دشمن
لغتنامه دهخدا
دشمن . [ دُ م َ ] (اِ مرکب ) (از: دش ، بد و زشت + من ، نفس و ذات ، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است ) بدنفس . بددل . زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث ). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض . (ناظم الاطباء). بدخواه . بدسکال . بَغوض . (دهار). بَغیض . حَص ّ. حُصاص . خَصم . خَصیم . رَهْط. رَهَط. عادی . عَدوّ. مشاحن . (منتهی الارب ) :
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال .
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال .
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نو کرپا.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی .
صف دشمن ترا ناستد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.
دلت گر به راه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است .
نخواهم پدر یاری من کند
که بیغاره زین کار دشمن کند.
زمین کوه تا کوه پرخون کنیم
ز دشمن زمین رود جیحون کنیم .
همه زیر دستان ز من ایمنند
اگر دوستدارند و گر دشمنند.
چو نامه سوی مرزداران رسید
که آمد جهانجوی دشمن پدید.
چنین گفت موبدکه مرده بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام .
ز دشمن دوستی ناید وگر چه دوستی جوید
در این معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان .
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کو نیست دشمن دشمن .
من ترا مانم بعینه تو مرا مانی درست
دشمن خویشیم هر دو دوستار انجمن .
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی .
نگردد موم هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن .
خراسان ثغری بزرگ است و دشمنی چون ترک نزدیک . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 427). هر کس که خواهد که بدست دشمن افتد به غزنین بباید بود. (تاریخ بیهقی ص 674).
دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند.
خبر آن [ دیدار ] به دور و نزدیک رسیده و دوست و دشمن بدانست . (تاریخ بیهقی ).چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرس از کار اوی .
ز بهر تو جان من این بیش نیست
کس اندر جهان دشمن خویش نیست .
ز دشمن مدان ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم بدوست .
دشمن را خوار نباید داشت اگر چه حقیر دشمنی بود که هر که دشمن را خوار دارد زود خوار شود. (قابوسنامه ). ای پسر جهد کن که دشمن نیندوزی . (قابوسنامه ). دشمن هر چند حقیر باشد خرد مگیر.(خواجه عبداﷲ انصاری ). از دشمن روی دوست حذر کن . (خواجه عبداﷲ انصاری ).
دشمن من چاهی تیره ست و من
برتر ازین تیره چَه ْ و روشنم .
گویند چرا چو ما نمی باشی
بر آل رسول مصطفی دشمن .
بدانست فخرم که جهال امت
بدانند دشمن قلیل و کثیرم .
بر دشمن ضعیف مدارایمنی
بخرد نباشد ایمنی از دشمنش .
جانست و زبانست و زبان دشمن جانست
گر جانْت بکار است نگه دار زبان را.
دوست گر چه دوصد، دو یار بود
دشمن ار چه یکی ، هزار بود.
نباشددشمن دشمن بجز دوست .
دشمن که افتاد، در لگدکوب قهر باید گرفت تا برنخیزد. (مرزبان نامه ).
منکر آیینه باشد چشم کور
دشمن آیینه باشد روی زرد.
آنچه دیده دشمنان کعبه از مرغان به سنگ
دوستان کعبه از غوغا دوچندان دیده اند.
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم .
آنچه عشق دوست با من می کند
واللَّه ار دشمن به دشمن می کند.
دشمنان بیرون ندادند این حدیث
این حدیث از دوستان بیرون فتاد.
دولتت بیش و دشمنت کم باد.
اگر دشمن نسازد با تو ای دوست
تو می باید که با دشمن بسازی .
دشمن خرد است بلائی بزرگ
غفلت از آن هست خطائی بزرگ .
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت .
دشمن طاوس آمد پرّ او
ای بسا شه را بکشته فرّ او.
چون فرومانی بسختی تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین .
دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
که بر دندان گزی دست تغابن .
چون دیده به دشمنی دلم خست
از دشمن خانه چون توان رست .
دشمنانت بهم چو رای زنند
بر فتوح تو دست و پای زنند.
ترکشان کن که دوستان بدند
زآنکه این هر دو دشمن خردند.
ترا ایزد چو بر دشمن ظفر داد
به کام دوستانش سر جدا کن .
گفته اند اینکه دشمن دانا
به ز نادان دوست در همه جا.
دشمن ار دشمنی کند فن اوست
کار صعب است دشمنی از دوست .
سینه چاکان دم تیغ بلا آزاردوست
بی سر و پایان دشت شوق دشمن خان و مان .
من ز دشمن چگونه پرهیزم
دشمن من میان سینه ٔ من .
چون تو دشمن وعده ای از آشنارویان شهر
بیوفایی آفتی بیمهر بیدردی که دید.
شکوه را امشب به لب دست آشنا میخواستم
رنجش محجوب را دشمن حیا می خواستم .
دشمن تو نفس توست خوار کن او را
تانشود چیره و قوی به تو دشمن .
من اینجا یک تن و یک شهر دشمن .
اًشمات ؛ دشمن را شاد کردن . (از منتهی الارب ). بَبر؛ دشمن شیر. (دهار). تَجصیص ؛ حمله آوردن بر دشمن . جَحجبة؛ هلاک کردن دشمن را. (از منتهی الارب ). دَیلم ؛ دشمنان . (دهار) (منتهی الارب ). رعک ، نرم گردانیدن دشمن را.سودالاکباد؛ دشمنان . عَزیم ؛ دشمن سخت و قوی . قِتل ؛ دشمن جنگ آور و مقاتل . (منتهی الارب ). کاشح ؛ دشمن نهانی . (دهار).
- امثال :
با هر که دوستی ّ خود اظهار می کنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم .
چغندر گوشت نگردد، دشمن دوست نگردد . (جامع التمثیل ).
دشمنان در زندان دوست شوند . (امثال و حکم ).
دشمنان سه فرقه اند: دشمن و دشمن دوست و دوست دشمن . (امثال و حکم ).
دشمن اگر قویست ، نگهبان قوی تر است .
دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیاده کند . (امثال و حکم ).
دشمن چو بدست آمد و مغلوب تو شد
حکم خرد آنست امانش ندهی .
دشمن چه کند چو مهربان باشد دوست .
دوستی با مردم دانا نکوست
دشمن دانا به از نادان دوست
دشمن دانا بلندت میکند
بر زمینت میزند نادان دوست .
نمیدانم چه بر سردارد این بخت دورنگ من
ز دشمن می گریزم دوست می آید به جنگ من .
- دشمن انگیز ؛ دشمن انگیزنده . برانگیزنده ٔ دشمن .
- دشمن انگیزی ؛ عمل برانگیختن دشمن . تحریک دشمن .
- دشمن اوبار ؛ دشمن بلعنده . که دشمن را ببلعد و نابود کند. در بیت ذیل صفت شمشیراست :
ای خداوند حسام دشمن اوبار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست .
- دشمن تراش ؛ که سبب ایجاد دشمن شود. که موجب پیدا آمدن دشمن شود.
- دشمن بچه ؛ فرزند دشمن : رای عالی بر آن واقف باید گشت و تقرب این مرد را هر چند دشمن بچه است قبول کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558).
- || دشمن کوچک . دشمن حقیر. دشمن خرد.
- دشمن پراکنده کن ؛ تارومارکننده ٔ دشمن :
زمین زنده دار آسمان زنده کن
جهانگیر دشمن پراکنده کن .
- دشمن جانی ؛ مقاتل و آنکه با شخص جنگ میکند. (ناظم الاطباء). دشمن سخت .با دشمنی عمیق و ریشه دار.
- دشمن دمار ؛ مایه ٔهلاک دشمن :
تا گرز گاوسار تو سر برکشد چو مار
هنگام حمله گرزت دشمن دمار باد.
- غریب دشمن ؛ دشمن بیکس و یار :
همین دو خصلت ملعون کفایتست ترا
غریب دشمن و مردارخوار می بینم .
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال .
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال .
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نو کرپا.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی .
صف دشمن ترا ناستد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.
دلت گر به راه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است .
نخواهم پدر یاری من کند
که بیغاره زین کار دشمن کند.
زمین کوه تا کوه پرخون کنیم
ز دشمن زمین رود جیحون کنیم .
همه زیر دستان ز من ایمنند
اگر دوستدارند و گر دشمنند.
چو نامه سوی مرزداران رسید
که آمد جهانجوی دشمن پدید.
چنین گفت موبدکه مرده بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام .
ز دشمن دوستی ناید وگر چه دوستی جوید
در این معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان .
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کو نیست دشمن دشمن .
من ترا مانم بعینه تو مرا مانی درست
دشمن خویشیم هر دو دوستار انجمن .
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی .
نگردد موم هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن .
خراسان ثغری بزرگ است و دشمنی چون ترک نزدیک . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 427). هر کس که خواهد که بدست دشمن افتد به غزنین بباید بود. (تاریخ بیهقی ص 674).
دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند.
خبر آن [ دیدار ] به دور و نزدیک رسیده و دوست و دشمن بدانست . (تاریخ بیهقی ).چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرس از کار اوی .
ز بهر تو جان من این بیش نیست
کس اندر جهان دشمن خویش نیست .
ز دشمن مدان ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم بدوست .
دشمن را خوار نباید داشت اگر چه حقیر دشمنی بود که هر که دشمن را خوار دارد زود خوار شود. (قابوسنامه ). ای پسر جهد کن که دشمن نیندوزی . (قابوسنامه ). دشمن هر چند حقیر باشد خرد مگیر.(خواجه عبداﷲ انصاری ). از دشمن روی دوست حذر کن . (خواجه عبداﷲ انصاری ).
دشمن من چاهی تیره ست و من
برتر ازین تیره چَه ْ و روشنم .
گویند چرا چو ما نمی باشی
بر آل رسول مصطفی دشمن .
بدانست فخرم که جهال امت
بدانند دشمن قلیل و کثیرم .
بر دشمن ضعیف مدارایمنی
بخرد نباشد ایمنی از دشمنش .
جانست و زبانست و زبان دشمن جانست
گر جانْت بکار است نگه دار زبان را.
دوست گر چه دوصد، دو یار بود
دشمن ار چه یکی ، هزار بود.
نباشددشمن دشمن بجز دوست .
دشمن که افتاد، در لگدکوب قهر باید گرفت تا برنخیزد. (مرزبان نامه ).
منکر آیینه باشد چشم کور
دشمن آیینه باشد روی زرد.
آنچه دیده دشمنان کعبه از مرغان به سنگ
دوستان کعبه از غوغا دوچندان دیده اند.
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم .
آنچه عشق دوست با من می کند
واللَّه ار دشمن به دشمن می کند.
دشمنان بیرون ندادند این حدیث
این حدیث از دوستان بیرون فتاد.
دولتت بیش و دشمنت کم باد.
اگر دشمن نسازد با تو ای دوست
تو می باید که با دشمن بسازی .
دشمن خرد است بلائی بزرگ
غفلت از آن هست خطائی بزرگ .
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت .
دشمن طاوس آمد پرّ او
ای بسا شه را بکشته فرّ او.
چون فرومانی بسختی تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین .
دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
که بر دندان گزی دست تغابن .
چون دیده به دشمنی دلم خست
از دشمن خانه چون توان رست .
دشمنانت بهم چو رای زنند
بر فتوح تو دست و پای زنند.
ترکشان کن که دوستان بدند
زآنکه این هر دو دشمن خردند.
ترا ایزد چو بر دشمن ظفر داد
به کام دوستانش سر جدا کن .
گفته اند اینکه دشمن دانا
به ز نادان دوست در همه جا.
دشمن ار دشمنی کند فن اوست
کار صعب است دشمنی از دوست .
سینه چاکان دم تیغ بلا آزاردوست
بی سر و پایان دشت شوق دشمن خان و مان .
من ز دشمن چگونه پرهیزم
دشمن من میان سینه ٔ من .
چون تو دشمن وعده ای از آشنارویان شهر
بیوفایی آفتی بیمهر بیدردی که دید.
شکوه را امشب به لب دست آشنا میخواستم
رنجش محجوب را دشمن حیا می خواستم .
دشمن تو نفس توست خوار کن او را
تانشود چیره و قوی به تو دشمن .
من اینجا یک تن و یک شهر دشمن .
اًشمات ؛ دشمن را شاد کردن . (از منتهی الارب ). بَبر؛ دشمن شیر. (دهار). تَجصیص ؛ حمله آوردن بر دشمن . جَحجبة؛ هلاک کردن دشمن را. (از منتهی الارب ). دَیلم ؛ دشمنان . (دهار) (منتهی الارب ). رعک ، نرم گردانیدن دشمن را.سودالاکباد؛ دشمنان . عَزیم ؛ دشمن سخت و قوی . قِتل ؛ دشمن جنگ آور و مقاتل . (منتهی الارب ). کاشح ؛ دشمن نهانی . (دهار).
- امثال :
با هر که دوستی ّ خود اظهار می کنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم .
چغندر گوشت نگردد، دشمن دوست نگردد . (جامع التمثیل ).
دشمنان در زندان دوست شوند . (امثال و حکم ).
دشمنان سه فرقه اند: دشمن و دشمن دوست و دوست دشمن . (امثال و حکم ).
دشمن اگر قویست ، نگهبان قوی تر است .
دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیاده کند . (امثال و حکم ).
دشمن چو بدست آمد و مغلوب تو شد
حکم خرد آنست امانش ندهی .
دشمن چه کند چو مهربان باشد دوست .
دوستی با مردم دانا نکوست
دشمن دانا به از نادان دوست
دشمن دانا بلندت میکند
بر زمینت میزند نادان دوست .
نمیدانم چه بر سردارد این بخت دورنگ من
ز دشمن می گریزم دوست می آید به جنگ من .
- دشمن انگیز ؛ دشمن انگیزنده . برانگیزنده ٔ دشمن .
- دشمن انگیزی ؛ عمل برانگیختن دشمن . تحریک دشمن .
- دشمن اوبار ؛ دشمن بلعنده . که دشمن را ببلعد و نابود کند. در بیت ذیل صفت شمشیراست :
ای خداوند حسام دشمن اوبار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست .
- دشمن تراش ؛ که سبب ایجاد دشمن شود. که موجب پیدا آمدن دشمن شود.
- دشمن بچه ؛ فرزند دشمن : رای عالی بر آن واقف باید گشت و تقرب این مرد را هر چند دشمن بچه است قبول کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558).
- || دشمن کوچک . دشمن حقیر. دشمن خرد.
- دشمن پراکنده کن ؛ تارومارکننده ٔ دشمن :
زمین زنده دار آسمان زنده کن
جهانگیر دشمن پراکنده کن .
- دشمن جانی ؛ مقاتل و آنکه با شخص جنگ میکند. (ناظم الاطباء). دشمن سخت .با دشمنی عمیق و ریشه دار.
- دشمن دمار ؛ مایه ٔهلاک دشمن :
تا گرز گاوسار تو سر برکشد چو مار
هنگام حمله گرزت دشمن دمار باد.
- غریب دشمن ؛ دشمن بیکس و یار :
همین دو خصلت ملعون کفایتست ترا
غریب دشمن و مردارخوار می بینم .