دستارخوان
لغتنامه دهخدا
دستارخوان . [ دَ خوا / خا ] (اِ مرکب ) دسترخوان . سفره ٔ دراز.(برهان ) (انجمن آرا). سفره ٔ چهارگوشه . (شرفنامه ٔ منیری ). سفره ، و در لهجه ٔ شوشتر «دسارخوان » گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). سفره ، زیرا که آنرا بر بالای خوان کرده در مجلس آرند، و با لفظ کردن و افتادن مستعمل است . (از آنندراج ). سفره . (دهار) : چنان مجلس با هیبت بود که فقیر از غایت دهشت دستارخوان را باژگونه انداختم . (رشحات علی بن حسین کاشفی ).
فیض حق کرد و نصیب خاکساران بیشتر
نیست بی نعمت اگر دستارخوان افتاده است .
ز خست خورد با زن آن کس که نان را
کند معجر خویش دستارخوان را.
خلق را برداشت از خاک مذلت رفعتش
در زمان او همین دستارخوان افتاده است .
|| کندوری . (شرفنامه ٔ منیری ). پیش انداز. پیش گیره . تاتلی . حوله . درازخوان . ساروق . غِمر. کندوره . کندوری . مشوش :
دلش خونابه جای محنت آمد
تنش دستارخوان لعنت آمد.
او حکایت کرد کز بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام ...
در تنور پر ز آتش درفکند
آن زمان دستارخوان را هوشمند...
گفت زآنکه مصطفی دست و دهان
بس بمالید اندر این دستارخوان .
تندل ؛ دست در دستارخوان یعنی در کندوری مالیدن . || زله ونواله . (لغت فرس اسدی ) (برهان ) :
به من داد ازین گونه دستارخوان
که بر من جهان آفرین را بخوان .
فیض حق کرد و نصیب خاکساران بیشتر
نیست بی نعمت اگر دستارخوان افتاده است .
ز خست خورد با زن آن کس که نان را
کند معجر خویش دستارخوان را.
خلق را برداشت از خاک مذلت رفعتش
در زمان او همین دستارخوان افتاده است .
|| کندوری . (شرفنامه ٔ منیری ). پیش انداز. پیش گیره . تاتلی . حوله . درازخوان . ساروق . غِمر. کندوره . کندوری . مشوش :
دلش خونابه جای محنت آمد
تنش دستارخوان لعنت آمد.
او حکایت کرد کز بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام ...
در تنور پر ز آتش درفکند
آن زمان دستارخوان را هوشمند...
گفت زآنکه مصطفی دست و دهان
بس بمالید اندر این دستارخوان .
تندل ؛ دست در دستارخوان یعنی در کندوری مالیدن . || زله ونواله . (لغت فرس اسدی ) (برهان ) :
به من داد ازین گونه دستارخوان
که بر من جهان آفرین را بخوان .