دست بستن
لغتنامه دهخدا
دست بستن . [ دَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بستن دست . مقید کردن دست . گرفتار ساختن . به بند کردن :
که گوید برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند.
چنین گفت لشکر به بانگ بلند
که اکنون به بیچارگی دست بند.
صواب آید روا داری پسندی
که وقت دستگیری دست بندی .
ناصحان را دست بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد.
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وزو دست جبار ظالم ببست .
هنوزت اجل دست خواهش نبست
برآور به درگاه دادار دست .
کف نیاز بحق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای .
به نیکمردان یارب که دست فعل بدان
ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز.
باش تا دستش ببنددروزگار
پس بکام خویشتن مغزش برآر.
بروزگار تو ایام دست فتنه ببست
به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد.
تقصیب ؛ هر دو دست به گردن بستن . (از منتهی الارب ). غُل ّ؛ دست واگردن بستن . (تاج المصادر بیهقی ). دست با گردن بستن . (ترجمان القرآن جرجانی ). کتف ؛ دست از پس بستن . (تاج المصادر بیهقی ).
- دست بر کاری بستن ؛ ابرام و استادگی در آن کار کردن . (از آنندراج ).
- دست بستن از ؛ دست کوتاه کردن از. تصرف و دخل نکردن در. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از وقف کسان دست بباید بسزا بست
نیکو مثلی گفته است العار و لا النار.
|| دست به سینه ایستادن . جهت احترام کسی به حرمت ایستادن . به احترام ایستادن :
یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو.
اندرین فکرت بحرمت دست بست
بعد یک ساعت عمر از خواب جست .
|| جلوگیر شدن . مانع شدن :
ز خوش متاعی بازار عشق میترسم
که دست حسن ببندد کساد بازاری .
- دست خدمت بستن ؛ از خدمت بازداشتن :
گر او را هرم دست خدمت ببست
تو را بر کرم همچنان دست هست .
|| در تنگنا قرار دادن . دور از امکانات کردن .
- دستم را بسته است ؛ نمی گذارد مطابق اراده ٔ خود کار کنم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دست به تخته بستن و دست بر تخته بستن ؛ معطل و بی کار گردانیدن . (آنندراج ).
|| نوعی از سیاست مقرری است . (آنندراج ) :
خوش اختلاط گرم بآن طره می کند
آخر به تخته باد صبا دست شانه بست .
- دست بر چوب بستن ؛ عاجز گردانیدن و بی دخل کردن .
- || نوعی سیاست مقرری است . (آنندراج ) :
بر چوب بسته غیرت من دست شانه را
دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت .
- دست بر کتف بستن ؛ در سختی و تنگنا قرار دادن : زور سرپنجه ٔ جمالش دست تقوی شکسته و دست قدرت صاحبدلان بر کتف بسته . (گلستان سعدی ).
- دست بر کسی بستن ؛ در خرابی او بودن . (آنندراج ) :
ای که بهر قتل مخلص دست داری بر کمر
خوش دگر دستی بر این نخجیر لاغر بسته ای .
|| برتری و پیشی یافتن :
به دست حسن دست گلرخان بست
که دیده در چمن گلرخ از آن دست .
- دست کسی را از پشت بستن یا بسته بودن ؛ از او بسی بهتر یا بدتربودن در امری . در خوبی یا بدی از او گذشته بودن : دست شمر را از پشت (به پشت ) بسته است ؛ از او بی رحمتر است .
- دست حجت کسی را بستن ؛ او را خاموش و ساکت کردن :
به سودا چنان بر وی افشاند دست
که حجاج را دست حجت ببست .
|| زبون و بی مقدار کردن کسی . (آنندراج ).
که گوید برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند.
چنین گفت لشکر به بانگ بلند
که اکنون به بیچارگی دست بند.
صواب آید روا داری پسندی
که وقت دستگیری دست بندی .
ناصحان را دست بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد.
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وزو دست جبار ظالم ببست .
هنوزت اجل دست خواهش نبست
برآور به درگاه دادار دست .
کف نیاز بحق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای .
به نیکمردان یارب که دست فعل بدان
ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز.
باش تا دستش ببنددروزگار
پس بکام خویشتن مغزش برآر.
بروزگار تو ایام دست فتنه ببست
به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد.
تقصیب ؛ هر دو دست به گردن بستن . (از منتهی الارب ). غُل ّ؛ دست واگردن بستن . (تاج المصادر بیهقی ). دست با گردن بستن . (ترجمان القرآن جرجانی ). کتف ؛ دست از پس بستن . (تاج المصادر بیهقی ).
- دست بر کاری بستن ؛ ابرام و استادگی در آن کار کردن . (از آنندراج ).
- دست بستن از ؛ دست کوتاه کردن از. تصرف و دخل نکردن در. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از وقف کسان دست بباید بسزا بست
نیکو مثلی گفته است العار و لا النار.
|| دست به سینه ایستادن . جهت احترام کسی به حرمت ایستادن . به احترام ایستادن :
یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو.
اندرین فکرت بحرمت دست بست
بعد یک ساعت عمر از خواب جست .
|| جلوگیر شدن . مانع شدن :
ز خوش متاعی بازار عشق میترسم
که دست حسن ببندد کساد بازاری .
- دست خدمت بستن ؛ از خدمت بازداشتن :
گر او را هرم دست خدمت ببست
تو را بر کرم همچنان دست هست .
|| در تنگنا قرار دادن . دور از امکانات کردن .
- دستم را بسته است ؛ نمی گذارد مطابق اراده ٔ خود کار کنم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دست به تخته بستن و دست بر تخته بستن ؛ معطل و بی کار گردانیدن . (آنندراج ).
|| نوعی از سیاست مقرری است . (آنندراج ) :
خوش اختلاط گرم بآن طره می کند
آخر به تخته باد صبا دست شانه بست .
- دست بر چوب بستن ؛ عاجز گردانیدن و بی دخل کردن .
- || نوعی سیاست مقرری است . (آنندراج ) :
بر چوب بسته غیرت من دست شانه را
دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت .
- دست بر کتف بستن ؛ در سختی و تنگنا قرار دادن : زور سرپنجه ٔ جمالش دست تقوی شکسته و دست قدرت صاحبدلان بر کتف بسته . (گلستان سعدی ).
- دست بر کسی بستن ؛ در خرابی او بودن . (آنندراج ) :
ای که بهر قتل مخلص دست داری بر کمر
خوش دگر دستی بر این نخجیر لاغر بسته ای .
|| برتری و پیشی یافتن :
به دست حسن دست گلرخان بست
که دیده در چمن گلرخ از آن دست .
- دست کسی را از پشت بستن یا بسته بودن ؛ از او بسی بهتر یا بدتربودن در امری . در خوبی یا بدی از او گذشته بودن : دست شمر را از پشت (به پشت ) بسته است ؛ از او بی رحمتر است .
- دست حجت کسی را بستن ؛ او را خاموش و ساکت کردن :
به سودا چنان بر وی افشاند دست
که حجاج را دست حجت ببست .
|| زبون و بی مقدار کردن کسی . (آنندراج ).