دفع کردن
لغتنامه دهخدا
دفع کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راندن . (ناظم الاطباء). پس زدن . (فرهنگ فارسی معین ). دور کردن . از میان برداشتن . از خود راندن . فاتولیدن . (مجمل اللغة). تشذیب . توطیش . جحاش . ذَب ّ. کَدْع . مجاحشة. میط. نهز. (منتهی الارب ) : چون بازگشت معلوم کردند که خزر مستولی شده اند وهیچکس دفع ایشان نمی تواند کردن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94). پس قاضی عبداﷲ... می خواست که حیلتی سازد تا دفع آن ملعون کند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 119).
یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد بغم
یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان .
گر وظیفه بایدت ره پاک کن
هین بیا و دفع این بی باک کن .
آن لگد کی دفعخار او کند
حاذقی باید که بر مرکز تند.
مسکین برهنه به سرما همی رفت و سگان ده در قفای وی افتاده ، خواست تا سنگی بردارد و سگ را دفع کند. (گلستان ).
کس این خطا نپسندد که دفع دشمن خود
توانی و نکنی یا کنی و نتوانی .
اگر چون زنان جامه بر تن کنم
به مردی کجا دفع دشمن کنم .
نکنی دفع ظالم از مظلوم
تا دل خلق نیک بخْراشد.
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانور است .
فرّ تو دفع کرد و قبول تو سهل کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سقم .
کو کریمی که ز بزم طربش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند.
غبار منت احسان گران تر از درد است
به صندل دگران دفع دردسر نکنی .
تدافع؛ از همدیگر دفع کردن . (از منتهی الارب ). یکدیگر را دفع کردن . (از دهار). کشف ؛ دفع کردن بدی و ضرر را. (از منتهی الارب ).
- دفع بلا کردن ؛ بگردانیدن بلا. از میان بردن بلا :
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند.
- دفعچشم بد کردن ؛ دور کردن چشم بد :
مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار.
کنون دفع چشم بد از کشتزار
چگونه کند آن توقع مدار.
- دفع شرارت کردن ؛ ازمیان برداشتن شرارت : تلک حیله ساخت تا حال وی به خواجه ٔ بزرگ احمد حسن (ره ) رسانیدند و گفتنددفع شرارت قاضی تواند کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
- دفع شر کردن ؛ راندن و دور کردن شر :
اول ای جان دفع شر موش کن
وآنگه اندر جمع گندم جوش کن .
- دفع عطش کردن ؛ فرونشاندن تشنگی . (از ناظم الاطباء).
- دفع غم کردن ؛ برطرف نمودن اندوه و غصه . (ناظم الاطباء) :
دفع غم دل نمیتوان کرد
الا به امید شادمانی .
- دفع فاسد به افسد کردن ؛ بد را با بدتر از میان بردن و رفع کردن : «دفع فاسد به افسد کردن عقلاً قبیح است ». (از فرهنگ عوام ). و رجوع به دفع شود.
- دفع قصد کردن ؛ از میان بردن قصد : از روی مروت و حمیت واجب آید آن قصد را دفع کردن . (سندبادنامه ص 324).
- امثال :
دفع آتش کس به آتش نکند .
|| زایل کردن . (ناظم الاطباء). از بین بردن . || منع کردن و رد کردن . (ناظم الاطباء). || خارج کردن و اخراج نمودن . (ناظم الاطباء). بیرون کردن (چون فضولات ). تخلیه کردن . و رجوع به دفع شود: اًجابة؛ دفع کردن فضلات .(از منتهی الارب ). || بزور داخل کردن . (ناظم الاطباء). سپوختن کسی یا چیزی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بازداشتن . (ناظم الاطباء). || مخالفت کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد بغم
یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان .
گر وظیفه بایدت ره پاک کن
هین بیا و دفع این بی باک کن .
آن لگد کی دفعخار او کند
حاذقی باید که بر مرکز تند.
مسکین برهنه به سرما همی رفت و سگان ده در قفای وی افتاده ، خواست تا سنگی بردارد و سگ را دفع کند. (گلستان ).
کس این خطا نپسندد که دفع دشمن خود
توانی و نکنی یا کنی و نتوانی .
اگر چون زنان جامه بر تن کنم
به مردی کجا دفع دشمن کنم .
نکنی دفع ظالم از مظلوم
تا دل خلق نیک بخْراشد.
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانور است .
فرّ تو دفع کرد و قبول تو سهل کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سقم .
کو کریمی که ز بزم طربش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند.
غبار منت احسان گران تر از درد است
به صندل دگران دفع دردسر نکنی .
تدافع؛ از همدیگر دفع کردن . (از منتهی الارب ). یکدیگر را دفع کردن . (از دهار). کشف ؛ دفع کردن بدی و ضرر را. (از منتهی الارب ).
- دفع بلا کردن ؛ بگردانیدن بلا. از میان بردن بلا :
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند.
- دفعچشم بد کردن ؛ دور کردن چشم بد :
مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار.
کنون دفع چشم بد از کشتزار
چگونه کند آن توقع مدار.
- دفع شرارت کردن ؛ ازمیان برداشتن شرارت : تلک حیله ساخت تا حال وی به خواجه ٔ بزرگ احمد حسن (ره ) رسانیدند و گفتنددفع شرارت قاضی تواند کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
- دفع شر کردن ؛ راندن و دور کردن شر :
اول ای جان دفع شر موش کن
وآنگه اندر جمع گندم جوش کن .
- دفع عطش کردن ؛ فرونشاندن تشنگی . (از ناظم الاطباء).
- دفع غم کردن ؛ برطرف نمودن اندوه و غصه . (ناظم الاطباء) :
دفع غم دل نمیتوان کرد
الا به امید شادمانی .
- دفع فاسد به افسد کردن ؛ بد را با بدتر از میان بردن و رفع کردن : «دفع فاسد به افسد کردن عقلاً قبیح است ». (از فرهنگ عوام ). و رجوع به دفع شود.
- دفع قصد کردن ؛ از میان بردن قصد : از روی مروت و حمیت واجب آید آن قصد را دفع کردن . (سندبادنامه ص 324).
- امثال :
دفع آتش کس به آتش نکند .
|| زایل کردن . (ناظم الاطباء). از بین بردن . || منع کردن و رد کردن . (ناظم الاطباء). || خارج کردن و اخراج نمودن . (ناظم الاطباء). بیرون کردن (چون فضولات ). تخلیه کردن . و رجوع به دفع شود: اًجابة؛ دفع کردن فضلات .(از منتهی الارب ). || بزور داخل کردن . (ناظم الاطباء). سپوختن کسی یا چیزی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بازداشتن . (ناظم الاطباء). || مخالفت کردن . (فرهنگ فارسی معین ).