دستان
لغتنامه دهخدا
دستان . [ دَ ] (اِ) مخفف داستان . (از ناظم الاطباء). حکایت و افسانه . (برهان ) (از غیاث ). حکایت و اخبار. (جهانگیری ). تاریخ و افسانه و قصه و حکایت . (ناظم الاطباء). مثل و داستان . حکایت . قصه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
آن دل که گفت از غم گیتی مسلمم
دادش بدست عشق تو دستان روزگار.
کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب .
خالی نباشد یک زمان زائل نگردد یک نفس
از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو.
به دستان دوستان را کیسه پرداز
به زخمه زخم دلها را شفا ساز.
با همه بنشین دو سه دستان بگو
تا ببینم صورت عقلت نکو.
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دستانها.
راز سربسته ٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
اگر پور زالی و گر پیر زال
به دستان نمانی شوی پایمال .
- به دستان گفته شدن ؛ فاش شدن . برملا شدن . آشکارا گشتن :
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم .
آن دل که گفت از غم گیتی مسلمم
دادش بدست عشق تو دستان روزگار.
کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب .
خالی نباشد یک زمان زائل نگردد یک نفس
از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو.
به دستان دوستان را کیسه پرداز
به زخمه زخم دلها را شفا ساز.
با همه بنشین دو سه دستان بگو
تا ببینم صورت عقلت نکو.
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دستانها.
راز سربسته ٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
اگر پور زالی و گر پیر زال
به دستان نمانی شوی پایمال .
- به دستان گفته شدن ؛ فاش شدن . برملا شدن . آشکارا گشتن :
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم .