دشمنکامی
لغتنامه دهخدا
دشمنکامی . [ دُ م َ کا ] (حامص مرکب ) خصومت و عداوت و بدخواهی و غرض . (ناظم الاطباء). || بر مراد دشمن شدن : آنچه صواب است بکنید تا دشمنکامی نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). آرزوی ناممکن و محال پختن ، نشان خامی و دشمنکامی باشد. (مرزبان نامه ). نیش دشمنکامی را از نوش دوستکامی فراموش کرد. (جهانگشای جوینی ).
به کام دشمنم کردی نه نیکوست
که بد کاریست دشمنکامی ای دوست .
گر دوستیی درین شمار است
دشمنکامیش صدهزار است .
چون عیادت بهر دل آرامی است
این عیادت نیست دشمنکامی است .
به کام دشمنم کردی نه نیکوست
که بد کاریست دشمنکامی ای دوست .
گر دوستیی درین شمار است
دشمنکامیش صدهزار است .
چون عیادت بهر دل آرامی است
این عیادت نیست دشمنکامی است .