دسترس
لغتنامه دهخدا
دسترس . [ دَ رَ / رِ ] (اِمص مرکب ) دسترسی .قدرت و توانگری . (برهان ) (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری ). قوت و توانائی و قدرت . (ناظم الاطباء). توان . استطاعت . (آنندراج ). قدرت . توانائی . دستگاه . توفیق . امکان . (آنندراج ). مقدور. تیسر. بسطت . هرآنچه در قوه ٔ شخص یا درخور آن باشد. (ناظم الاطباء). استیلا. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه حصول وی آسان بود. (کلمه با بودن و نبودن و داشتن و نداشتن صرف شود) :
وفا و مردی امروز کن که دسترس است
بود که فردا این حال را زوال بود.
امیدم به بخشایش تست و بس
به چیزی دگر نیستم دسترس .
چنین پاسخش داد هومان که بس
بگفتار بینم ترا دسترس .
به پنجم چنین گفت کز رنج کس
نیم شاد تا باشدم دسترس .
بچیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیارم نیازت بکس .
بکرد آنچه بودش ز بد دسترس
جهاندارشان بد نگهدار و بس .
مرا بود بر مهتران دسترس
عنان مرا برنتابید کس .
به ایران و نیران بدش دسترس
بشاهی مباداش انباز کس .
که او راست بر نیکوئی دسترس
بنیرو نیازش نیاید بکس .
همیشه به هر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آرام کس .
سر مایه ٔ من دروغست و بس
سوی راستی نیستم دسترس .
که دادی مرا این چنین دسترس
که پیش نیا آمدم باز پس .
مدان خویشتن را بجز ناتوان
اگر دسترس باشدت یک زمان .
به نیکی بود شاه را دسترس
به بد روز نیکی نجسته است کس .
نبد دسترسشان بخون ریختن
نشد سیر دلشان ز آویختن .
روزش همواره نیک باد و به هر نیک
دسترسش باد تا همی بودش کار.
گر ترا دسترس فزونستی
زر به پیمانه می ببخشی و من .
ای بهر جای ترا سروری و پیشروی
وی بهر کار ترا دسترس و دست گذار.
گرم دسترس در سرای تو نیست
پسند این که هست و هم ایدر بایست .
کرا سوی دانش بود دسترس
ورا پایه تا دانش اوست و بس .
شه آن به که هر دانش و دسترس
همه زو گرند او نگیرد ز کس .
نبود اندر آن انجمن هیچکس
که بودش به تعبیر آن دسترس .
تا همی دسترست هست بکاری بد
نکنی روی به محراب ز جباری .
اسکندر شکر کرد مر خدای را که اراقیت را بر او دسترس نبود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
نیکوئی کن اگر ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است .
ای تهمت من کشیده از خلق بسی
نابوده مرا به وصل تو دسترسی .
سیم و مشکت فرستم و خجلم
که چرا دسترس همینقدر است .
جمالت را جوانی هم نفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد.
دسترس پای گشائیم نیست
سایه ولی فر همائیم نیست .
گر دسترسی بدی درین راه
من بودمی آفتاب یا ماه .
کس را سوی ماه دسترس نیست
نه کار تو کار هیچکس نیست .
گر دسترسش بدی به تقدیر
بر هم سپران خود زدی تیر.
بزرگیت باید درین دسترس
بیاد بزرگان برآور نفس .
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس بکس .
فرستاده را نیست آن دسترس
که با ما بتندی برآرد نفس .
تا بدین مایه دسترس باشد
هرچ ازاین بگذرد هوس باشد.
که چندان که شاید شدن پیش و پس
مرا بود بر جملگی دسترس .
زین پیش چنانکه دسترس بود
لطف تو مرا ذخیره بس بود.
یکی گفت بر پایه ٔ دسترس
زبان ورتر از تازیان نیست کس .
چونکه حاکم اوست او را گیر و بس
غیر او را نیست حکم و دسترس .
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس .
بر آستان حیاتت نهاده سر سعدی
بر آستین وصالت نبوده دسترسی .
اگر مرا به زر و سیم دسترس بودی
ز سیم سینه ٔ تو کار من چو زر می گشت .
کسی گفت میدانمت دسترس
کزین خانه بهتر کنی گفت بس .
وآنرا که بر مراد جهان نیست دسترس
در زادبوم خویش غریبست و ناشناخت .
بجان او که گرم دسترس بجان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی .
شاه را گر به عدل دسترس است
قاصد او یکی پیاده بس است .
بس بلندی بخشدت روز جزا این دسترس
دست خود پیوند اگر با دست کوتاهی کنی .
برجسته شو ای شاخ که پامال نگردی
شد دستخوش آن چیز که در دسترس افتاد.
- دسترس آمدن ؛ دسترسی پیدا شدن :
بدان چیز کاید مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم بکس .
هرآنگه کت آمد به بد دسترس
ز یزدان بترس و مکن بد بکس .
- دسترس جستن ؛ جستن توانائی و قدرت و امکان :
چنین داد پاسخ که گفتار بس
بکردار جویم همی دسترس .
- دسترس دادن ؛ دسترسی دادن . قادر و توانا و متمکن کردن :
که شایسته ٔ من جز او نیست کس
من او را به نیکی دهم دسترس .
تو بر خیر و نیکی دهم دسترس
وگرنه چه چیز آید از من بکس .
- دسترس داشتن ؛ توانائی داشتن . قدرت داشتن . تمکن داشتن :
صدر ملک آرای عالی رای دستوری که بر
پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس .
نیکان عهد رابه بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند.
اگر دسترس داشتمی ... و ایم اﷲ که از آبنوس شب و روز تازیانه ساختمی . (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 47).
نداری بحمداﷲ آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس .
تا توانی و دسترس داری
بر دل هیچکس مجو آزار.
- || امکان دیدار کردن داشتن :
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی .
- || قرین بودن :
تا زهد تو زرق است و بس بر کفر داری دسترس
می گیر و صافی کن نفس تا کفر ایمان آیدت .
- دسترس کردن ؛ یاری کردن . (ناظم الاطباء).
- || پیروی کردن . (ناظم الاطباء).
- || رسیدن . (ناظم الاطباء).
- دسترس یافتن ؛ رسیدن . مسلط شدن . دسترسی پیدا کردن :
ندانم که یابدبدو دسترس
مرا بهره باری شمار است و بس .
- بادسترس ؛باتوانائی . بااستطاعت . متمکن :
بشهری که ما را ندانند کس
بباشیم دلشاد و بادسترس .
سپاهی و شهریش بادسترس
نبود اندر آن شهر درویش کس .
|| وسع. وسعت . نعیم . ید. ثروت . (آنندراج ). مکنت . تمکن . (یادداشت مرحوم دهخدا). تمول . دارائی . ثروت . مال . غنا. توانگری . رَغس . غَدَن . وسع [ وُ / وَ / وِ ]. (از منتهی الارب ) :
چون دسترس نماند مرا لشکری شدم
دنیا بدست نامد و دین رفت بر سری .
فاسقی بودی بوقت دسترس
پارسا گشتی کنون در مفلسی .
باندازه ٔ دسترسهای خویش
کشیدند بسیار گنجینه پیش .
مهربانی و دوستی ورزد
تا ترا مکنتی و دسترسیست .
نه زهد و صفا ماند نه معرفت صوفی
گر دسترسی باشد یکروز به یغمایی .
طِلاء، طَلّة؛ دسترس در خوردنی و نوشیدنی . (منتهی الارب ). || (ن مف مرکب ) دست رسیده . آنچه که دست بدان برسد. || میوه ای که دست را بدان توان رسانید. (ناظم الاطباء). || (نف مرکب ) مددکار و یاور و معین . (ناظم الاطباء). یاری کننده . || قابل و لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء). || دسترس دارنده . قادر :
به شیرین فرستاد شیروی کس
که ای ریمن و جادوی دسترس .
|| دریافت . || حاصل . || بزرگی و کلانی . || ترتیب و انتظام . (ناظم الاطباء). || جمعیت و سامان . (برهان ).
وفا و مردی امروز کن که دسترس است
بود که فردا این حال را زوال بود.
امیدم به بخشایش تست و بس
به چیزی دگر نیستم دسترس .
چنین پاسخش داد هومان که بس
بگفتار بینم ترا دسترس .
به پنجم چنین گفت کز رنج کس
نیم شاد تا باشدم دسترس .
بچیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیارم نیازت بکس .
بکرد آنچه بودش ز بد دسترس
جهاندارشان بد نگهدار و بس .
مرا بود بر مهتران دسترس
عنان مرا برنتابید کس .
به ایران و نیران بدش دسترس
بشاهی مباداش انباز کس .
که او راست بر نیکوئی دسترس
بنیرو نیازش نیاید بکس .
همیشه به هر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آرام کس .
سر مایه ٔ من دروغست و بس
سوی راستی نیستم دسترس .
که دادی مرا این چنین دسترس
که پیش نیا آمدم باز پس .
مدان خویشتن را بجز ناتوان
اگر دسترس باشدت یک زمان .
به نیکی بود شاه را دسترس
به بد روز نیکی نجسته است کس .
نبد دسترسشان بخون ریختن
نشد سیر دلشان ز آویختن .
روزش همواره نیک باد و به هر نیک
دسترسش باد تا همی بودش کار.
گر ترا دسترس فزونستی
زر به پیمانه می ببخشی و من .
ای بهر جای ترا سروری و پیشروی
وی بهر کار ترا دسترس و دست گذار.
گرم دسترس در سرای تو نیست
پسند این که هست و هم ایدر بایست .
کرا سوی دانش بود دسترس
ورا پایه تا دانش اوست و بس .
شه آن به که هر دانش و دسترس
همه زو گرند او نگیرد ز کس .
نبود اندر آن انجمن هیچکس
که بودش به تعبیر آن دسترس .
تا همی دسترست هست بکاری بد
نکنی روی به محراب ز جباری .
اسکندر شکر کرد مر خدای را که اراقیت را بر او دسترس نبود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
نیکوئی کن اگر ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است .
ای تهمت من کشیده از خلق بسی
نابوده مرا به وصل تو دسترسی .
سیم و مشکت فرستم و خجلم
که چرا دسترس همینقدر است .
جمالت را جوانی هم نفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد.
دسترس پای گشائیم نیست
سایه ولی فر همائیم نیست .
گر دسترسی بدی درین راه
من بودمی آفتاب یا ماه .
کس را سوی ماه دسترس نیست
نه کار تو کار هیچکس نیست .
گر دسترسش بدی به تقدیر
بر هم سپران خود زدی تیر.
بزرگیت باید درین دسترس
بیاد بزرگان برآور نفس .
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس بکس .
فرستاده را نیست آن دسترس
که با ما بتندی برآرد نفس .
تا بدین مایه دسترس باشد
هرچ ازاین بگذرد هوس باشد.
که چندان که شاید شدن پیش و پس
مرا بود بر جملگی دسترس .
زین پیش چنانکه دسترس بود
لطف تو مرا ذخیره بس بود.
یکی گفت بر پایه ٔ دسترس
زبان ورتر از تازیان نیست کس .
چونکه حاکم اوست او را گیر و بس
غیر او را نیست حکم و دسترس .
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس .
بر آستان حیاتت نهاده سر سعدی
بر آستین وصالت نبوده دسترسی .
اگر مرا به زر و سیم دسترس بودی
ز سیم سینه ٔ تو کار من چو زر می گشت .
کسی گفت میدانمت دسترس
کزین خانه بهتر کنی گفت بس .
وآنرا که بر مراد جهان نیست دسترس
در زادبوم خویش غریبست و ناشناخت .
بجان او که گرم دسترس بجان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی .
شاه را گر به عدل دسترس است
قاصد او یکی پیاده بس است .
بس بلندی بخشدت روز جزا این دسترس
دست خود پیوند اگر با دست کوتاهی کنی .
برجسته شو ای شاخ که پامال نگردی
شد دستخوش آن چیز که در دسترس افتاد.
- دسترس آمدن ؛ دسترسی پیدا شدن :
بدان چیز کاید مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم بکس .
هرآنگه کت آمد به بد دسترس
ز یزدان بترس و مکن بد بکس .
- دسترس جستن ؛ جستن توانائی و قدرت و امکان :
چنین داد پاسخ که گفتار بس
بکردار جویم همی دسترس .
- دسترس دادن ؛ دسترسی دادن . قادر و توانا و متمکن کردن :
که شایسته ٔ من جز او نیست کس
من او را به نیکی دهم دسترس .
تو بر خیر و نیکی دهم دسترس
وگرنه چه چیز آید از من بکس .
- دسترس داشتن ؛ توانائی داشتن . قدرت داشتن . تمکن داشتن :
صدر ملک آرای عالی رای دستوری که بر
پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس .
نیکان عهد رابه بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند.
اگر دسترس داشتمی ... و ایم اﷲ که از آبنوس شب و روز تازیانه ساختمی . (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 47).
نداری بحمداﷲ آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس .
تا توانی و دسترس داری
بر دل هیچکس مجو آزار.
- || امکان دیدار کردن داشتن :
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی .
- || قرین بودن :
تا زهد تو زرق است و بس بر کفر داری دسترس
می گیر و صافی کن نفس تا کفر ایمان آیدت .
- دسترس کردن ؛ یاری کردن . (ناظم الاطباء).
- || پیروی کردن . (ناظم الاطباء).
- || رسیدن . (ناظم الاطباء).
- دسترس یافتن ؛ رسیدن . مسلط شدن . دسترسی پیدا کردن :
ندانم که یابدبدو دسترس
مرا بهره باری شمار است و بس .
- بادسترس ؛باتوانائی . بااستطاعت . متمکن :
بشهری که ما را ندانند کس
بباشیم دلشاد و بادسترس .
سپاهی و شهریش بادسترس
نبود اندر آن شهر درویش کس .
|| وسع. وسعت . نعیم . ید. ثروت . (آنندراج ). مکنت . تمکن . (یادداشت مرحوم دهخدا). تمول . دارائی . ثروت . مال . غنا. توانگری . رَغس . غَدَن . وسع [ وُ / وَ / وِ ]. (از منتهی الارب ) :
چون دسترس نماند مرا لشکری شدم
دنیا بدست نامد و دین رفت بر سری .
فاسقی بودی بوقت دسترس
پارسا گشتی کنون در مفلسی .
باندازه ٔ دسترسهای خویش
کشیدند بسیار گنجینه پیش .
مهربانی و دوستی ورزد
تا ترا مکنتی و دسترسیست .
نه زهد و صفا ماند نه معرفت صوفی
گر دسترسی باشد یکروز به یغمایی .
طِلاء، طَلّة؛ دسترس در خوردنی و نوشیدنی . (منتهی الارب ). || (ن مف مرکب ) دست رسیده . آنچه که دست بدان برسد. || میوه ای که دست را بدان توان رسانید. (ناظم الاطباء). || (نف مرکب ) مددکار و یاور و معین . (ناظم الاطباء). یاری کننده . || قابل و لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء). || دسترس دارنده . قادر :
به شیرین فرستاد شیروی کس
که ای ریمن و جادوی دسترس .
|| دریافت . || حاصل . || بزرگی و کلانی . || ترتیب و انتظام . (ناظم الاطباء). || جمعیت و سامان . (برهان ).