دست گذار
لغتنامه دهخدا
دست گذار.[ دَ گ ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) چیزی که آنرا به دست فراهم کرده باشند. (از آنندراج ). || امکان .تیسر. قدرت . توانائی استطاعت . دست گزار :
بزرگتر زآن چیزی کجا بود که ازو
همی رسد ز دل و دست او به دست گذار.
بسا کسا که رسد از عطا و همت او
چنانکه من به توانایی و به دست گذار.
همتش برتر از توانائی است
دادنش بیشتر ز دست گذار.
ای بهر جای ترا سروری و پیشروی
وی بهر کار ترادسترس و دست گذار.
چنانکه بود ندانستمش تمام ستود
جز این نبود مرا جز دروغ دست گذار.
کسی که ذل نبرداشته ست از تعلیم
به عز علم نباشد بسیش دست گذار.
بر علم تو حق است گذاریدن حکمت
بگزارحق علم گرت دست گذار است .
دلم از تو بهمه حال نشستی دست
گر ترا درخور دل دست گذارستی .
جز بهمان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دست گذار است .
ز رای تست خرد را دلیل و یاریگر
ز دست تست سخا را منال و دستگذار.
از سحر بیان تو و اعجاز کف تست
گر دست گذاری است قلم را و کرم را.
و رجوع به دستگزار شود.
|| (نف مرکب ) قادر. توانا بر بخشندگی :
کوه را چون همی نگاه کنم
نیست با بخشش تو دست گذار.
|| مددکار. (آنندراج ). معاون . مددکار و معاون و معین و ناصر. (ناظم الاطباء) :
ز فقیری چو دل بدنیا کرد
مر ترا پایمرد و دست گذار.
و رجوع به دستگزار شود. || گذارنده ٔ دست . دست به دست گردنده . غیرممکن . غیر پابرجا :
سرو لرزان شد از آن طعنه ٔگل گفت که من
پای بر جایم و همچون تو نیم دست گذار.
|| (اِ مرکب ) تحفه و یادگار. (آنندراج ).
بزرگتر زآن چیزی کجا بود که ازو
همی رسد ز دل و دست او به دست گذار.
بسا کسا که رسد از عطا و همت او
چنانکه من به توانایی و به دست گذار.
همتش برتر از توانائی است
دادنش بیشتر ز دست گذار.
ای بهر جای ترا سروری و پیشروی
وی بهر کار ترادسترس و دست گذار.
چنانکه بود ندانستمش تمام ستود
جز این نبود مرا جز دروغ دست گذار.
کسی که ذل نبرداشته ست از تعلیم
به عز علم نباشد بسیش دست گذار.
بر علم تو حق است گذاریدن حکمت
بگزارحق علم گرت دست گذار است .
دلم از تو بهمه حال نشستی دست
گر ترا درخور دل دست گذارستی .
جز بهمان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دست گذار است .
ز رای تست خرد را دلیل و یاریگر
ز دست تست سخا را منال و دستگذار.
از سحر بیان تو و اعجاز کف تست
گر دست گذاری است قلم را و کرم را.
و رجوع به دستگزار شود.
|| (نف مرکب ) قادر. توانا بر بخشندگی :
کوه را چون همی نگاه کنم
نیست با بخشش تو دست گذار.
|| مددکار. (آنندراج ). معاون . مددکار و معاون و معین و ناصر. (ناظم الاطباء) :
ز فقیری چو دل بدنیا کرد
مر ترا پایمرد و دست گذار.
و رجوع به دستگزار شود. || گذارنده ٔ دست . دست به دست گردنده . غیرممکن . غیر پابرجا :
سرو لرزان شد از آن طعنه ٔگل گفت که من
پای بر جایم و همچون تو نیم دست گذار.
|| (اِ مرکب ) تحفه و یادگار. (آنندراج ).