دستبرد
لغتنامه دهخدا
دستبرد. [ دَ ب ُ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) دست بردن . بازی و گرو بردن از حریف . (برهان ). بازی بردن . (آنندراج ). بردن بازی . (از انجمن آرا). گرو برای حریف . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). سبقت گیری :
به هر دست خواهی برون آی با من
ز تو دستبرد و ز من بردباری .
تا جهان رسم دستبرد نهاد
دستبردی چنین ندارد یاد .
- دستبرد از کسی یا چیزی بردن ؛ گرو و سبق از او بردن . بر او پیشی گرفتن :
تکاور دستبرد از باد میبرد
زمین را دور چرخ ازیاد میبرد.
|| فره و بازی دادن . (برهان ). بازی دادن . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || دست بردن . تصرف کردن . تصاحب کردن :
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد.
|| سرقت . دزدی . ربودن چیزی از کسی یا از جائی به چابکی . دزدی با زرنگی و چرب دستی . به نهانی دزدیدن از جائی . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دستبرد زدن در ردیف خود شود. || غارت آوردن بر خصم . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). غارت آوری . || تاخت . حمله . هجوم :
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دستبرد.
بردی دل نگار به یک دستبردعشق
جان ماند و دست خون شد و آن هم تو می بری .
پسر کاکوو اصحاب اطراف آرمیده و بر عهد ثبات کرده که دستبردنه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). خروج جالوت و دستبرد داود بر او... در عهد کیقباد بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 40).
چون ز پا کوفتن برآسودند
دستبردی به باده بنمودند.
چو همت سلاحست در دستبرد
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد.
ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
شکنج گیسوی سنبل ببین بروی سمن .
پیش از آن روزی که بخت از وصل خوشحالم کند
دستبرد هجر میترسم که پامالم کند.
درختان از دستبرد خزان عریان و ابر از فرقت بحر گریان گشت . (یادداشت مرحوم دهخدا). || مالش . (اوبهی ).
- دستبرد دیدن ؛ مالش دیدن : اینجا که آمده بودند دستبردی دیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581). آن جماعت از دریا نهری ... بودند و دستبرد تمام بدید. (جهانگشای جوینی ).
|| کار نمایان کردن . فتح و فیروزی و چابکدستی . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ) (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). غلبه و فیروزی . (غیاث ) :
بهرجا که نیروی من پی فشرد
مرا بود پیروزی و دستبرد.
|| ضرب شست . قدرت . (از آنندراج ). توانائی . غلبه . هنر جنگاوری و فزونی در جنگ و غیر جنگ . (برهان ). هنر در نبردو جدال . (ناظم الاطباء) :
همه کار پیران مر او را سپرد
که او را بدی پهلوی دستبرد.
به یاران چنین گفت بهرام گرد
که تیر و کمان دارم و دستبرد.
بدین شاخ و یال و بدین دستبرد
ز تخمی بود نامبردار و گرد.
هم اکنون باین زور و این دستبرد
بخاک اندر آرد سر دیو گرد.
ز باره نگون اندرافتاد و مرد
بدید آن کیان زاده این دستبرد.
بدین زور و این فره و دستبرد
به آوردگه بر ندیدیم گرد.
چنین دستبردی ورا دیده ام
ز کارآگهان نیز بشنیده ام .
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد
ببینی هم اکنون ز من دستبرد.
کنون شاه خاقان نه مردیست خرد
همش دستگاهست و هم دستبرد.
به یکچند دیدی ز من دستبرد
وزین نامداران و شیران گرد.
چنو گر بدی سام را دستبرد
ز ترکان نماندی سرافراز گرد.
ببینی ز من دستبرد نبرد
سرت را هم اکنون درآرم بگرد.
روز مبارزت به دلیری و دستبرد
با صدهزار تن بزند یکسوار او.
همه ملوک جهان دستبرد او دیدند
جهانیان ز هنرهای او شدند آگاه .
تو نیز تجربت کن تا دستبرد بینی
تا بردوم به شعرت چون باد بر صحاری .
سپهر روان را نبد دستبرد
پس این چنین چند خواهی شمرد.
ندیدیم جز تو چنان نیز گرد
به زور تن و مردی و دستبرد.
ببد خیره زآن زخم و زآن دستبرد
گرفت آفرین بر سپه دار گرد.
بدل گفت هرگز چنین دستبرد
ندیدم به میدان ز مردان گرد.
درودگر بازرسید او را دستبردی نمود تا هلاک شد [ بوزینه ] . (کلیله و دمنه ). بارها دستبرد زمانه ٔ جافی ... دیده بود. (کلیله و دمنه ).
پیش سگ درگهت از فزع دستبرد
گردد خرگوش وار حائض شیر اجم .
از فلک زخمهاست بر تن من
کآنهم از دستبرد نیروی تست .
بر فلک با دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کرده اند.
عیار دستبردش را در آن سنگ
ترازوئی نیامد راست در چنگ .
خراسانی آن مهره ها کرد خرد
نمود آشکارا یکی دستبرد.
تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک تر می سترد.
زمستان چو پیدا کند دستبرد
فروبارد از ابر باران خرد.
شیر چون این دستبرد مشاهده کرد پای برگرفت و روی بهزیمت نهاد. (سندبادنامه ص 223).
- دستبرد کسی را دیدن ؛ غلبه و ضرب شست و هنر جنگاوری او را مشاهده کردن :
به مادر چنین گفت سهراب گرد
که اکنون ببینی ز من دستبرد.
کنون بینی از من چنان دستبرد
که روزت ستاره بباید شمرد.
کنون رزم خیره نباید شمرد
چو دیدند ازو هرکسی دستبرد.
سپه چون بدیدند آن دستبرد
برآوردگه بر نماند ایچ گرد.
ببینند گردان ز من دستبرد
جز از من کسی را نخوانند گرد.
بمان تا از ایرانیان دستبرد
ببینند و مشمر تو این کار خرد.
ببینی ، چو آئی ز ما دستبرد
بدانی که مردان کدامند و گرد.
به پیش تو با نامور چار گرد
به پرخاش دیدی ز من دستبرد.
هر دمی مرگی و حشری دادیم
تا بدیدم دستبرد آن کرم .
- دستبرد نمودن ؛ غلبه کردن و غالب آمدن و ظفر یافتن . (ناظم الاطباء).
- || هنرنمائی . ضرب شست نشان دادن . هجوم بردن . ضربت رساندن . چابکدستی نشان دادن :
از آن دشمنان بفکند شست گرد
نماید یکی پهلوی دستبرد.
به پاسخ چنین گفت هومان گرد
که بنمود سهراب را دستبرد.
نمایم ترا هم یکی دستبرد
چنان چون نمایند مردان گرد.
اگر شهریار است و گر هست گرد
بدینسان نماید جهان دستبرد.
ببینی همه جنگ گردان گرد
نمایم به ایرانیان دستبرد.
نمودم به ارژنگ یک دستبرد
که بود از شما نامبردار و گرد.
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد
نیارست بنمود کس دستبرد.
خزروان کجا زال بشکست خرد
نمودش به گرز گران دستبرد.
ابوعلی و فایق تعجیل نمودند تا پیش از آنکه مدد برسد دستبردی نمایند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هرکجا رمحش نمودی مر یلان را دستبرد
هرکجا گرزش بدادی مر عدو را یادگار.
ضرورت است که ... با من کهتر دستبرد نمایدو خاطر من کهتر برنجاند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 136).
نمایم بگیتی یکی دستبرد
که گردد ز کوپال من کوه خرد.
ولایت را ز فتنه پای بگشای
یکی ره دستبرد خویش بنمای .
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دستبرد خویش بنمای .
برآری دست از آن برد یمانی
نمائی دستبرد آنگه که دانی .
عنان تکاور بدولت سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
بادیو و پری کارزاری کرد و دستبردی نمود. (سندبادنامه ص 320).
- بادستبرد ؛ جنگاور. دلیر. باهنر. چابکدست :
بگفتش به گردان بادستبرد
کنون دست باید به شمشیر برد.
همه دشت خرگاه وی را سپرد
که او بود سالار بادستبرد.
چو رفتند نزدیک فرهاد گرد
از آن نامداران بادستبرد.
به هومان و شیده به گلباد گرد
به گرسیوز گرد بادستبرد.
در آن دژ درون بود یک مرد گرد
که سالارشان بود بادستبرد.
همان پیشرو بود گستهم گرد
که در جنگ او بود و بادستبرد.
- سهمگین دستبرد ؛ ضرب شست مهلک :
ندیدی مگر سهمگین دستبرد
که روشن روان باد بهرام گرد.
|| فضیلت و برتری . (ناظم الاطباء). || هنر. هنرنمائی :
چو شیرین دستبرد باربد دید
به دست عشق خود را کار بد دید.
کامروز که روز دستبردست
این بخت که خفته بود مرده ست .
دستبردش همه جهان دیده
بهمه دیده ها پسندیده .
به داد و دهش در جهان پی فشرد
بدین دستبرد از جهان دست برد.
روزگار را نظرحسی بایستی تا بدیدی که خادم ... چه دستبرد دعا و ثنا می نماید. (منشآت خاقانی ص 212). همان دستبرد الطاف فرمود که سحاب ربیعی و اعتدال طبیعی با نوامی نباتات و طوامی حیوانات . (منشآت خاقانی ص 76). || تصرف . صنعت . هنر. عمل . فعل . کرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). هنر دست . کار دست . کار و عمل ید :
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند
ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر.
ز دستبرد حکیمان بر او پدید نشان
ز مالهای فراوان بر او پدید اثر.
بباغ روده نگر دست باف باد ببوی
بدشت ساده نگر دستبرد ابر ببین .
چون به مدحش دست بردی معنی اندر لفظ تو
زینتی گیرد که گوئی دستبرد آزر است .
بت که بتگر کندش دلبر نیست
دلبری دستبرد بتگر نیست .
بهر یک درون از هنر دستبرد
پدید است چندانکه نتوان شمرد.
من که در طریق نثر این دستبرد توانم نمود، اگر زحمت نظم در میان نیاوردم ، دانم که خاطر اشرف نپیچد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 33).
به نقشی که نزد کلان نیست خرد
نمودم بدین داستان دستبرد.
|| فایده و منفعت . (ناظم الاطباء).
به هر دست خواهی برون آی با من
ز تو دستبرد و ز من بردباری .
تا جهان رسم دستبرد نهاد
دستبردی چنین ندارد یاد .
- دستبرد از کسی یا چیزی بردن ؛ گرو و سبق از او بردن . بر او پیشی گرفتن :
تکاور دستبرد از باد میبرد
زمین را دور چرخ ازیاد میبرد.
|| فره و بازی دادن . (برهان ). بازی دادن . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || دست بردن . تصرف کردن . تصاحب کردن :
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد.
|| سرقت . دزدی . ربودن چیزی از کسی یا از جائی به چابکی . دزدی با زرنگی و چرب دستی . به نهانی دزدیدن از جائی . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دستبرد زدن در ردیف خود شود. || غارت آوردن بر خصم . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). غارت آوری . || تاخت . حمله . هجوم :
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دستبرد.
بردی دل نگار به یک دستبردعشق
جان ماند و دست خون شد و آن هم تو می بری .
پسر کاکوو اصحاب اطراف آرمیده و بر عهد ثبات کرده که دستبردنه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). خروج جالوت و دستبرد داود بر او... در عهد کیقباد بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 40).
چون ز پا کوفتن برآسودند
دستبردی به باده بنمودند.
چو همت سلاحست در دستبرد
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد.
ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
شکنج گیسوی سنبل ببین بروی سمن .
پیش از آن روزی که بخت از وصل خوشحالم کند
دستبرد هجر میترسم که پامالم کند.
درختان از دستبرد خزان عریان و ابر از فرقت بحر گریان گشت . (یادداشت مرحوم دهخدا). || مالش . (اوبهی ).
- دستبرد دیدن ؛ مالش دیدن : اینجا که آمده بودند دستبردی دیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581). آن جماعت از دریا نهری ... بودند و دستبرد تمام بدید. (جهانگشای جوینی ).
|| کار نمایان کردن . فتح و فیروزی و چابکدستی . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ) (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). غلبه و فیروزی . (غیاث ) :
بهرجا که نیروی من پی فشرد
مرا بود پیروزی و دستبرد.
|| ضرب شست . قدرت . (از آنندراج ). توانائی . غلبه . هنر جنگاوری و فزونی در جنگ و غیر جنگ . (برهان ). هنر در نبردو جدال . (ناظم الاطباء) :
همه کار پیران مر او را سپرد
که او را بدی پهلوی دستبرد.
به یاران چنین گفت بهرام گرد
که تیر و کمان دارم و دستبرد.
بدین شاخ و یال و بدین دستبرد
ز تخمی بود نامبردار و گرد.
هم اکنون باین زور و این دستبرد
بخاک اندر آرد سر دیو گرد.
ز باره نگون اندرافتاد و مرد
بدید آن کیان زاده این دستبرد.
بدین زور و این فره و دستبرد
به آوردگه بر ندیدیم گرد.
چنین دستبردی ورا دیده ام
ز کارآگهان نیز بشنیده ام .
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد
ببینی هم اکنون ز من دستبرد.
کنون شاه خاقان نه مردیست خرد
همش دستگاهست و هم دستبرد.
به یکچند دیدی ز من دستبرد
وزین نامداران و شیران گرد.
چنو گر بدی سام را دستبرد
ز ترکان نماندی سرافراز گرد.
ببینی ز من دستبرد نبرد
سرت را هم اکنون درآرم بگرد.
روز مبارزت به دلیری و دستبرد
با صدهزار تن بزند یکسوار او.
همه ملوک جهان دستبرد او دیدند
جهانیان ز هنرهای او شدند آگاه .
تو نیز تجربت کن تا دستبرد بینی
تا بردوم به شعرت چون باد بر صحاری .
سپهر روان را نبد دستبرد
پس این چنین چند خواهی شمرد.
ندیدیم جز تو چنان نیز گرد
به زور تن و مردی و دستبرد.
ببد خیره زآن زخم و زآن دستبرد
گرفت آفرین بر سپه دار گرد.
بدل گفت هرگز چنین دستبرد
ندیدم به میدان ز مردان گرد.
درودگر بازرسید او را دستبردی نمود تا هلاک شد [ بوزینه ] . (کلیله و دمنه ). بارها دستبرد زمانه ٔ جافی ... دیده بود. (کلیله و دمنه ).
پیش سگ درگهت از فزع دستبرد
گردد خرگوش وار حائض شیر اجم .
از فلک زخمهاست بر تن من
کآنهم از دستبرد نیروی تست .
بر فلک با دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کرده اند.
عیار دستبردش را در آن سنگ
ترازوئی نیامد راست در چنگ .
خراسانی آن مهره ها کرد خرد
نمود آشکارا یکی دستبرد.
تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک تر می سترد.
زمستان چو پیدا کند دستبرد
فروبارد از ابر باران خرد.
شیر چون این دستبرد مشاهده کرد پای برگرفت و روی بهزیمت نهاد. (سندبادنامه ص 223).
- دستبرد کسی را دیدن ؛ غلبه و ضرب شست و هنر جنگاوری او را مشاهده کردن :
به مادر چنین گفت سهراب گرد
که اکنون ببینی ز من دستبرد.
کنون بینی از من چنان دستبرد
که روزت ستاره بباید شمرد.
کنون رزم خیره نباید شمرد
چو دیدند ازو هرکسی دستبرد.
سپه چون بدیدند آن دستبرد
برآوردگه بر نماند ایچ گرد.
ببینند گردان ز من دستبرد
جز از من کسی را نخوانند گرد.
بمان تا از ایرانیان دستبرد
ببینند و مشمر تو این کار خرد.
ببینی ، چو آئی ز ما دستبرد
بدانی که مردان کدامند و گرد.
به پیش تو با نامور چار گرد
به پرخاش دیدی ز من دستبرد.
هر دمی مرگی و حشری دادیم
تا بدیدم دستبرد آن کرم .
- دستبرد نمودن ؛ غلبه کردن و غالب آمدن و ظفر یافتن . (ناظم الاطباء).
- || هنرنمائی . ضرب شست نشان دادن . هجوم بردن . ضربت رساندن . چابکدستی نشان دادن :
از آن دشمنان بفکند شست گرد
نماید یکی پهلوی دستبرد.
به پاسخ چنین گفت هومان گرد
که بنمود سهراب را دستبرد.
نمایم ترا هم یکی دستبرد
چنان چون نمایند مردان گرد.
اگر شهریار است و گر هست گرد
بدینسان نماید جهان دستبرد.
ببینی همه جنگ گردان گرد
نمایم به ایرانیان دستبرد.
نمودم به ارژنگ یک دستبرد
که بود از شما نامبردار و گرد.
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد
نیارست بنمود کس دستبرد.
خزروان کجا زال بشکست خرد
نمودش به گرز گران دستبرد.
ابوعلی و فایق تعجیل نمودند تا پیش از آنکه مدد برسد دستبردی نمایند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هرکجا رمحش نمودی مر یلان را دستبرد
هرکجا گرزش بدادی مر عدو را یادگار.
ضرورت است که ... با من کهتر دستبرد نمایدو خاطر من کهتر برنجاند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 136).
نمایم بگیتی یکی دستبرد
که گردد ز کوپال من کوه خرد.
ولایت را ز فتنه پای بگشای
یکی ره دستبرد خویش بنمای .
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دستبرد خویش بنمای .
برآری دست از آن برد یمانی
نمائی دستبرد آنگه که دانی .
عنان تکاور بدولت سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
بادیو و پری کارزاری کرد و دستبردی نمود. (سندبادنامه ص 320).
- بادستبرد ؛ جنگاور. دلیر. باهنر. چابکدست :
بگفتش به گردان بادستبرد
کنون دست باید به شمشیر برد.
همه دشت خرگاه وی را سپرد
که او بود سالار بادستبرد.
چو رفتند نزدیک فرهاد گرد
از آن نامداران بادستبرد.
به هومان و شیده به گلباد گرد
به گرسیوز گرد بادستبرد.
در آن دژ درون بود یک مرد گرد
که سالارشان بود بادستبرد.
همان پیشرو بود گستهم گرد
که در جنگ او بود و بادستبرد.
- سهمگین دستبرد ؛ ضرب شست مهلک :
ندیدی مگر سهمگین دستبرد
که روشن روان باد بهرام گرد.
|| فضیلت و برتری . (ناظم الاطباء). || هنر. هنرنمائی :
چو شیرین دستبرد باربد دید
به دست عشق خود را کار بد دید.
کامروز که روز دستبردست
این بخت که خفته بود مرده ست .
دستبردش همه جهان دیده
بهمه دیده ها پسندیده .
به داد و دهش در جهان پی فشرد
بدین دستبرد از جهان دست برد.
روزگار را نظرحسی بایستی تا بدیدی که خادم ... چه دستبرد دعا و ثنا می نماید. (منشآت خاقانی ص 212). همان دستبرد الطاف فرمود که سحاب ربیعی و اعتدال طبیعی با نوامی نباتات و طوامی حیوانات . (منشآت خاقانی ص 76). || تصرف . صنعت . هنر. عمل . فعل . کرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). هنر دست . کار دست . کار و عمل ید :
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند
ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر.
ز دستبرد حکیمان بر او پدید نشان
ز مالهای فراوان بر او پدید اثر.
بباغ روده نگر دست باف باد ببوی
بدشت ساده نگر دستبرد ابر ببین .
چون به مدحش دست بردی معنی اندر لفظ تو
زینتی گیرد که گوئی دستبرد آزر است .
بت که بتگر کندش دلبر نیست
دلبری دستبرد بتگر نیست .
بهر یک درون از هنر دستبرد
پدید است چندانکه نتوان شمرد.
من که در طریق نثر این دستبرد توانم نمود، اگر زحمت نظم در میان نیاوردم ، دانم که خاطر اشرف نپیچد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 33).
به نقشی که نزد کلان نیست خرد
نمودم بدین داستان دستبرد.
|| فایده و منفعت . (ناظم الاطباء).