دستبند
لغتنامه دهخدا
دستبند. [ دَ ب َ ] (اِ مرکب ) دست بند. لعل و مروارید و امثال آنرا گویند که زنان بر رشته کشند و بر دست بندند. (از جهانگیری ) (برهان ). عقد گوهرین که زنان بر دست بندند. (غیاث ). دستینه ٔ زنان . (آنندراج ). چیزی است که از طلا و مروارید سازند و به دست بندند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). زینتی برشته کرده مچ دست را. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست آبرنجن . دست ابرنجن . دست آورنجن . دست برجن . دست برنجن . دست رنجن . دست ورنجن . دستوار. دستواره . دستوانه . دستینه . ایاره . یاره . یارق . سوار. رسوة. (دستور الاخوان ص 300) :
بزرگان کشورش با دستبند
کشیدند صف پیش کاخ بلند.
بر شاه رفتند با دستنبد
برخ چون بهار و به بالابلند.
پرستار پنجاه با دستبند
به پیش دل افروز تخت بلند.
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار.
ارغوان بینی چو دست نیکوان پر دستبند
شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار.
گشت دست یاسمین ز آسیب او بی دستبند
گشت گوش ارغوان ز آشوب او بی گوشوار.
هِبرِزی ّ؛ دستبند فارسی . (منتهی الارب ). || آنچه برای پیوستن دو دست مجرم و از عمل بازداشتن وی بر دست او نهند. بند یا حلقه ای که بر دست مجرمان نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آلتی فلزی (معمولا آهنین ) که بر دست مجرمان و متهمان زنند تا نتوانند دستهای خود را بکار اندازند. بند دست :
بیرحمی و درشت که از دستبند تو
نه نیک سام رست و نه بد حام بی رحام .
از دست بند طمع جهان چون رهاندت
جز هوشیار مرد کزین بند خود رهاست .
گفت که از دست بند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد.
دست برآوردم از آن دستبند
راه زنان عاجز و من زورمند.
|| حلقه زدن مردمان و جانوران باشد ایستاده یا نشسته . (برهان ). حلقه زدن و بر دور نشستن یا ایستادن مردمان و جانوران را گویند. || حلقه . دایره :
بماندیم در کام شیران نژند
فتادیم با دیو در دستبند.
کلنگان ز بر ساخته دستبند
خروشان زده صف در ابر بلند.
|| دست یکدیگر گرفتن و رقصیدن . (برهان ). نوعی از رقص که رقاصان دست یکدیگر با هم گرفته رقصند. (غیاث ). رقصی است که دست یکدیگر را گرفته رقصند. (آنندراج ). دَعکسة؛ نوعی از بازی است مر مجوس را و به فارسی آنرا دستبند گویند و آن چنان باشد که با هم دست گرفته رقص کنند. (منتهی الارب ). قسمی رقص بجماعت . نوعی رقص ایرانیان که دائره وار دست یکدیگر گرفته رقصند. قسمی رقص ایرانی و آن چنان باشد که با هم دست گرفته رقص کنند. نوعی رقص و پای کوبی ایرانیان . قسمی بازی که آنرا فنزج و پنجه و چوپی نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به هر حجره ای هر شبی دستبند
بکردند تا دل ندارد نژند .
بهربرزن آوای رامشگران
بهر گوشه ای دستبند سران .
از حلقه ٔ دستبند این فرش
یک رقص تو تا کجاست تا عرش .
سیاره به دستبند خوبی
بر نطع فلک به پای کوبی .
|| ظاهراً فنی از فنون کشتی است و با دست کمر حریف را گرفتن :
چو خاقان چینی کمند مرا
چو شیر ژیان دستبند مرا...
|| نام نوائی و آهنگی از موسیقی . نوعی موسیقی است : هر قومی را نوعی هست از موسیقی ، کودکان را جدا و زنان را جدا و مردان را جدا، چون ترنم کودکان را ونوحه زنان را و سرود مردان را و ویله دیلمان را و دستبند عراقیان را. (مجمل الحکمه ). به دستان زنان دستوری داد که چنگ بدست آرند و دستبند و بسته نگار آغاز کنند. (کارستان منیر از آنندراج ). || بربند. پارچه ٔ پهن که در گهواره دست و پای کودک بدان بندند: بخنق ؛ دست و پای بند کودک . (دهار). قِماط؛ دستبند و پای بند کودک گهوارگی . (منتهی الارب ). || پارچه ای که بعد از بستن حنا به دست بندند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- دستبند حنا ؛ باقی مانده از حنا که به دستها چسبد. (ناظم الاطباء).
|| (نف مرکب ) بندنده ٔ دست . زبون ساز : به محاوره ٔ او حوادث دهر دستبند پای در دامن خضوع کشد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 52).
بزرگان کشورش با دستبند
کشیدند صف پیش کاخ بلند.
بر شاه رفتند با دستنبد
برخ چون بهار و به بالابلند.
پرستار پنجاه با دستبند
به پیش دل افروز تخت بلند.
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار.
ارغوان بینی چو دست نیکوان پر دستبند
شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار.
گشت دست یاسمین ز آسیب او بی دستبند
گشت گوش ارغوان ز آشوب او بی گوشوار.
هِبرِزی ّ؛ دستبند فارسی . (منتهی الارب ). || آنچه برای پیوستن دو دست مجرم و از عمل بازداشتن وی بر دست او نهند. بند یا حلقه ای که بر دست مجرمان نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آلتی فلزی (معمولا آهنین ) که بر دست مجرمان و متهمان زنند تا نتوانند دستهای خود را بکار اندازند. بند دست :
بیرحمی و درشت که از دستبند تو
نه نیک سام رست و نه بد حام بی رحام .
از دست بند طمع جهان چون رهاندت
جز هوشیار مرد کزین بند خود رهاست .
گفت که از دست بند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد.
دست برآوردم از آن دستبند
راه زنان عاجز و من زورمند.
|| حلقه زدن مردمان و جانوران باشد ایستاده یا نشسته . (برهان ). حلقه زدن و بر دور نشستن یا ایستادن مردمان و جانوران را گویند. || حلقه . دایره :
بماندیم در کام شیران نژند
فتادیم با دیو در دستبند.
کلنگان ز بر ساخته دستبند
خروشان زده صف در ابر بلند.
|| دست یکدیگر گرفتن و رقصیدن . (برهان ). نوعی از رقص که رقاصان دست یکدیگر با هم گرفته رقصند. (غیاث ). رقصی است که دست یکدیگر را گرفته رقصند. (آنندراج ). دَعکسة؛ نوعی از بازی است مر مجوس را و به فارسی آنرا دستبند گویند و آن چنان باشد که با هم دست گرفته رقص کنند. (منتهی الارب ). قسمی رقص بجماعت . نوعی رقص ایرانیان که دائره وار دست یکدیگر گرفته رقصند. قسمی رقص ایرانی و آن چنان باشد که با هم دست گرفته رقص کنند. نوعی رقص و پای کوبی ایرانیان . قسمی بازی که آنرا فنزج و پنجه و چوپی نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به هر حجره ای هر شبی دستبند
بکردند تا دل ندارد نژند .
بهربرزن آوای رامشگران
بهر گوشه ای دستبند سران .
از حلقه ٔ دستبند این فرش
یک رقص تو تا کجاست تا عرش .
سیاره به دستبند خوبی
بر نطع فلک به پای کوبی .
|| ظاهراً فنی از فنون کشتی است و با دست کمر حریف را گرفتن :
چو خاقان چینی کمند مرا
چو شیر ژیان دستبند مرا...
|| نام نوائی و آهنگی از موسیقی . نوعی موسیقی است : هر قومی را نوعی هست از موسیقی ، کودکان را جدا و زنان را جدا و مردان را جدا، چون ترنم کودکان را ونوحه زنان را و سرود مردان را و ویله دیلمان را و دستبند عراقیان را. (مجمل الحکمه ). به دستان زنان دستوری داد که چنگ بدست آرند و دستبند و بسته نگار آغاز کنند. (کارستان منیر از آنندراج ). || بربند. پارچه ٔ پهن که در گهواره دست و پای کودک بدان بندند: بخنق ؛ دست و پای بند کودک . (دهار). قِماط؛ دستبند و پای بند کودک گهوارگی . (منتهی الارب ). || پارچه ای که بعد از بستن حنا به دست بندند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- دستبند حنا ؛ باقی مانده از حنا که به دستها چسبد. (ناظم الاطباء).
|| (نف مرکب ) بندنده ٔ دست . زبون ساز : به محاوره ٔ او حوادث دهر دستبند پای در دامن خضوع کشد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 52).