نگران .رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- تافته دلی ؛ دل آزردگی . برافروختگی بسبب قهر و غضب . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- تباه گشتن دل ؛ مشتاق و شیفته شدن . رجوع به تباه گشتن شود.
- ترکیدن دل کسی ؛ در اصطلاح عامیانه ، از تنهائی