دست گزین
لغتنامه دهخدا
دست گزین . [ دَ گ ُ ] (ن مف مرکب ) دست گزیده . منتخب . گلچین . بهگزین . هر چیز که آن راانتخاب کرده باشند. (آنندراج ) (برهان ) :
خوشتر از صد نگارخانه ٔ چین
نقش آن کارگاه دست گزین .
- دست گزین کردن ؛ گزیدن . انتخاب کردن . اختیار کردن .
|| اسب جنیبت . (جهانگیری ) (برهان ). اسب یدک :
این دو سه مرکب که بزین کرده اند
از پی ما دست گزین کرده اند .
|| (نف مرکب ) کنایه از شخصی که پیوسته خواهد در مسند و صدر مجلس بنشیند. (برهان ) (آنندراج ).
خوشتر از صد نگارخانه ٔ چین
نقش آن کارگاه دست گزین .
- دست گزین کردن ؛ گزیدن . انتخاب کردن . اختیار کردن .
|| اسب جنیبت . (جهانگیری ) (برهان ). اسب یدک :
این دو سه مرکب که بزین کرده اند
از پی ما دست گزین کرده اند .
|| (نف مرکب ) کنایه از شخصی که پیوسته خواهد در مسند و صدر مجلس بنشیند. (برهان ) (آنندراج ).