دسترنج
لغتنامه دهخدا
دسترنج . [ دَ رَ ] (اِ مرکب ) پیشه و حرفت وکسب و کار و صنعت . (برهان ) (از غیاث ) حرفه و پیشه (آنندراج ). پیشه و حرفتی که به دست خود کنند. (انجمن آرا). تجارت و هنر. (ناظم الاطباء). کسب :
بیاموز فرزند را دسترنج
اگر دست داری چو قارون بگنج .
|| کاری که با دست کنند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). کاری بود که بدست کنند. زحمت و کار دست . کار دست . ساخته ٔ دست :
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دسترنج و نه سنگ و نه خاک .
|| پول و هرچه بواسطه ٔ زحمت حاصل شود. (ناظم الاطباء). حاصل تعب . نتیجه ٔ کوشش . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان .
دسترنج تو همان به که شود صرف بکام
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن .
|| کرایه و مواجب . (ناظم الاطباء). || آنچه از کسب بهم رسد. || مزد دست . (برهان ) (ناظم الاطباء). مزدی که در کار دست پیدا می شود (غیاث ). مزد کاری که بدست کرده باشند. (آنندراج ). حاصل رنج دست از کار یا مزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اکنون ترا رنجی باید کشید که دسترنج تو بر تو مباح گردد. (قصص الانبیاء ص 24).گفت یا آدم برخیز و برزگری کن تا نان از دسترنج خودخوری . (قصص الانبیاء ص 21).
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور.
بقارونی قفل داران گنج
طمعدارم اندازه ٔ دسترنج .
اجری خور دسترنج خویشم
گر محتشمم ز گنج خویشم .
گفت کاین مال دسترنج تو نیست
بخشش تو بقدر گنج تو نیست .
دستکش کس نیم از بهر گنج
دستکشی می خورم از دسترنج .
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان کدخدا و بره .
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج .
زو چه رنجی که دسترنج بخورد
گرگ بره برد چه خواهی کرد.
|| تعب . (یادداشت مرحوم دهخدا). محنت و مشقت . (غیاث ). رنج و زحمت و کوشش . (ناظم الاطباء) :
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دسترنج .
که اندرجهان داد گنج منست
جهان تازه از دسترنج منست .
سکندر چو دید آن همه کان گنج
که در دستش افتاد بی دسترنج .
بباید چنین گنج را دسترنج
وگرنه من اولی تر آیم بگنج .
درو بیش از اندازه دینار و گنج
نهاده به هر گوشه بی دسترنج .
ولیکن بشرطی که بی دسترنج
به ما بر گشاده کنی قفل گنج .
بس آنکه مملکت از دسترنج اوداری
روا مدارکه بر خویشتن بیازاری .
مهناء، هنی ٔ؛ آنچه بی دسترنج رسد کسی را. (منتهی الارب ).
بیاموز فرزند را دسترنج
اگر دست داری چو قارون بگنج .
|| کاری که با دست کنند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). کاری بود که بدست کنند. زحمت و کار دست . کار دست . ساخته ٔ دست :
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دسترنج و نه سنگ و نه خاک .
|| پول و هرچه بواسطه ٔ زحمت حاصل شود. (ناظم الاطباء). حاصل تعب . نتیجه ٔ کوشش . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان .
دسترنج تو همان به که شود صرف بکام
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن .
|| کرایه و مواجب . (ناظم الاطباء). || آنچه از کسب بهم رسد. || مزد دست . (برهان ) (ناظم الاطباء). مزدی که در کار دست پیدا می شود (غیاث ). مزد کاری که بدست کرده باشند. (آنندراج ). حاصل رنج دست از کار یا مزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اکنون ترا رنجی باید کشید که دسترنج تو بر تو مباح گردد. (قصص الانبیاء ص 24).گفت یا آدم برخیز و برزگری کن تا نان از دسترنج خودخوری . (قصص الانبیاء ص 21).
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور.
بقارونی قفل داران گنج
طمعدارم اندازه ٔ دسترنج .
اجری خور دسترنج خویشم
گر محتشمم ز گنج خویشم .
گفت کاین مال دسترنج تو نیست
بخشش تو بقدر گنج تو نیست .
دستکش کس نیم از بهر گنج
دستکشی می خورم از دسترنج .
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان کدخدا و بره .
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج .
زو چه رنجی که دسترنج بخورد
گرگ بره برد چه خواهی کرد.
|| تعب . (یادداشت مرحوم دهخدا). محنت و مشقت . (غیاث ). رنج و زحمت و کوشش . (ناظم الاطباء) :
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دسترنج .
که اندرجهان داد گنج منست
جهان تازه از دسترنج منست .
سکندر چو دید آن همه کان گنج
که در دستش افتاد بی دسترنج .
بباید چنین گنج را دسترنج
وگرنه من اولی تر آیم بگنج .
درو بیش از اندازه دینار و گنج
نهاده به هر گوشه بی دسترنج .
ولیکن بشرطی که بی دسترنج
به ما بر گشاده کنی قفل گنج .
بس آنکه مملکت از دسترنج اوداری
روا مدارکه بر خویشتن بیازاری .
مهناء، هنی ٔ؛ آنچه بی دسترنج رسد کسی را. (منتهی الارب ).