دست یازی
لغتنامه دهخدا
دست یازی . [ دَ ] (حامص مرکب ) عمل دست یازیدن . دست درازی . رجوع به دست یازیدن شود.
- دست یازی کردن ؛ دست درازی کردن :
برآن مه ترکتازی کرد نتوان
که بر مه دست یازی کرد نتوان .
کس از بیم شه ترکتازی نکرد
بدان لعبتان دست یازی نکرد.
چو دستی که بر ما درازی کنی
به تاج کیان دست یازی کنی .
چو نام توام جان نوازی کند
به من دیو کی دست یازی کند.
بر رهش عشق ترکتازی کرد
فتنه با عقل دست یازی کرد.
|| حرص . طمع. و رجوع به یازی در ردیف خود شود.
- دست یازی کردن ؛ دست درازی کردن :
برآن مه ترکتازی کرد نتوان
که بر مه دست یازی کرد نتوان .
کس از بیم شه ترکتازی نکرد
بدان لعبتان دست یازی نکرد.
چو دستی که بر ما درازی کنی
به تاج کیان دست یازی کنی .
چو نام توام جان نوازی کند
به من دیو کی دست یازی کند.
بر رهش عشق ترکتازی کرد
فتنه با عقل دست یازی کرد.
|| حرص . طمع. و رجوع به یازی در ردیف خود شود.