دست شستن
لغتنامه دهخدا
دست شستن . [ دَ ش ُ ت َ ] (مص مرکب ) شستن دست . غسل ید. آب بر دست ریختن و آلودگی از آن بردن .
- دست شستن به خون خویشتن ؛ با خون خود بازی کردن . خود را در معرض کشتن و هلاک آوردن :
خلاف رای سلطان رای جستن
به خون خویش باشد دست شستن .
|| کنایه از ناامید شدن . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). امید بریدن . بکلی مأیوس شدن . یکباره از آن مأیوس شدن . گفتن که دیگر او نخواهد بود. و رجوع به دست فروشستن شود :
برخاسته بدست مراعات با تو من
از من تو شسته دست و نشسته به داوری .
- دست شستن کسی را از ؛ مأیوس کردن او را. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| کنایه از ترک دادن . (برهان ) (آنندراج ). || ترک گفتن . صرفنظر کردن . وداع گفتن . دست برداشتن (معمولاً با «از» به کار رود) :
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
من و رستم و زابلی هرکه هست
ز مهر تو هرگز نشوییم دست .
چو من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی ازاین و ازآن چون پذیرم .
این زال شوی کش چو تو بس دیده ست
از وی بشوی دست زناشوئی .
نمازت برد چون بشوئی ازو دست
وزو زار گردی چو بردی نمازش .
دلم از تو به همه حال نشستی دست
گرترا درخور دل دست گزارستی .
آن کوش که دست از طمع بشوئی
وین سفله جهان را بدو سپاری .
دست از طمع بشویم پاک آنگهی
آن شسته دست بر سر کیوان کنم .
من زلذتها بشستم دست خویش
راست چون بگذشتم از آب فرات .
زو دست بشوی و جز بخاموشی
پاسخ مده ای پسر پیامش را.
برگشت ز من بشست دستش
چون شسته شد از هواش دستم .
این دست نماز شسته ازوی
و آن روزه بدو گشاده از پی .
من از دل آن زمانی دست شستم
که او در زلف آن دلبر وطن ساخت .
بیا تا ز بیداد شوئیم دست
که بی داد نتوان ز بیداد رست .
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فروشوی دست .
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست .
چو بددل شد این لشکر جنگجوی
بیار آب و دست از دلیری بشوی .
زنده از آبست دائم هرچه هست
این چنین از آب نتوان شست دست .
با ملک گفت ای شه اسرارجو
کم کش ایشان را و دست از خون بشو.
شما راست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست .
خود از ناله ٔ عشق باشند مست
ز کونین بر یاد او شسته دست .
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار سنگدل
من دل از مهرش نمی شویم تو دست از من بشوی .
هرکرا کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست .
دوش می گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد
می نداند که گرم سر برود دست نشویم .
سربه خمخانه ٔ تشنیع فروخواهم برد
خرقه گو در بر من دست بشو از پاکی .
ور گشاید چنانکه نتوان بست
گو بشوی از حیات دنیا دست .
بشوای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانش بود هم نشست .
دست طمع ز مائده ٔ چرخ شسته ایم
از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم .
- دست شستن از جان ؛ برای مردن مهیا و راضی شدن . دست از جان شستن . به ترک جان گفتن . از مردن پروا نکردن :
وگر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست .
مشغول شده هرکسی بشادی
من در غم دل دست شسته از جان .
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم .
هرکه دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید.(گلستان ).
دانه چین حرص گشتن دست از جان شستن است
شد صدف را آخر از آب گهر پیمانه پر.
- دست شستن از خود ؛ دست از خود برداشتن . پروای خود نکردن :
هرکه با دوستی سری دارد
گو دو دست از وجود خویش بشوی .
- دست شستن به خون ؛ مهیای جنگ گشتن تا حد کشته شدن :
فراوان سپاهست پیش اندرون
همی جنگ را دست شسته بخون .
- دو دست از جان (ز جان ) شستن ؛ آماده ٔ مرگ گشتن . بکلی ترک زندگی گفتن :
ز پای تاسر در آهن زدوده چو تیغ
گرفته تیغ بدست و دو دست شسته ز جان .
- دست شستن به خون خویشتن ؛ با خون خود بازی کردن . خود را در معرض کشتن و هلاک آوردن :
خلاف رای سلطان رای جستن
به خون خویش باشد دست شستن .
|| کنایه از ناامید شدن . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). امید بریدن . بکلی مأیوس شدن . یکباره از آن مأیوس شدن . گفتن که دیگر او نخواهد بود. و رجوع به دست فروشستن شود :
برخاسته بدست مراعات با تو من
از من تو شسته دست و نشسته به داوری .
- دست شستن کسی را از ؛ مأیوس کردن او را. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| کنایه از ترک دادن . (برهان ) (آنندراج ). || ترک گفتن . صرفنظر کردن . وداع گفتن . دست برداشتن (معمولاً با «از» به کار رود) :
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
من و رستم و زابلی هرکه هست
ز مهر تو هرگز نشوییم دست .
چو من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی ازاین و ازآن چون پذیرم .
این زال شوی کش چو تو بس دیده ست
از وی بشوی دست زناشوئی .
نمازت برد چون بشوئی ازو دست
وزو زار گردی چو بردی نمازش .
دلم از تو به همه حال نشستی دست
گرترا درخور دل دست گزارستی .
آن کوش که دست از طمع بشوئی
وین سفله جهان را بدو سپاری .
دست از طمع بشویم پاک آنگهی
آن شسته دست بر سر کیوان کنم .
من زلذتها بشستم دست خویش
راست چون بگذشتم از آب فرات .
زو دست بشوی و جز بخاموشی
پاسخ مده ای پسر پیامش را.
برگشت ز من بشست دستش
چون شسته شد از هواش دستم .
این دست نماز شسته ازوی
و آن روزه بدو گشاده از پی .
من از دل آن زمانی دست شستم
که او در زلف آن دلبر وطن ساخت .
بیا تا ز بیداد شوئیم دست
که بی داد نتوان ز بیداد رست .
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فروشوی دست .
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست .
چو بددل شد این لشکر جنگجوی
بیار آب و دست از دلیری بشوی .
زنده از آبست دائم هرچه هست
این چنین از آب نتوان شست دست .
با ملک گفت ای شه اسرارجو
کم کش ایشان را و دست از خون بشو.
شما راست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست .
خود از ناله ٔ عشق باشند مست
ز کونین بر یاد او شسته دست .
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار سنگدل
من دل از مهرش نمی شویم تو دست از من بشوی .
هرکرا کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست .
دوش می گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد
می نداند که گرم سر برود دست نشویم .
سربه خمخانه ٔ تشنیع فروخواهم برد
خرقه گو در بر من دست بشو از پاکی .
ور گشاید چنانکه نتوان بست
گو بشوی از حیات دنیا دست .
بشوای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانش بود هم نشست .
دست طمع ز مائده ٔ چرخ شسته ایم
از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم .
- دست شستن از جان ؛ برای مردن مهیا و راضی شدن . دست از جان شستن . به ترک جان گفتن . از مردن پروا نکردن :
وگر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست .
مشغول شده هرکسی بشادی
من در غم دل دست شسته از جان .
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم .
هرکه دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید.(گلستان ).
دانه چین حرص گشتن دست از جان شستن است
شد صدف را آخر از آب گهر پیمانه پر.
- دست شستن از خود ؛ دست از خود برداشتن . پروای خود نکردن :
هرکه با دوستی سری دارد
گو دو دست از وجود خویش بشوی .
- دست شستن به خون ؛ مهیای جنگ گشتن تا حد کشته شدن :
فراوان سپاهست پیش اندرون
همی جنگ را دست شسته بخون .
- دو دست از جان (ز جان ) شستن ؛ آماده ٔ مرگ گشتن . بکلی ترک زندگی گفتن :
ز پای تاسر در آهن زدوده چو تیغ
گرفته تیغ بدست و دو دست شسته ز جان .