دق کردن
لغتنامه دهخدا
دق کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از درها چیز خواستن به دق الباب . کدیه کردن . (آنندراج ). تکدی . دریوزه کردن :
اگر چه حاجت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یا رب ار بشاید دق .
عزم کردم که به انتجاع روم در روستاها چنان که ائمه ٔ دیگر دق می کنند تا بدان وجه خود را نانی بحاصل کنم . (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین ).
ز جود تست که جز من نمانده در عالم
مذکری که کند بر سر منابر دق .
|| اعتراض کردن . مؤاخذه کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || طعن کردن . طعنه زدن . طعن و دق زدن :
ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند.
و رجوع به دَق و دق زدن شود.
اگر چه حاجت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یا رب ار بشاید دق .
عزم کردم که به انتجاع روم در روستاها چنان که ائمه ٔ دیگر دق می کنند تا بدان وجه خود را نانی بحاصل کنم . (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین ).
ز جود تست که جز من نمانده در عالم
مذکری که کند بر سر منابر دق .
|| اعتراض کردن . مؤاخذه کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || طعن کردن . طعنه زدن . طعن و دق زدن :
ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند.
و رجوع به دَق و دق زدن شود.