دست زدن
لغتنامه دهخدا
دست زدن . [ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) کشیدن دست بر. لمس کردن . دست سودن . توجؤ :
آن حکیم خارچین استاد بود
دست می زد جابجا می آزمود.
ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف
که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش .
لَم ْ؛ دست زدن بر چیزی آشکار و نهان . (از منتهی الارب ).
- دست بر ترکش زدن ؛ مهیای جنگ شدن .
- || خودآرائی کردن . رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست بر چیزی زدن ؛ به دست سودن و لمس کردن :
بغرید وبرزد بر آن سنگ دست
همی آتش از کوه خارا بجست .
- دست برزدن به ؛ مماس ساختن دست با :
بفرمود تا دخترش رفت پیش
همی دست برزدبه رخسار خویش .
- دست به بر زدن ؛ دست به کمر زدن .
- || آماده شدن . مصمم شدن :
به بر زد سیاوش برآن کار دست
بزین اندرآمد ز تخت نشست .
- دست به دعا زدن ؛ بلند کردن دست در وقت دعا. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست به کاری زدن ؛ به کاری قیام کردن . مشغول آن شدن . اقدام کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). دست در کاری زدن : عطارد دلالت دارد بر... به طاعت دست زدن با مکر و فریب . (التفهیم ). ترکمانان سلجوقی و عراق که بدانها پیوسته اند دست بکار زده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 506).
بر دل و دستت همه خاری بزن
تن مزن ودست بکاری بزن .
مجنون ز چنان نظاره کردن
زد دست به جامه پاره کردن .
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سر آید.
- دست به سیاه و سفید نزدن ؛ ابدا کاری نکردن .
- دست در خون زدن ؛ کنایه از جنگ کردن . (آنندراج ) :
روم خیمه بر طرف جیحون زنم
ابا دشمنان دست در خون زنم .
- دست در رکاب زدن ؛ کنایه از دویدن در جلو کسی . (آنندراج ).
- || رکاب کسی را گرفتن . همراه او بودن . ترک نکردن او :
کنون که می گذرد عیش چون نسیم ز باغ
چو گل خوش آن که زند دست در رکاب ایاغ .
- || رکاب کسی را گرفتن درخواستی را :
به آن زهره دستت زدم در رکاب
که خود را نیاوردم اندر حساب .
- دست در کاری زدن ؛ کنایه از شروع کردن . (آنندراج ). رجوع به ترکیب دست به کاری زدن شود.
- دست در کیسه زدن ؛ کنایه از جوانمردی کردن است یعنی بخشش و حاتمی نمودن . (برهان ). کنایه از سخاوت و جوانمردی کردن . (آنندراج ).
- دست زدن با کسی ؛ کنایه از برابری کردن با وی . (آنندراج ).
- دست زدن بر زانو ؛ اظهار تأسف کردن :
حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
که بر زانو زنی دست تغابن .
- امثال :
اگر دست به طلا بزنم خاک می شود ؛ کنایه از بخت بد.
|| دو دست را بر یکدیگر زدن آنچنانکه بصدا درآید :
بر کوه شدی و می زدی دست
افتان خیزان چو مردم مست .
صفقة؛ یک بار دست زدن در بیع. (منتهی الارب ). || آواز دادن به دو دست به اصول ، مرادف کف زدن . (آنندراج ). به اصولی دست بر یکدیگر مکرر زدن تنها یا با جمعی نشانه ٔ نشاط و سرور را. کف زدن به نشانه ٔ انبساط وشادی چنانکه در عروسیها و جز آن . آواز برآوردن از ضرب دو کف به یکدیگر علامت طرب را. عملی که گاه خوشی وشادمانی یا برای تمجید کسی کنند به زدن دو دست مکرربر یکدیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از خوشحالی و نشاط کردن . (آنندراج ). چپک زدن . چپه زدن . کف زدن . دستک زدن . خنبیدن . خنبک . تصدیة. تصفیح . تصفیق :
مطربا گر که تو خواهی که می ات نوش کنم
بچمم دست زنم نعره و اخروش کنم .
پای در گل چگونه رقص کنم
دست بر دل چگونه دست زنم .
امروز بکام خویش دستی بزنیم
زآن پیش که دستها فروبندد خاک .
جهان بین تا چه آسان می کند مست
فلک بین تا چه خرم می زند دست .
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند.
دست می زد چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ .
غم را چه زهره باشد تا نام ما برد
دستی بزن که از غم غمخوار فارغیم .
سعدیا گر عاشقی پایی بکوب
عاشقا گر مفلسی دستی بزن .
می بده می بستان دست بزن پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده ای .
|| متمسک شدن . چنگ زدن . متوسل شدن . تشبث کردن . اعتصام : مهمتر را فروگذاشته است و دست در نامهمتر زده است . (تاریخ بیهقی ). ایزد تعالی بندگان را که راست باشند و توکل بر وی کنند و دست بصبوری زنند ضایع نماند. (تاریخ بیهقی ).
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندرین دریا.
بدین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
من دست خویش در رسن دین حق زدم
از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام .
گفتند ازین رنج ما دست در دیگری زدیم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 76). دست در حبل متین طاعت زد. (سندبادنامه ص 162).
در پای طاعتش نزدی دست لاجرم
هم پای در گلی زو و هم دست بر سری .
برون از پادشاهی دولتی هست
که آن جوید کسی وآنجا زند دست .
دست جزین پرده بجائی مزن
خارج ازین پرده نوائی مزن .
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نااهل و اهلی می زنم دست .
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست .
دست زن در ذیل صاحب دولتی
تا ز افغانش بیابی رفعتی .
مرد غرقه گشته جانی می کند
دست را در هر گیاهی می زند.
دست بر دامن مردان زن و اندیشه مکن
هرکه با نوح نشیند چه غم از طوفانش .
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیری .
که شرمش نیاید ز پیری همی
زند دست در دست نامحرمی .
فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست
مائیم و دست ودامن معصوم مرتضی .
بارها نوعروس جانفرسای
دست در دامنش زدی که درآی .
- دست اندرزدن به ... ؛ متمسک شدن به . استمساک کردن به . تمسک کردن به .
- دست درزدن ؛ متمسک شدن :
سبک در توبه زد مسکین تنم دست
که بر گردن گنه بار گران دید.
|| حمله بردن . هجوم کردن . || دست گرا کردن .مقابله کردن . درافتادن : بتعجیل سوی آمل وکجور و رویان افتند بر آن جمله که به ناتل که در آنجا مضایق است با لشکر منصور دستی بزنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463). || دست یازیدن :
بزد دست پولاد [ پولادوند ] بسیارهوش
برانگیخت اسب و برآمد خروش .
چو از دور گرد سپه را بدید [ گیو ]
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
سرجنگیان کاین سخنها شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
تهمتن بزد دست و نیزه گرفت
قلون از دلیریش گشته شگفت .
بشاخی زدی دست کاندر زمین
برو شهریاران کنند آفرین .
زد دست و درید پیرهن را
کاین مرده چه می کند کفن را.
|| باختن . به بازی پرداختن :
در نرد غمت دلم زبون است
دستی بزنم که دست خون است .
آن حکیم خارچین استاد بود
دست می زد جابجا می آزمود.
ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف
که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش .
لَم ْ؛ دست زدن بر چیزی آشکار و نهان . (از منتهی الارب ).
- دست بر ترکش زدن ؛ مهیای جنگ شدن .
- || خودآرائی کردن . رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست بر چیزی زدن ؛ به دست سودن و لمس کردن :
بغرید وبرزد بر آن سنگ دست
همی آتش از کوه خارا بجست .
- دست برزدن به ؛ مماس ساختن دست با :
بفرمود تا دخترش رفت پیش
همی دست برزدبه رخسار خویش .
- دست به بر زدن ؛ دست به کمر زدن .
- || آماده شدن . مصمم شدن :
به بر زد سیاوش برآن کار دست
بزین اندرآمد ز تخت نشست .
- دست به دعا زدن ؛ بلند کردن دست در وقت دعا. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست به کاری زدن ؛ به کاری قیام کردن . مشغول آن شدن . اقدام کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). دست در کاری زدن : عطارد دلالت دارد بر... به طاعت دست زدن با مکر و فریب . (التفهیم ). ترکمانان سلجوقی و عراق که بدانها پیوسته اند دست بکار زده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 506).
بر دل و دستت همه خاری بزن
تن مزن ودست بکاری بزن .
مجنون ز چنان نظاره کردن
زد دست به جامه پاره کردن .
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سر آید.
- دست به سیاه و سفید نزدن ؛ ابدا کاری نکردن .
- دست در خون زدن ؛ کنایه از جنگ کردن . (آنندراج ) :
روم خیمه بر طرف جیحون زنم
ابا دشمنان دست در خون زنم .
- دست در رکاب زدن ؛ کنایه از دویدن در جلو کسی . (آنندراج ).
- || رکاب کسی را گرفتن . همراه او بودن . ترک نکردن او :
کنون که می گذرد عیش چون نسیم ز باغ
چو گل خوش آن که زند دست در رکاب ایاغ .
- || رکاب کسی را گرفتن درخواستی را :
به آن زهره دستت زدم در رکاب
که خود را نیاوردم اندر حساب .
- دست در کاری زدن ؛ کنایه از شروع کردن . (آنندراج ). رجوع به ترکیب دست به کاری زدن شود.
- دست در کیسه زدن ؛ کنایه از جوانمردی کردن است یعنی بخشش و حاتمی نمودن . (برهان ). کنایه از سخاوت و جوانمردی کردن . (آنندراج ).
- دست زدن با کسی ؛ کنایه از برابری کردن با وی . (آنندراج ).
- دست زدن بر زانو ؛ اظهار تأسف کردن :
حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
که بر زانو زنی دست تغابن .
- امثال :
اگر دست به طلا بزنم خاک می شود ؛ کنایه از بخت بد.
|| دو دست را بر یکدیگر زدن آنچنانکه بصدا درآید :
بر کوه شدی و می زدی دست
افتان خیزان چو مردم مست .
صفقة؛ یک بار دست زدن در بیع. (منتهی الارب ). || آواز دادن به دو دست به اصول ، مرادف کف زدن . (آنندراج ). به اصولی دست بر یکدیگر مکرر زدن تنها یا با جمعی نشانه ٔ نشاط و سرور را. کف زدن به نشانه ٔ انبساط وشادی چنانکه در عروسیها و جز آن . آواز برآوردن از ضرب دو کف به یکدیگر علامت طرب را. عملی که گاه خوشی وشادمانی یا برای تمجید کسی کنند به زدن دو دست مکرربر یکدیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از خوشحالی و نشاط کردن . (آنندراج ). چپک زدن . چپه زدن . کف زدن . دستک زدن . خنبیدن . خنبک . تصدیة. تصفیح . تصفیق :
مطربا گر که تو خواهی که می ات نوش کنم
بچمم دست زنم نعره و اخروش کنم .
پای در گل چگونه رقص کنم
دست بر دل چگونه دست زنم .
امروز بکام خویش دستی بزنیم
زآن پیش که دستها فروبندد خاک .
جهان بین تا چه آسان می کند مست
فلک بین تا چه خرم می زند دست .
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند.
دست می زد چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ .
غم را چه زهره باشد تا نام ما برد
دستی بزن که از غم غمخوار فارغیم .
سعدیا گر عاشقی پایی بکوب
عاشقا گر مفلسی دستی بزن .
می بده می بستان دست بزن پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده ای .
|| متمسک شدن . چنگ زدن . متوسل شدن . تشبث کردن . اعتصام : مهمتر را فروگذاشته است و دست در نامهمتر زده است . (تاریخ بیهقی ). ایزد تعالی بندگان را که راست باشند و توکل بر وی کنند و دست بصبوری زنند ضایع نماند. (تاریخ بیهقی ).
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندرین دریا.
بدین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
من دست خویش در رسن دین حق زدم
از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام .
گفتند ازین رنج ما دست در دیگری زدیم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 76). دست در حبل متین طاعت زد. (سندبادنامه ص 162).
در پای طاعتش نزدی دست لاجرم
هم پای در گلی زو و هم دست بر سری .
برون از پادشاهی دولتی هست
که آن جوید کسی وآنجا زند دست .
دست جزین پرده بجائی مزن
خارج ازین پرده نوائی مزن .
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نااهل و اهلی می زنم دست .
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست .
دست زن در ذیل صاحب دولتی
تا ز افغانش بیابی رفعتی .
مرد غرقه گشته جانی می کند
دست را در هر گیاهی می زند.
دست بر دامن مردان زن و اندیشه مکن
هرکه با نوح نشیند چه غم از طوفانش .
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیری .
که شرمش نیاید ز پیری همی
زند دست در دست نامحرمی .
فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست
مائیم و دست ودامن معصوم مرتضی .
بارها نوعروس جانفرسای
دست در دامنش زدی که درآی .
- دست اندرزدن به ... ؛ متمسک شدن به . استمساک کردن به . تمسک کردن به .
- دست درزدن ؛ متمسک شدن :
سبک در توبه زد مسکین تنم دست
که بر گردن گنه بار گران دید.
|| حمله بردن . هجوم کردن . || دست گرا کردن .مقابله کردن . درافتادن : بتعجیل سوی آمل وکجور و رویان افتند بر آن جمله که به ناتل که در آنجا مضایق است با لشکر منصور دستی بزنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463). || دست یازیدن :
بزد دست پولاد [ پولادوند ] بسیارهوش
برانگیخت اسب و برآمد خروش .
چو از دور گرد سپه را بدید [ گیو ]
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
سرجنگیان کاین سخنها شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
تهمتن بزد دست و نیزه گرفت
قلون از دلیریش گشته شگفت .
بشاخی زدی دست کاندر زمین
برو شهریاران کنند آفرین .
زد دست و درید پیرهن را
کاین مرده چه می کند کفن را.
|| باختن . به بازی پرداختن :
در نرد غمت دلم زبون است
دستی بزنم که دست خون است .