دست
لغتنامه دهخدا
دست . [ دَ] (اِ) از اعضای بدن . دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است : بازو و ساعد و کف دست و انگشتان . به عربی ید گویند. (برهان ). مقابل پای و بدین معنی ترجمه ٔ «ید» بود و دستان جمع آن . (از آنندراج ). آن جزء از بدن آدمی که در منتهی الیه بازو واقع شده و بدان چیزها را میگیرد و میدهد، یا آنکه شامل بازو و آرنج نیز می گردد. (ناظم الاطباء). علاوه بر معنی سرتاسر عضو مذکور، گاهی از باب ذکرکل و اراده ٔ جزء یا اطلاق کل بر جزء، بر قسمت بازو، ساعد، مچ ، کف ، پنجه ، از مچ تا سر پنجه ها و غیره اطلاق می شود. چنانکه اختصاصاً قسمت انتهائی هریک از اطراف عالی بدن ، در منتهی الیه ساعد را نیز دست گویند اما در معنی عام دست مرکبست از انگشتان ، کف دست یا مُشط،مچ دست یا رُسغ که به ساعد متصل می شود و آن دارای دو استخوان زند اعلی و زند اسفل است و ساعد بوسیله ٔ آرنج به بازو می پیوندد که از یک استخوان بنام استخوان بازو تشکیل شده است . مچ دست در انسان دارای هشت استخوان است به نامهای : ناوی ، هلالی ، ذوزنقه ای ، شبه ذوزنقه ای ، نخودی ، اِحرامی ، چنگکی ، هرمی . کف دست دارای پنج استخوان متوازی و هریک از انگشتان دارای سه استخوان (بند انگشت ) است جز شست که دو بند دارد. در انسان وبعضی از پستانداران دست حرکات مختلف و متنوع و درهم دارد که بواسطه ٔ عضلات کوچک دست و رباطها و عضلات بازو صورت می گیرد. (از دائرةالمعارف فارسی ). از اعضای مهم بدن انسان است و به صورت زوج که از دو سوی شانه به پائین آویخته است و به عربی ید گویند و قدامی یا صدری است (به استثنای راسته ای از خزندگان ) و آنرا اندامهای فوقانی یا اطراف عالیه (در مقابل اطراف سافله که پاها باشند) نیز گویند. و آن تشکیل شده است از: بازو، ساعد، کف دست و انگشتان که هریک از بازوها بوسیله ٔ کمربند شانه ای یا منکب به بند متصلند و استخوانهای ساعد بوسیله ٔ مفصل آرنج (مرفق ) به بازو متصل است و کف دست که شامل پنج استخوان است بوسیله ٔ مفصل مچ به استخوانهای ساعد متصل می شود (استخوانهای ساعد یک جفت اند و به زند اعلی و زند اسفل موسومند). و مفصل مچ نیز شامل هشت استخوان کوچک است و کف دست به پنج انگشت ختم می شود که هر انگشت دارای سه بند است به استثنای انگشت شست که دارای دو بند می باشد. (از تشریح میرزا علی ). شلیمر. (دائرةالمعارف کیّه ). صاحب آنندراج گوید: گهرپاش ، گهربار، گهرفشان ، گهرگستر،درفشان ، راد، جواد، همت پیشه ، واهب ، دریابخش ، سیمین ، بلورین ، پرنگار، نگارین ، نگارکرده ، نگاردیده ، حنایی ، حنابسته ، بوسه فریب ، مدح پیمای ، گریبان دشمن ، خواب آلود، رعشه دار، رعشه ناک ، دراز و کوتاه از صفات اوست و قلم ازتشبیهات او. و نیز آتش دست ، آتشین دست ، پولاددست ، ابردست ، باددست ، سبکدست ، چابکدست ، بالادست ، پست دست ، پیش دست ، تردست ، تنگدست ، تهی دست ، چرب دست ، خام دست ، خشک دست ، خیزران دست ، درازدست ، دوردست ، سپنددست ، سنگین دست ، پسادست ، یکدست ، روی دست ، پشت دست ، سر دست ، از ترکیبات اوست . - انتهی . جارحة. (دهار). جَناح . (دهار) (منتهی الارب ). طابِق . (منتهی الارب ). کَبک . (برهان ). در تداول زبان فارسی دست گاه بصورت استعاره بکار رود چون دست آسمان ، دست ارادت ، دست انسانیت ، دست ایام ، دست برّ، دست بشریت ، دست بندگی ، دست تضرع ، دست تطاول ، دست تقدیر، دست جاه ، دست حاجت ، دست حسرت ، دست حمایت ، دست خدا، دست دزدی ، دست رای ، دست روزگار، دست فناء، دست فوت ، دست قدح ، دست قدرت ، دست قضاء، دست قوت ، دست کمال ، دست کوه ، دست لطف ، دست مردمی ، دست موسی ، دست نوازش ، دست نیاز، دست وفا، دست ولایت و غیره :
دریغ آن کیی فر و آن چهر و برز
دریغ آن بلند اختر و دست و گرز.
به تابوت از آن دشت برداشتند
سه فرسنگ بر دست بگذاشتند.
ز پای تا سر در آهن زدوده چو تیغ
گرفته تیغ به دست و دو دست شسته ز جان .
به دست از دامن او اندرآویز
حدیث دیگران از دست بگذار.
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیری .
در دست شه اینها سپرغمند گرامی
در پیش خر آنها چو گیااند و غذااند.
چنانک وقت بودی کی خرواری کازرونی به دو دست برگرفتی ناگشاده . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146).
دست خود چون دراز بیندمرد
شود اندر سخا و رادی فرد.
دست باشد برادر و خواهر
آن چپ دختران و راست پسر .
گویی جناب شرفش را چه زیان رسیدی عذر ارتعاش دست آرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 35). از ریزش نثار دست شاه چون کاخ و کوخ سلیمان ، خشت زرین و سیمین می سازد. (منشآت خاقانی ص 88).
این دست بسته را تو گشایی بعاقبت
آن کس برد که تعبیه استادوار کرد.
گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست
برون آمد در خرگه فروبست .
کاین دست بسته هم بگشایند عاقبت
وآن برگشاده باز ببندند بر قفا.
قبا بست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست .
در آن دم اشارت نماید به دست
که دهشت زبانش ز گفتن ببست .
با آن که خصومت نتوان کرد بساز
دستی که به دندان نتوان برد ببوس .
به دستان خود بند ازو برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت .
از دست دوست هرچه ستانی شکر بود.
دستان که تو داری ای پری روی
بس دل ببری به مکر و دستان .
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش .
تا بی سروپا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی دردست شراب اولی .
خوبان ز پشت دستت صدروی دست خوردند
دستی چنین که دارد دستی و پشت دستی .
دست از برای اطاعت و بستن عهد و یا دادن برکت و یا دعا بلند کرده می شود. (قاموس کتاب مقدس ). استکفاف ؛ دست پیش چشم داشتن وقت نگریستن از دور. (از منتهی الارب ). اًشجار؛ دست بر زنخدان نهادن از اندوه . أعسر یسر؛ آنکه با هر دو دست کار کند.(دهار). أفلج ؛ آنکه دستهایش کژ باشد و گشاده میان دو دست . (دهار). التزام ؛ دست به گردن و در برگرفتن . (از منتهی الارب ). تذمیر؛ دست در فرج اشتر کردن تا بچه نر است یا ماده . (تاج المصادر بیهقی ). تطبیق ؛ دست میان ران نهادن در رکوع . (از منتهی الارب ). تعییث ؛ به دست چیزی را نادیده جستن . تقرب ؛ دست بر تهیگاه نهادن . (تاج المصادر بیهقی ). تقفز؛ دست را رنگ کردن به حنا یا آرایش کردن به چیزی . تکنیع؛ دست با پای بهم بستن . تلهید؛ به دست درخستن . جذمة؛ جای بریدگی دست . (منتهی الارب ). جردبة، جردمة؛ دست بر طعامی که پیش تو باشد نهادن تا کسی نخورد. رک ؛ دست به غل با گردن بستن . (دهار). شرس ، محس ؛ به دست مالیدن پوست را. (از منتهی الارب ). شَوی ̍؛ دستها و پایها. (دهار). طَبِقة؛ دست کوتاه درکخیده . طرف من البدن ؛ دست و پای هر دو. غَمِرة؛ دست چربش آلوده . قَنِمة؛ دست بوی گرفته از زیت . کَزماء؛ دست کوتاه انگشت . کمز؛ به دست گرد کردن چیزی را. لَتح ، لَکد، مَطخ ؛ به دست زدن کسی را. مَثط؛ دست سپوختن چیزی را بر زمین . مرز؛ به دست زدن . مَسْو؛ به دست برآوردن نطفه از رحم . به دست پاک کردن رحم را.مَسی ̍، مَوص ؛ به دست مالیدن . مَطح ؛ به دست زدن چیزی را. مَقل ؛ به دست اندک شیر مکانیدن شتر بچه را به ترس شیر مکیدن وی . ملخ ؛ به دست و دندان کشیدن چیزی را. ملش ؛ به دست کاویدن چیزی را. نبض ؛ آن جا که طبیب بگیرد از دست . (دهار). نحر؛ دست بر دست نهادن در نماز. (دهار). وَثِئة؛ دست کفته شده و معیوب . وسم ، وشم ؛ دست به سوزن کندن . (دهار).
- آب پاکی به دست کسی ریختن ؛ او را به یک بارگی مأیوس کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- آبدست ؛ آب وضو. رجوع به آبدست در ردیف خود شود : سه تن بیامدند با طشتی آب دستی زرین و شکم من بشکافتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- || وضو. دست شستن :
ز دیگر کنیزان پائین پرست
جز او کس نبد محرم آبدست .
- آتش دست ؛ جلد و چابک . رجوع به آتش دست در ردیف خود شود.
- آلوده دست ؛ بدکار. تبه کار :
بجز خونی و دزد آلوده دست
ببخشای بر هر گناهی که هست .
و رجوع به مدخل ِ آلوده دست شود.
- ابردست ؛ بسیار بخشنده :
ابردستا ز بحر جود مرا
عنبر درثمن فرستادی .
- از این دست بدان دست گشتن ؛ دست به دست گشتن :
دست کردار تو داری دل گفتار تو راست
که عطای تو همی گردد از این دست بدان .
و رجوع به ترکیب های دست بدست گشتن و دست بدست رفتن شود.
- ازدست ؛ فی الفور و درحال . (ناظم الاطباء).
- || مطیع و فرمانبردار و زیردست . (ناظم الاطباء).
- || (به اضافه ) از طرف . منصوب . گماشته .
- || بوسیله ٔ. توسط :
خجالت بود پیش آزادگان
بیفتادن از دست افتادگان .
رجوع به از دست در ردیف خود شود.
- از (ز) دست آمدن کاری ؛ توانائی انجام آنرا داشتن . قادر به انجام دادن آن بودن :
چو از دست تو ناید هیچ کاری
به دست دیگران میگیر ماری .
بسختی می گذشتش روزگاری
نمی آمد ز دستش هیچ کاری .
خدمتی لایقم از دست نیاید چکنم
سرنه چیزیست که در پای عزیزان بازم .
گرت زدست برآید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد.
اولاتر آنکه هم توبگیری ز لطف خویش
دستی وگرنه هیچ نیاید ز دست ما.
- از دست افشاندن ؛ پراکنده کردن . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- از دست افکندن ؛ رها ساختن از دست :
بدین تندی ز خسرو روی برتافت
ز دست افکند گنجی را که دریافت .
- از دست (ز دست ) برآمدن کاری ؛ از عهده ٔ آن کار برآمدن وی . میسر او شدن . میسور گشتن . ممکن بودن . توانستن . میسر بودن :
گر از دستم چنین کاری برآید
ز هر خاریم گلزاری برآید.
مرا صورتی برنیاید ز دست
که نقش معلم ز بالا نبست .
ز دستم برنمیآید که انصاف از تو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن .
رفتم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما.
خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائم الدهر دنیاپرست .
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سرآید.
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
بدست باش که خیری بجای خویشتن است .
و رجوع به از دست برآمدن ذیل «از دست » شود.
- از دست (ز دست ) برآوردن ؛ کنایه از ساقط کردن و هلاک کردن :
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی .
- از دست (ز دست ) برخاستن ؛ از عهده برآمدن . از دست برآمدن . اعمال شدن . ممکن بودن :
نه هر آبی که پیش آید توان خورد
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد.
دلی باید که می در جام ریزد
که از دست این زمان آن برنخیزد.
نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد
مگر کز هرچه هست اندر جهان مهجور بنشینی .
ز دستم برنمیخیزد که یکدم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی خواهم که روی هیچکس بینم .
عجب گر بود راهم از دست راست
که از دست من جز کژی برنخاست .
نداری بحمداﷲ آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس .
- || بی اختیار شدن . بیخود گشتن . و رجوع به از دست برخاستن ذیل از دست شود.
- از دست (ز دست ) بردن ؛ بیخود کردن . از هوش بردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ملک چون شد ز نوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست .
مستی و عاشقیم برد ز دست
صبر ناید ز هیچ عاشق مست .
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه ٔ دیگر چه بری از دستم .
و رجوع به از دست بردن ذیل «از دست » شود.
- از دست بردن دل ؛ شیفته کردن :
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را.
چنان کرشمه ٔساقی دلم ز دست ببرد
که با کس دگرم نیست برگ گفت و شنید.
- از دست برفتن دامن ؛ اختیار از دست دادن : بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت . (گلستان ).
- از دست (ز دست ) برگرفتن ؛ نیست و نابود کردن : بدان سبب فرمود تا در شب سلطان عثمان را از دست برگرفتند. (جهانگشای جوینی ). جماعتی را که کنگاج رفته است که از دست برگیرند. (جهانگشای جوینی ).
چه باشد ار به وفا دست گیردم یکبار
گرم ز دست به یکبار برنمی گیرد.
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست برون بردن ؛ بیخود کردن . رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست (ز دست ) برون شدن ؛ از اختیار خارج شدن :
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر پنج روزی که هست .
- از دست بشدن ؛ فوت . فوات . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) : هرگاه مردم را چیزی دربایست از دست بشود یا از آن درماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و رجوع به ترکیب از دست شدن شود.
- || از دست رفتن . از اختیار و حوزه ٔ تسلط و دایره ٔ نفوذ خارج شدن : من بازگشتم سخت غمناک و متحیر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325). خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و به نواحی بکند تا از دست نشود. (تاریخ بیهقی ص 330). بغراخان نیک بیازرد و تمام از دست بشدچنانکه دشمن بحقیقت گشت ما را و هم برادر را. (تاریخ بیهقی ص 537). حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار به شمشیر افتد. (تاریخ بیهقی ص 687).
- || سپری شدن :
دور جوانی بشد از دست من .
- || بیخود و مدهوش گشتن . از هوش رفتن : من بیفتادم و از دست بشدم . (اسرارالتوحید ص 46). چون شیخ این کلمه بگفت فریاد بر من افتاد و از دست بشدم . (اسرار التوحید).
- از دست بشدن کار ؛ کار از کار گذشتن . تمام شدن . دیگر درخور تدارک و چاره نبودن . کار از دست بشدن . اختیار از دست رفتن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : از پس آن هزار مرد دیگر بکشتند مسیلمه دانست که کار از دست بشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). اندیشیدم که نباید که من دیر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). کار از دست بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است . (تاریخ بیهقی ).
بیچاره تن من که زغم جانش برآمد
از دست بشد کارش و از پای درآمد.
شب هفتم که کار از دست میشد
غرض دیوانه شهوت مست میشد.
- از دست بگذاشتن ؛ واگذاردن . رها کردن :
به دست از دامن او اندرآویز
حدیث دیگران از دست بگذار.
- از دست بیرون بردن ؛ بیخود کردن . رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست بیرون شدن ؛ از دست رفتن . از اختیار خارج شدن . رجوع به این ترکیب ذیل «بیرون شدن » شود.
- از دست بیفکندن ؛از دست افکندن . از دست به روی زمین انداختن .
- || دور افکندن .
- از دست پزا ؛ از دست فزا. رجوع به ترکیب از دست فزا شود.
- از دست (ز دست ) دادن ؛ چیزی را فاقد شدن . گم کردن . درباختن چیزی را. ضایع کردن آن . فوت کردن آن . تلف کردن . رها کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
کجاست آنکه فریغونیان ز هیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را.
ترفت از دست مده بر طمع قند کسان
ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند.
هرکس که او عنان مروت ز دست داد
او پای در رکاب ثریا همی کشد.
به چربی توان پای روباه بست
به حلوا دهد طفل چیزی ز دست .
مرادی را که دل بر وی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی .
گر خون دلم خوری ز دستت ندهم
زیرا که به خون دل بدست آمده ای .
جهان ز دست بدادند دوستان خدا
که پای بند عنا را جز این جهانی نیست .
به غفلت بدادی ز دست آب پاک
چه چاره کنون جز تیمم به خاک .
بودم جوان که گفت مرا پیر اوستاد
فرصت غنیمت است نباید ز دست داد.
دوست گیری دگر ز دست مده
عهد را عادت شکست مده .
حافظ افتادگی از دست مده زآنکه حسود
عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد.
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » و نیز دل از دست دادن ذیل دل شود.
- از دست درآمدن ؛ از دست رفتن . فرسوده شدن :
پایش از آن پویه درآمد ز دست
مهر دل و مهره ٔ پشتش شکست .
- از دست درافتادن ؛ از دست رفتن . تباه حال شدن : سه روز از دست درافتاد و خود را نجس کرد چون بازآمد غسلی کرد. (تذکرةالاولیاء عطار).
- از دست درمان درگذشتن . چاره ناپذیر شدن . دیگر درخور مداوا و علاج نبودن : به امیر ارغون پیغام فرستاد که کار به جان رسید و از دست درمان درگذشت . (جهانگشای جوینی ).
- از دست ربودن دل ؛ دل از دست بردن :
نه این نقش دل میرباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست .
- از دست (ز دست ) رفتن (برفتن ) ؛ نابود شدن . فوت شدن . از اختیار بیرون شدن چنانکه ملکی یا مالی یا فرصتی :
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته ز دست چاره .
کارم زدست رفت چو بردی دلم تمام
دستی تمام داری در کار دلبری .
به مرو گرفتیم هم به مرو از دست رفت . (تاریخ بیهقی ). ولایتهایی که در عهد پدرش قباد از دست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94). هرمز بلجاج او بهرام را بیاورد و ملک بدو سپارد و کار از دست برود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 100).
هرکه با جهل و کاهلی پیوست
پایش از جای رفت و کار از دست .
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم .
مرا ز دست برفته است سیم و زر جمله
ازآن شده است مرا روی و موی چون زر و سیم .
وگر خواهی به شاهی بازپیوست
دریغا من که باشم رفته از دست .
وگرنه چنان دان که رفتم ز دست
ستمکاره شد باد و کشتی شکست .
چو غولان کنج بیغوله گرفته
دل از دست و زبان از کار رفته .
به رنج آید بدست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است .
بدان غمگین که ملک از دست رفته
به ترکی هندوئی ملکش گرفته .
منم در پای عشقت رفته از دست
به خلوت خورده می تنها شده مست .
صبرم شد و رخت عقل بربست
دریاب وگرنه رفتم از دست .
روزی که پری بنزد یارم
گویی تو ز دست رفت کارم .
کز دیدن آن مه دوهفته
دل داده بد و ز دست رفته .
بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست .
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد بدست یار.
ز دست رفتم و بی دیدگان نمیدانند
که زخمهای نظر بر بصیر می آید.
جرعه ای خوردیم و کار از دست رفت
تا چه بیهوشی که در می کرده اند.
کی شکیبائی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد.
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت .
خوی بد بر طبیعتی که نشست
نرود تا بوقت مرگ از دست .
دل بر گرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست می رود دلم ای دوست دست گیر.
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست .
حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای
سر صلاح توقع مدار و سامانش .
دیگر نمی دانم طریق از دست رفتم چون غریق
اینک لبانت چون عقیق از بسکه خونم میخوری .
سعدی ز دست رفت ز دستان روزگار
نزدیک دوستان بوی این داستان بگوی .
چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت . (گلستان سعدی ).
- || ورشکست شدن .
- || پریشان گشتن .
- || بیهوش شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر میرود از دست خویش .
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » و ذیل رفتن و ترکیب دل از دست رفتن ذیل دل شود.
- از دست رفته ؛ نابوده شده . از بین رفته . فائت . (دهار) :
یاری ز دست رفته غم کار می خوریم
مایه زیان شده هوس سود می بریم .
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است .
- از دست (ز دست ) [ کسی ] ستاندن ؛ از دست او گرفتن و خلاص دادن : افشین دوش دست من بگرفته است و عهد کرده ام به سوگندان مغلظه که وی را از دست افشین نستانم . (تاریخ بیهقی ).
تو آن ملک داری که نتوان ستد
ز دست تو دستان دستان سام .
- از دست (ز دست ) شدن ؛ ازخود بیخود شدن :
ای دریغا که من از دست شدم
نوز ناخورده تمام از دلبر.
پس مهد ملک سرمست میشد
کسی کان فتنه دید از دست میشد.
- || فوت . (یادداشت مرحوم دهخدا). فوت شدن . از بین رفتن . زایل شدن .از دست رفتن :
دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد
همچون سبوس تر نه خمیری و نه فطیر.
کار شد از دست به انگشت پای
این گره از کار سخن واگشای .
بدو گفت ای بکارآمد وفادار
بکار آیم کنون کز دست شد کار.
چو کار از دست شد دستی برآورد
صبوری را به سرپائی درآود.
سزاوارم به صدچندین که هستم
که آب زندگانی شد ز دستم .
دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست
از آن روشن ترم وجهی دگر هست .
زبان دان مرد را زآن نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست .
تو در دستی اگر دولت شد از دست
چو تو هستی همه دولت مرا هست .
اگر چه باز خسرو میشداز دست
چو خود را دستگیری دید بنشست .
همدست کسی که در تو دل بست
آنگاه شدی که او شد از دست .
کارم از دست شد و کار مرا
نیست چون دایره پائی و سری .
اندر این محضر خردها شد ز دست
چون قلم اینجا رسید وسر شکست .
آوخ که به لب رسیده جانم
آوخ که ز دست شد عنانم .
گر از دست عبرت شد اندر بدی
تو آنی که در خرمن آتش زدی .
- || سرمست گشتن :
به هر دیداری از وی مست می شد
به هر جامی که خورد از دست می شد.
و رجوع به ترکیب از دست بشدن شود.
- از دست فزا ؛ از دست پزا. نان فطیری که بشکل کماج در ساج و یا بروی آتش «خلواره »پزند. (از ناظم الاطباء).
- || معاف نامه از خراج و باج . (ناظم الاطباء). رجوع به از دست پزا و از دست فزا در ردیفهای خود شود.
- ازدست کسی جان بردن ؛ جان را نجات دادن :
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را.
- از دست (ز دست ) گذاشتن ؛ بنهادن . (یادداشت مرحوم دهخدا).ترک کردن . رها ساختن . رها کردن . فرو گذاردن :
چو عهدی با کسی کردی بجا آر
که ایمانست عهد از دست مگذار.
گرت خوی من آمد ناسزاوار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار.
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن .
عمریست که بسته دارم او را
از دست نمی گذارم او را.
- از دست (ز دست ) گذشتن ؛ رها شدن از :
ز دستم نگذرد تا زنده باشم
جهان را شاه و او را بنده باشم .
- از دست نهادن ؛ دست کشیدن از. تفریط کردن . مطروح کردن . ترک کردن . طرح کردن . پس پشت انداختن . غفلت کردن از. تضییع کردن . ضایع کردن . مفارقت کردن از. انفصال جستن از. منفصل شدن از. مهجور گذاشتن . هجر کردن . ضایع کردن . مهمل گذاشتن . متروک گذاشتن . منسی گذاشتن . فروگذاردن . به زمین نهادن :
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که ملک هست عقیم .
- از دست و پا افتادن ؛ سخت مانده شدن :
اگر روزی به دست وصلت ای گلگون قبا افتم
به دست و پایت افتم آنقدرکز دست و پا افتم .
- از دست و پای رفتن ؛ به دست و پای مردن . تاب و توان از دست دادن :
ز بیم شیر مانده هردو بر جای
برفته روشنان از دست و از پای .
- از دست هشتن ؛ رها کردن . از دست دادن :
آن قوت جوانی آن صورت بهشتی
ای بی خرد تن من از دست چون بهشتی .
- از دست هم ربودن چیزی را ؛ یکی از تصرف دیگری خارج ساختن .
- || نشانه ٔ نهایت عزیز بودن اوست . (از آنندراج ) :
به پاک چشمی من شبنمی ندارد باغ
ز دست هم بربائید گلعذارانم .
- از سر دست ؛ کنایه از گفتن حرفی و سخنی باشد بی تأمل و فکر و زود ساختن کاری بی انتظار. (برهان ). کاری که چست و جلد کنند و سخنی که بی تأمل و اندیشه گویند. (آنندراج ) :
سخن تا چند گوئی از سر دست
همانا هم تو مستی هم سخن مست .
همین دم موزه پوشم از سر دست
ز سر سازم قدم با سر بیایم .
شه بر آن تا چه بازد از سر دست
که درآید به پیل بند شکست .
- ازکف دست (یا بر کف دست ) مو برآمدن ؛ کنایه از وجود گرفتن امر ممتنعالوقوع در مقام تعلیق محال بالمحال . (آنندراج ) :
برکف دست اگر موی برون می آید
میرسد دست به موی کمر یار مرا.
چگونه دانه ٔ ما سر برآورد از خاک
هنوز مو ز کف دست برنیامده است .
- این دست آن دست کردن ؛ تعلل و مسامحه کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). دست دست کردن . دست بدست کردن .
- باد به دست . رجوع به این ترکیب ذیل باد شود.
- باد در دست بودن ؛ تهیدست بودن . و رجوع به این ترکیب ذیل باد شود.
- باددست ؛ ولخرج . مبذر. مسرف . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- با دست بافتن ؛ رجوع به ترکیب به دست بافتن شود.
- با دست گرفتن ؛ در تصرف و اختیار آوردن : در غیبت او لشکر خلف را بفریفت و قلاع و خزاین او با دست گرفت و در پادشاهی سیستان طمع مستحکم کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 35).
- باز دست آوردن ؛ دوباره به چنگ آوردن :
منم کمترین بنده یزدان پرست
از آن پس که آوردمت باز دست .
- با می بدست ؛ با جام شراب در دست :
ببودند یک هفته با می بدست
گهی خرم و شاددل گاه مست .
ببودند یک هفته با می بدست
همه شادو خرم به جای نشست .
- بخشنده دست ؛ آنکه دست بخشنده دارد.
رجوع به این ترکیب ذیل بخشنده شود.
- برآورده دست ؛ دست برداشته . دست به مقابل صورت بالا آورده برای دعا :
مینداز ازین در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست .
و رجوع به این ترکیب ذیل برآورده شود.
- بردست ؛ نقداً. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یک مدح گوی نیست تهی دست از آنکه تو
بردست مال میدهی و مدح میخری .
- بر دست (با اضافه ) ؛ کنار دست :
ببودند بر دست ِ رستم بپای
زرسب و منوشان فرخنده رای .
- بر دست [کسی ] دادن ؛ تسلیم او کردن : مردمان شهر را گفت هیثم بن عبداﷲ را با آن سپاه که با اوست بر دست من باید داد، مردمان گفتند زشت آید که ما کسی را اسیر کنیم و فرا دست دشمن دهیم . ما این نکنیم وحرب کنیم . (تاریخ سیستان ).
- بر دست گرفتن ؛ به دست گرفتن . در دست داشتن :
هرکه او گیرد بر دست شراب
هرچه او گوید بر دست مگیر.
و رجوع به این ترکیب ذیل «بر دست » شود.
- || اهمیت دادن :
گرم فرمان دهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم .
- || باور کردن :
هرکه او گیردبر دست شراب
هرچه او گوید بر دست مگیر.
- بر سر دست آمدن ؛ به دست آمدن . رجوع به این ترکیب ذیل «بر سر» شود.
- بر سر دست درآمدن ؛ ظاهر گشتن . پدید شدن . فرا رسیدن .
- بریده دست ؛ آنکه دست او را بریده باشند. رجوع به این ترکیب ذیل بریده شود.
- بسته دست ؛ مقید. مغلول :
بیاریم گو را کنون بسته دست
سپاهش ببینند گرد شکست .
بی روی تو عقل بسته دستی است
بی عشق تو جان شکسته پائی است .
و رجوع به این ترکیب ذیل بسته شود.
- بند کردن دست با کسی ؛ حلقه کردن دست در کمر او یا رقص کردن . دست بند کردن . رجوع به دست بند کردن شود.
- به دست ؛ در دست . (ناظم الاطباء). در ید. در تصرف . در اختیار.
- || در حال در دست داشتن چیزی و آمادگی بکار بردن آن چون : باطوم (باتن ) به دست ، تسبیح به دست ، تفنگ به دست ، تیغ به دست ، چوب به دست ، شمشیر به دست : کلیدها بدست خادمی است که وی را بشارت گویند. (تاریخ بیهقی ).
برده دل من بدست عشق زبون است
سخت زبونی که جان و دلش زبون است .
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی بدست .
- || با. متعلق به : با خود گفتم در بزرگ غلط که من بودم حق به دست خوارزمشاه است . (تاریخ بیهقی ).
- || به انتخاب . دست چین . با گزینش : آمدند و غلامی هفتاد ترک خیاره به دست جدا کردند تا به درگاه عالی فرستند. (تاریخ بیهقی ).
- || موجود. حاضر :
چنین گفت خسرو به یزدان پرست
که از خوردنی چیست ایدر بدست .
- || در دست . در اختیار. در فرمان . تحت فرمان :
جهان در نسل تو ملکی قدیم است
به دست دیگران عیبی عظیم است .
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها بر خداست .
- به دست آرنده ؛ به دست آورنده . تحصیل کننده .
- به دست آمدن ؛ حاصل شدن و میسر آمدن . (آنندراج ). بحاصل شدن . یافته شدن . یافت شدن . حصول . (یادداشت مرحوم دهخدا). مالک شدن . یافتن . قبض و تصرف و اختیار و اقتدار. (آنندراج ) :
به دست آمدش پیل هفتادوپنج
همان تاج زرین و شمشیر و گنج .
همه گنج پیرانش آمد به دست
شتروار دینار صد بار شست .
به دست آمدت افسر وتاج و گنج
کجا گرد کرد اردوان آن برنج .
هرگاه اصل به دست آید کار فرع آسان باشد. (تاریخ بیهقی ). اگر به دست آید سخت بزرگ کاری باشد. (تاریخ بیهقی ). گفت در همه ٔ جهان وزیری بدین صفت که یاد کردی به دست آید؟ گفت آید. (تاریخ بیهقی ).
گر دانشت به مال به دست آید
پس مال می بدانش چون جوئی .
در ثیاب ربوده از درویش
کی به دست آیدت بهشت و ثواب .
گر به دست عالم آید زین عمل بیرون رود
کز فواید در وظایف مونس دانا شود.
دین نیاید به دست تا بودت
بر یمین و یسار یمن و یسار.
آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا به تبعیت بیابد و حیات ابد او را به دست آید. (کلیله و دمنه ).
صد گنج گهر گر به دست ت آید
خواهی که به اهل حکم فرستی .
هم آخر در کنار پستم افتی
به دست آئی و هم در دستم افتی .
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری به دست آید سلامت .
برنج آید به دست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است .
بخواهش گفت کان خورشیدرخسار
بگو تا چون به دست آمد دگر بار.
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کامد او را به دست .
وگر ناید از شه جوابی به دست
دگر باره بر خر توان بست رخت .
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت کوزه خود شکست .
گر خون دلم خورم ز دستت ندهم
زیرا که به خون دل به دست آمده ای .
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار.
بحکم آنکه مرا هیچ دوست چون تو به دست
نیاید و تو به از من هزار بگزینی .
نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید
اسیر قید محبت نه چون تو عذرائی .
دلی گر به دست آیدت دلپذیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر.
چون تو دگر دوست نیاید به دست
ای که فدای تو چو سعدی هزار.
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه ٔ از حوصله بیش .
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی باز نیاید به دست .
چو دی رفت و فردا نیاید به دست
حساب از همین یک نفس کن که هست .
نخواهد ترا زنده آن خودپرست
مبادا که نقدش نیاید به دست .
بسی دست بردیم بالای دست
بر این در کلیدی نیامد به دست .
خوش به دست آمدی ارزان ارزان . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || گرفتار شدن . (ناظم الاطباء). دستگیر شدن : ناصر محمد کاژین عاصی بود و اوبه دست او نیامد. (تاریخ سیستان ص 360).
- به دست آوردن ؛ حاصل کردن . (آنندراج ). پیدا کردن و تحصیل کردن و یافتن . (ناظم الاطباء). تدارک کردن . بحاصل کردن . یافتن . واجد آن شدن . دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است . (آنندراج ). تدارک . (منتهی الارب ). جمع کردن :
کند چاره ای تا به دست آردش
پس آنگه به زندان نگه داردش .
که بی دشمن آرم جهان را به دست
نباشم مگر پاک و یزدان پرست .
گفتند ما در غربت میباشیم و بنی اسرائیل نعمت ما را می خورند، آنجا رویم یا کشته شویم یا نعمت خویش به دست آوریم . (قصص الانبیاء ص 141). کتاب میخواند تا باقی روز و نیمه ای از شب بگذشت پس با خویشتن گفت به دست آوردم ، و بخفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426).
ای دست برده از همه خوبان به دلبری
ناوردمت به دست و بماندم ز دل بری .
گرملک به دست آری و نعمت بشناسی
مرد خرد آن گاه جدا داندت از خر.
گر تازی و علم را به دست آری
شاید که به هر دو سر بیفرازی .
نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش
نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر.
اگر این امیر... خواهد تا آن مردم را به لطف و نیکوئی به دست آرد زبون و پایمال کنند. (فارسنامه ابن البلخی ص 169). از من بپرس به الحاحی تمام که این چندین مال از کجا به دست آوردی . (کلیله و دمنه ).
مقامت خاک بیزی راست تا زرها به دست آری
تو زر در خاک می بازی و آخردست می مانی .
چو بر ملک این عالمت دست هست
به ار ملک آن عالم آری به دست .
پای نهادی چو در این داوری
کوش که همدست به دست آوری .
گرم فرمان دهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم .
چون فلک از پای نشاید نشست
تا سخنی چون فلک آری به دست .
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان در شکست آورد.
گر این چاره سازی به دست آوریم
بر آن چیره دستان شکست آوریم .
یکی بستان همه پر نارپستان
به دست آورده باغی پر ز دستان .
به دست آورد جائی گرم و دلگیر
کز او طفلی شدی در هفته ای پیر.
مرادی را که دل بر وی نهادی
به دست آوردی و از دست دادی .
دویدم تا به تو دستی درآرم
به دست آرم ترا دستی برآرم .
تو دولت جو که من خود هستم اینک
به دست آر آن که من در دستم اینک .
سرش سودای تاج خسروی داشت
به دست آورد چون رای قوی داشت .
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
به دست آورده اسرار نهانی
کلید گنجهای آسمانی .
به دستان می فریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان به دست م .
سر زلف گره گیر دلارام
به دست آورد و رست از دست ایام .
به دست آری چنان شاهانه تختی
که باشد راست چون زرین درختی .
نهفته بازمی پرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش .
زر آن زور و زهره کی آرد به دست
که دارای دی
دریغ آن کیی فر و آن چهر و برز
دریغ آن بلند اختر و دست و گرز.
به تابوت از آن دشت برداشتند
سه فرسنگ بر دست بگذاشتند.
ز پای تا سر در آهن زدوده چو تیغ
گرفته تیغ به دست و دو دست شسته ز جان .
به دست از دامن او اندرآویز
حدیث دیگران از دست بگذار.
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیری .
در دست شه اینها سپرغمند گرامی
در پیش خر آنها چو گیااند و غذااند.
چنانک وقت بودی کی خرواری کازرونی به دو دست برگرفتی ناگشاده . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146).
دست خود چون دراز بیندمرد
شود اندر سخا و رادی فرد.
دست باشد برادر و خواهر
آن چپ دختران و راست پسر .
گویی جناب شرفش را چه زیان رسیدی عذر ارتعاش دست آرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 35). از ریزش نثار دست شاه چون کاخ و کوخ سلیمان ، خشت زرین و سیمین می سازد. (منشآت خاقانی ص 88).
این دست بسته را تو گشایی بعاقبت
آن کس برد که تعبیه استادوار کرد.
گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست
برون آمد در خرگه فروبست .
کاین دست بسته هم بگشایند عاقبت
وآن برگشاده باز ببندند بر قفا.
قبا بست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست .
در آن دم اشارت نماید به دست
که دهشت زبانش ز گفتن ببست .
با آن که خصومت نتوان کرد بساز
دستی که به دندان نتوان برد ببوس .
به دستان خود بند ازو برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت .
از دست دوست هرچه ستانی شکر بود.
دستان که تو داری ای پری روی
بس دل ببری به مکر و دستان .
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش .
تا بی سروپا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی دردست شراب اولی .
خوبان ز پشت دستت صدروی دست خوردند
دستی چنین که دارد دستی و پشت دستی .
دست از برای اطاعت و بستن عهد و یا دادن برکت و یا دعا بلند کرده می شود. (قاموس کتاب مقدس ). استکفاف ؛ دست پیش چشم داشتن وقت نگریستن از دور. (از منتهی الارب ). اًشجار؛ دست بر زنخدان نهادن از اندوه . أعسر یسر؛ آنکه با هر دو دست کار کند.(دهار). أفلج ؛ آنکه دستهایش کژ باشد و گشاده میان دو دست . (دهار). التزام ؛ دست به گردن و در برگرفتن . (از منتهی الارب ). تذمیر؛ دست در فرج اشتر کردن تا بچه نر است یا ماده . (تاج المصادر بیهقی ). تطبیق ؛ دست میان ران نهادن در رکوع . (از منتهی الارب ). تعییث ؛ به دست چیزی را نادیده جستن . تقرب ؛ دست بر تهیگاه نهادن . (تاج المصادر بیهقی ). تقفز؛ دست را رنگ کردن به حنا یا آرایش کردن به چیزی . تکنیع؛ دست با پای بهم بستن . تلهید؛ به دست درخستن . جذمة؛ جای بریدگی دست . (منتهی الارب ). جردبة، جردمة؛ دست بر طعامی که پیش تو باشد نهادن تا کسی نخورد. رک ؛ دست به غل با گردن بستن . (دهار). شرس ، محس ؛ به دست مالیدن پوست را. (از منتهی الارب ). شَوی ̍؛ دستها و پایها. (دهار). طَبِقة؛ دست کوتاه درکخیده . طرف من البدن ؛ دست و پای هر دو. غَمِرة؛ دست چربش آلوده . قَنِمة؛ دست بوی گرفته از زیت . کَزماء؛ دست کوتاه انگشت . کمز؛ به دست گرد کردن چیزی را. لَتح ، لَکد، مَطخ ؛ به دست زدن کسی را. مَثط؛ دست سپوختن چیزی را بر زمین . مرز؛ به دست زدن . مَسْو؛ به دست برآوردن نطفه از رحم . به دست پاک کردن رحم را.مَسی ̍، مَوص ؛ به دست مالیدن . مَطح ؛ به دست زدن چیزی را. مَقل ؛ به دست اندک شیر مکانیدن شتر بچه را به ترس شیر مکیدن وی . ملخ ؛ به دست و دندان کشیدن چیزی را. ملش ؛ به دست کاویدن چیزی را. نبض ؛ آن جا که طبیب بگیرد از دست . (دهار). نحر؛ دست بر دست نهادن در نماز. (دهار). وَثِئة؛ دست کفته شده و معیوب . وسم ، وشم ؛ دست به سوزن کندن . (دهار).
- آب پاکی به دست کسی ریختن ؛ او را به یک بارگی مأیوس کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- آبدست ؛ آب وضو. رجوع به آبدست در ردیف خود شود : سه تن بیامدند با طشتی آب دستی زرین و شکم من بشکافتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- || وضو. دست شستن :
ز دیگر کنیزان پائین پرست
جز او کس نبد محرم آبدست .
- آتش دست ؛ جلد و چابک . رجوع به آتش دست در ردیف خود شود.
- آلوده دست ؛ بدکار. تبه کار :
بجز خونی و دزد آلوده دست
ببخشای بر هر گناهی که هست .
و رجوع به مدخل ِ آلوده دست شود.
- ابردست ؛ بسیار بخشنده :
ابردستا ز بحر جود مرا
عنبر درثمن فرستادی .
- از این دست بدان دست گشتن ؛ دست به دست گشتن :
دست کردار تو داری دل گفتار تو راست
که عطای تو همی گردد از این دست بدان .
و رجوع به ترکیب های دست بدست گشتن و دست بدست رفتن شود.
- ازدست ؛ فی الفور و درحال . (ناظم الاطباء).
- || مطیع و فرمانبردار و زیردست . (ناظم الاطباء).
- || (به اضافه ) از طرف . منصوب . گماشته .
- || بوسیله ٔ. توسط :
خجالت بود پیش آزادگان
بیفتادن از دست افتادگان .
رجوع به از دست در ردیف خود شود.
- از (ز) دست آمدن کاری ؛ توانائی انجام آنرا داشتن . قادر به انجام دادن آن بودن :
چو از دست تو ناید هیچ کاری
به دست دیگران میگیر ماری .
بسختی می گذشتش روزگاری
نمی آمد ز دستش هیچ کاری .
خدمتی لایقم از دست نیاید چکنم
سرنه چیزیست که در پای عزیزان بازم .
گرت زدست برآید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد.
اولاتر آنکه هم توبگیری ز لطف خویش
دستی وگرنه هیچ نیاید ز دست ما.
- از دست افشاندن ؛ پراکنده کردن . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- از دست افکندن ؛ رها ساختن از دست :
بدین تندی ز خسرو روی برتافت
ز دست افکند گنجی را که دریافت .
- از دست (ز دست ) برآمدن کاری ؛ از عهده ٔ آن کار برآمدن وی . میسر او شدن . میسور گشتن . ممکن بودن . توانستن . میسر بودن :
گر از دستم چنین کاری برآید
ز هر خاریم گلزاری برآید.
مرا صورتی برنیاید ز دست
که نقش معلم ز بالا نبست .
ز دستم برنمیآید که انصاف از تو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن .
رفتم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما.
خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائم الدهر دنیاپرست .
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سرآید.
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
بدست باش که خیری بجای خویشتن است .
و رجوع به از دست برآمدن ذیل «از دست » شود.
- از دست (ز دست ) برآوردن ؛ کنایه از ساقط کردن و هلاک کردن :
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی .
- از دست (ز دست ) برخاستن ؛ از عهده برآمدن . از دست برآمدن . اعمال شدن . ممکن بودن :
نه هر آبی که پیش آید توان خورد
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد.
دلی باید که می در جام ریزد
که از دست این زمان آن برنخیزد.
نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد
مگر کز هرچه هست اندر جهان مهجور بنشینی .
ز دستم برنمیخیزد که یکدم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی خواهم که روی هیچکس بینم .
عجب گر بود راهم از دست راست
که از دست من جز کژی برنخاست .
نداری بحمداﷲ آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس .
- || بی اختیار شدن . بیخود گشتن . و رجوع به از دست برخاستن ذیل از دست شود.
- از دست (ز دست ) بردن ؛ بیخود کردن . از هوش بردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ملک چون شد ز نوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست .
مستی و عاشقیم برد ز دست
صبر ناید ز هیچ عاشق مست .
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه ٔ دیگر چه بری از دستم .
و رجوع به از دست بردن ذیل «از دست » شود.
- از دست بردن دل ؛ شیفته کردن :
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را.
چنان کرشمه ٔساقی دلم ز دست ببرد
که با کس دگرم نیست برگ گفت و شنید.
- از دست برفتن دامن ؛ اختیار از دست دادن : بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت . (گلستان ).
- از دست (ز دست ) برگرفتن ؛ نیست و نابود کردن : بدان سبب فرمود تا در شب سلطان عثمان را از دست برگرفتند. (جهانگشای جوینی ). جماعتی را که کنگاج رفته است که از دست برگیرند. (جهانگشای جوینی ).
چه باشد ار به وفا دست گیردم یکبار
گرم ز دست به یکبار برنمی گیرد.
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست برون بردن ؛ بیخود کردن . رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست (ز دست ) برون شدن ؛ از اختیار خارج شدن :
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر پنج روزی که هست .
- از دست بشدن ؛ فوت . فوات . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) : هرگاه مردم را چیزی دربایست از دست بشود یا از آن درماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و رجوع به ترکیب از دست شدن شود.
- || از دست رفتن . از اختیار و حوزه ٔ تسلط و دایره ٔ نفوذ خارج شدن : من بازگشتم سخت غمناک و متحیر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325). خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و به نواحی بکند تا از دست نشود. (تاریخ بیهقی ص 330). بغراخان نیک بیازرد و تمام از دست بشدچنانکه دشمن بحقیقت گشت ما را و هم برادر را. (تاریخ بیهقی ص 537). حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار به شمشیر افتد. (تاریخ بیهقی ص 687).
- || سپری شدن :
دور جوانی بشد از دست من .
- || بیخود و مدهوش گشتن . از هوش رفتن : من بیفتادم و از دست بشدم . (اسرارالتوحید ص 46). چون شیخ این کلمه بگفت فریاد بر من افتاد و از دست بشدم . (اسرار التوحید).
- از دست بشدن کار ؛ کار از کار گذشتن . تمام شدن . دیگر درخور تدارک و چاره نبودن . کار از دست بشدن . اختیار از دست رفتن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : از پس آن هزار مرد دیگر بکشتند مسیلمه دانست که کار از دست بشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). اندیشیدم که نباید که من دیر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). کار از دست بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است . (تاریخ بیهقی ).
بیچاره تن من که زغم جانش برآمد
از دست بشد کارش و از پای درآمد.
شب هفتم که کار از دست میشد
غرض دیوانه شهوت مست میشد.
- از دست بگذاشتن ؛ واگذاردن . رها کردن :
به دست از دامن او اندرآویز
حدیث دیگران از دست بگذار.
- از دست بیرون بردن ؛ بیخود کردن . رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست بیرون شدن ؛ از دست رفتن . از اختیار خارج شدن . رجوع به این ترکیب ذیل «بیرون شدن » شود.
- از دست بیفکندن ؛از دست افکندن . از دست به روی زمین انداختن .
- || دور افکندن .
- از دست پزا ؛ از دست فزا. رجوع به ترکیب از دست فزا شود.
- از دست (ز دست ) دادن ؛ چیزی را فاقد شدن . گم کردن . درباختن چیزی را. ضایع کردن آن . فوت کردن آن . تلف کردن . رها کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
کجاست آنکه فریغونیان ز هیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را.
ترفت از دست مده بر طمع قند کسان
ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند.
هرکس که او عنان مروت ز دست داد
او پای در رکاب ثریا همی کشد.
به چربی توان پای روباه بست
به حلوا دهد طفل چیزی ز دست .
مرادی را که دل بر وی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی .
گر خون دلم خوری ز دستت ندهم
زیرا که به خون دل بدست آمده ای .
جهان ز دست بدادند دوستان خدا
که پای بند عنا را جز این جهانی نیست .
به غفلت بدادی ز دست آب پاک
چه چاره کنون جز تیمم به خاک .
بودم جوان که گفت مرا پیر اوستاد
فرصت غنیمت است نباید ز دست داد.
دوست گیری دگر ز دست مده
عهد را عادت شکست مده .
حافظ افتادگی از دست مده زآنکه حسود
عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد.
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » و نیز دل از دست دادن ذیل دل شود.
- از دست درآمدن ؛ از دست رفتن . فرسوده شدن :
پایش از آن پویه درآمد ز دست
مهر دل و مهره ٔ پشتش شکست .
- از دست درافتادن ؛ از دست رفتن . تباه حال شدن : سه روز از دست درافتاد و خود را نجس کرد چون بازآمد غسلی کرد. (تذکرةالاولیاء عطار).
- از دست درمان درگذشتن . چاره ناپذیر شدن . دیگر درخور مداوا و علاج نبودن : به امیر ارغون پیغام فرستاد که کار به جان رسید و از دست درمان درگذشت . (جهانگشای جوینی ).
- از دست ربودن دل ؛ دل از دست بردن :
نه این نقش دل میرباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست .
- از دست (ز دست ) رفتن (برفتن ) ؛ نابود شدن . فوت شدن . از اختیار بیرون شدن چنانکه ملکی یا مالی یا فرصتی :
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته ز دست چاره .
کارم زدست رفت چو بردی دلم تمام
دستی تمام داری در کار دلبری .
به مرو گرفتیم هم به مرو از دست رفت . (تاریخ بیهقی ). ولایتهایی که در عهد پدرش قباد از دست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94). هرمز بلجاج او بهرام را بیاورد و ملک بدو سپارد و کار از دست برود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 100).
هرکه با جهل و کاهلی پیوست
پایش از جای رفت و کار از دست .
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم .
مرا ز دست برفته است سیم و زر جمله
ازآن شده است مرا روی و موی چون زر و سیم .
وگر خواهی به شاهی بازپیوست
دریغا من که باشم رفته از دست .
وگرنه چنان دان که رفتم ز دست
ستمکاره شد باد و کشتی شکست .
چو غولان کنج بیغوله گرفته
دل از دست و زبان از کار رفته .
به رنج آید بدست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است .
بدان غمگین که ملک از دست رفته
به ترکی هندوئی ملکش گرفته .
منم در پای عشقت رفته از دست
به خلوت خورده می تنها شده مست .
صبرم شد و رخت عقل بربست
دریاب وگرنه رفتم از دست .
روزی که پری بنزد یارم
گویی تو ز دست رفت کارم .
کز دیدن آن مه دوهفته
دل داده بد و ز دست رفته .
بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست .
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد بدست یار.
ز دست رفتم و بی دیدگان نمیدانند
که زخمهای نظر بر بصیر می آید.
جرعه ای خوردیم و کار از دست رفت
تا چه بیهوشی که در می کرده اند.
کی شکیبائی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد.
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت .
خوی بد بر طبیعتی که نشست
نرود تا بوقت مرگ از دست .
دل بر گرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست می رود دلم ای دوست دست گیر.
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست .
حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای
سر صلاح توقع مدار و سامانش .
دیگر نمی دانم طریق از دست رفتم چون غریق
اینک لبانت چون عقیق از بسکه خونم میخوری .
سعدی ز دست رفت ز دستان روزگار
نزدیک دوستان بوی این داستان بگوی .
چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت . (گلستان سعدی ).
- || ورشکست شدن .
- || پریشان گشتن .
- || بیهوش شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر میرود از دست خویش .
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » و ذیل رفتن و ترکیب دل از دست رفتن ذیل دل شود.
- از دست رفته ؛ نابوده شده . از بین رفته . فائت . (دهار) :
یاری ز دست رفته غم کار می خوریم
مایه زیان شده هوس سود می بریم .
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است .
- از دست (ز دست ) [ کسی ] ستاندن ؛ از دست او گرفتن و خلاص دادن : افشین دوش دست من بگرفته است و عهد کرده ام به سوگندان مغلظه که وی را از دست افشین نستانم . (تاریخ بیهقی ).
تو آن ملک داری که نتوان ستد
ز دست تو دستان دستان سام .
- از دست (ز دست ) شدن ؛ ازخود بیخود شدن :
ای دریغا که من از دست شدم
نوز ناخورده تمام از دلبر.
پس مهد ملک سرمست میشد
کسی کان فتنه دید از دست میشد.
- || فوت . (یادداشت مرحوم دهخدا). فوت شدن . از بین رفتن . زایل شدن .از دست رفتن :
دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد
همچون سبوس تر نه خمیری و نه فطیر.
کار شد از دست به انگشت پای
این گره از کار سخن واگشای .
بدو گفت ای بکارآمد وفادار
بکار آیم کنون کز دست شد کار.
چو کار از دست شد دستی برآورد
صبوری را به سرپائی درآود.
سزاوارم به صدچندین که هستم
که آب زندگانی شد ز دستم .
دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست
از آن روشن ترم وجهی دگر هست .
زبان دان مرد را زآن نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست .
تو در دستی اگر دولت شد از دست
چو تو هستی همه دولت مرا هست .
اگر چه باز خسرو میشداز دست
چو خود را دستگیری دید بنشست .
همدست کسی که در تو دل بست
آنگاه شدی که او شد از دست .
کارم از دست شد و کار مرا
نیست چون دایره پائی و سری .
اندر این محضر خردها شد ز دست
چون قلم اینجا رسید وسر شکست .
آوخ که به لب رسیده جانم
آوخ که ز دست شد عنانم .
گر از دست عبرت شد اندر بدی
تو آنی که در خرمن آتش زدی .
- || سرمست گشتن :
به هر دیداری از وی مست می شد
به هر جامی که خورد از دست می شد.
و رجوع به ترکیب از دست بشدن شود.
- از دست فزا ؛ از دست پزا. نان فطیری که بشکل کماج در ساج و یا بروی آتش «خلواره »پزند. (از ناظم الاطباء).
- || معاف نامه از خراج و باج . (ناظم الاطباء). رجوع به از دست پزا و از دست فزا در ردیفهای خود شود.
- ازدست کسی جان بردن ؛ جان را نجات دادن :
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را.
- از دست (ز دست ) گذاشتن ؛ بنهادن . (یادداشت مرحوم دهخدا).ترک کردن . رها ساختن . رها کردن . فرو گذاردن :
چو عهدی با کسی کردی بجا آر
که ایمانست عهد از دست مگذار.
گرت خوی من آمد ناسزاوار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار.
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن .
عمریست که بسته دارم او را
از دست نمی گذارم او را.
- از دست (ز دست ) گذشتن ؛ رها شدن از :
ز دستم نگذرد تا زنده باشم
جهان را شاه و او را بنده باشم .
- از دست نهادن ؛ دست کشیدن از. تفریط کردن . مطروح کردن . ترک کردن . طرح کردن . پس پشت انداختن . غفلت کردن از. تضییع کردن . ضایع کردن . مفارقت کردن از. انفصال جستن از. منفصل شدن از. مهجور گذاشتن . هجر کردن . ضایع کردن . مهمل گذاشتن . متروک گذاشتن . منسی گذاشتن . فروگذاردن . به زمین نهادن :
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که ملک هست عقیم .
- از دست و پا افتادن ؛ سخت مانده شدن :
اگر روزی به دست وصلت ای گلگون قبا افتم
به دست و پایت افتم آنقدرکز دست و پا افتم .
- از دست و پای رفتن ؛ به دست و پای مردن . تاب و توان از دست دادن :
ز بیم شیر مانده هردو بر جای
برفته روشنان از دست و از پای .
- از دست هشتن ؛ رها کردن . از دست دادن :
آن قوت جوانی آن صورت بهشتی
ای بی خرد تن من از دست چون بهشتی .
- از دست هم ربودن چیزی را ؛ یکی از تصرف دیگری خارج ساختن .
- || نشانه ٔ نهایت عزیز بودن اوست . (از آنندراج ) :
به پاک چشمی من شبنمی ندارد باغ
ز دست هم بربائید گلعذارانم .
- از سر دست ؛ کنایه از گفتن حرفی و سخنی باشد بی تأمل و فکر و زود ساختن کاری بی انتظار. (برهان ). کاری که چست و جلد کنند و سخنی که بی تأمل و اندیشه گویند. (آنندراج ) :
سخن تا چند گوئی از سر دست
همانا هم تو مستی هم سخن مست .
همین دم موزه پوشم از سر دست
ز سر سازم قدم با سر بیایم .
شه بر آن تا چه بازد از سر دست
که درآید به پیل بند شکست .
- ازکف دست (یا بر کف دست ) مو برآمدن ؛ کنایه از وجود گرفتن امر ممتنعالوقوع در مقام تعلیق محال بالمحال . (آنندراج ) :
برکف دست اگر موی برون می آید
میرسد دست به موی کمر یار مرا.
چگونه دانه ٔ ما سر برآورد از خاک
هنوز مو ز کف دست برنیامده است .
- این دست آن دست کردن ؛ تعلل و مسامحه کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). دست دست کردن . دست بدست کردن .
- باد به دست . رجوع به این ترکیب ذیل باد شود.
- باد در دست بودن ؛ تهیدست بودن . و رجوع به این ترکیب ذیل باد شود.
- باددست ؛ ولخرج . مبذر. مسرف . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- با دست بافتن ؛ رجوع به ترکیب به دست بافتن شود.
- با دست گرفتن ؛ در تصرف و اختیار آوردن : در غیبت او لشکر خلف را بفریفت و قلاع و خزاین او با دست گرفت و در پادشاهی سیستان طمع مستحکم کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 35).
- باز دست آوردن ؛ دوباره به چنگ آوردن :
منم کمترین بنده یزدان پرست
از آن پس که آوردمت باز دست .
- با می بدست ؛ با جام شراب در دست :
ببودند یک هفته با می بدست
گهی خرم و شاددل گاه مست .
ببودند یک هفته با می بدست
همه شادو خرم به جای نشست .
- بخشنده دست ؛ آنکه دست بخشنده دارد.
رجوع به این ترکیب ذیل بخشنده شود.
- برآورده دست ؛ دست برداشته . دست به مقابل صورت بالا آورده برای دعا :
مینداز ازین در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست .
و رجوع به این ترکیب ذیل برآورده شود.
- بردست ؛ نقداً. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یک مدح گوی نیست تهی دست از آنکه تو
بردست مال میدهی و مدح میخری .
- بر دست (با اضافه ) ؛ کنار دست :
ببودند بر دست ِ رستم بپای
زرسب و منوشان فرخنده رای .
- بر دست [کسی ] دادن ؛ تسلیم او کردن : مردمان شهر را گفت هیثم بن عبداﷲ را با آن سپاه که با اوست بر دست من باید داد، مردمان گفتند زشت آید که ما کسی را اسیر کنیم و فرا دست دشمن دهیم . ما این نکنیم وحرب کنیم . (تاریخ سیستان ).
- بر دست گرفتن ؛ به دست گرفتن . در دست داشتن :
هرکه او گیرد بر دست شراب
هرچه او گوید بر دست مگیر.
و رجوع به این ترکیب ذیل «بر دست » شود.
- || اهمیت دادن :
گرم فرمان دهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم .
- || باور کردن :
هرکه او گیردبر دست شراب
هرچه او گوید بر دست مگیر.
- بر سر دست آمدن ؛ به دست آمدن . رجوع به این ترکیب ذیل «بر سر» شود.
- بر سر دست درآمدن ؛ ظاهر گشتن . پدید شدن . فرا رسیدن .
- بریده دست ؛ آنکه دست او را بریده باشند. رجوع به این ترکیب ذیل بریده شود.
- بسته دست ؛ مقید. مغلول :
بیاریم گو را کنون بسته دست
سپاهش ببینند گرد شکست .
بی روی تو عقل بسته دستی است
بی عشق تو جان شکسته پائی است .
و رجوع به این ترکیب ذیل بسته شود.
- بند کردن دست با کسی ؛ حلقه کردن دست در کمر او یا رقص کردن . دست بند کردن . رجوع به دست بند کردن شود.
- به دست ؛ در دست . (ناظم الاطباء). در ید. در تصرف . در اختیار.
- || در حال در دست داشتن چیزی و آمادگی بکار بردن آن چون : باطوم (باتن ) به دست ، تسبیح به دست ، تفنگ به دست ، تیغ به دست ، چوب به دست ، شمشیر به دست : کلیدها بدست خادمی است که وی را بشارت گویند. (تاریخ بیهقی ).
برده دل من بدست عشق زبون است
سخت زبونی که جان و دلش زبون است .
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی بدست .
- || با. متعلق به : با خود گفتم در بزرگ غلط که من بودم حق به دست خوارزمشاه است . (تاریخ بیهقی ).
- || به انتخاب . دست چین . با گزینش : آمدند و غلامی هفتاد ترک خیاره به دست جدا کردند تا به درگاه عالی فرستند. (تاریخ بیهقی ).
- || موجود. حاضر :
چنین گفت خسرو به یزدان پرست
که از خوردنی چیست ایدر بدست .
- || در دست . در اختیار. در فرمان . تحت فرمان :
جهان در نسل تو ملکی قدیم است
به دست دیگران عیبی عظیم است .
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها بر خداست .
- به دست آرنده ؛ به دست آورنده . تحصیل کننده .
- به دست آمدن ؛ حاصل شدن و میسر آمدن . (آنندراج ). بحاصل شدن . یافته شدن . یافت شدن . حصول . (یادداشت مرحوم دهخدا). مالک شدن . یافتن . قبض و تصرف و اختیار و اقتدار. (آنندراج ) :
به دست آمدش پیل هفتادوپنج
همان تاج زرین و شمشیر و گنج .
همه گنج پیرانش آمد به دست
شتروار دینار صد بار شست .
به دست آمدت افسر وتاج و گنج
کجا گرد کرد اردوان آن برنج .
هرگاه اصل به دست آید کار فرع آسان باشد. (تاریخ بیهقی ). اگر به دست آید سخت بزرگ کاری باشد. (تاریخ بیهقی ). گفت در همه ٔ جهان وزیری بدین صفت که یاد کردی به دست آید؟ گفت آید. (تاریخ بیهقی ).
گر دانشت به مال به دست آید
پس مال می بدانش چون جوئی .
در ثیاب ربوده از درویش
کی به دست آیدت بهشت و ثواب .
گر به دست عالم آید زین عمل بیرون رود
کز فواید در وظایف مونس دانا شود.
دین نیاید به دست تا بودت
بر یمین و یسار یمن و یسار.
آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا به تبعیت بیابد و حیات ابد او را به دست آید. (کلیله و دمنه ).
صد گنج گهر گر به دست ت آید
خواهی که به اهل حکم فرستی .
هم آخر در کنار پستم افتی
به دست آئی و هم در دستم افتی .
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری به دست آید سلامت .
برنج آید به دست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است .
بخواهش گفت کان خورشیدرخسار
بگو تا چون به دست آمد دگر بار.
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کامد او را به دست .
وگر ناید از شه جوابی به دست
دگر باره بر خر توان بست رخت .
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت کوزه خود شکست .
گر خون دلم خورم ز دستت ندهم
زیرا که به خون دل به دست آمده ای .
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار.
بحکم آنکه مرا هیچ دوست چون تو به دست
نیاید و تو به از من هزار بگزینی .
نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید
اسیر قید محبت نه چون تو عذرائی .
دلی گر به دست آیدت دلپذیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر.
چون تو دگر دوست نیاید به دست
ای که فدای تو چو سعدی هزار.
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه ٔ از حوصله بیش .
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی باز نیاید به دست .
چو دی رفت و فردا نیاید به دست
حساب از همین یک نفس کن که هست .
نخواهد ترا زنده آن خودپرست
مبادا که نقدش نیاید به دست .
بسی دست بردیم بالای دست
بر این در کلیدی نیامد به دست .
خوش به دست آمدی ارزان ارزان . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || گرفتار شدن . (ناظم الاطباء). دستگیر شدن : ناصر محمد کاژین عاصی بود و اوبه دست او نیامد. (تاریخ سیستان ص 360).
- به دست آوردن ؛ حاصل کردن . (آنندراج ). پیدا کردن و تحصیل کردن و یافتن . (ناظم الاطباء). تدارک کردن . بحاصل کردن . یافتن . واجد آن شدن . دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است . (آنندراج ). تدارک . (منتهی الارب ). جمع کردن :
کند چاره ای تا به دست آردش
پس آنگه به زندان نگه داردش .
که بی دشمن آرم جهان را به دست
نباشم مگر پاک و یزدان پرست .
گفتند ما در غربت میباشیم و بنی اسرائیل نعمت ما را می خورند، آنجا رویم یا کشته شویم یا نعمت خویش به دست آوریم . (قصص الانبیاء ص 141). کتاب میخواند تا باقی روز و نیمه ای از شب بگذشت پس با خویشتن گفت به دست آوردم ، و بخفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426).
ای دست برده از همه خوبان به دلبری
ناوردمت به دست و بماندم ز دل بری .
گرملک به دست آری و نعمت بشناسی
مرد خرد آن گاه جدا داندت از خر.
گر تازی و علم را به دست آری
شاید که به هر دو سر بیفرازی .
نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش
نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر.
اگر این امیر... خواهد تا آن مردم را به لطف و نیکوئی به دست آرد زبون و پایمال کنند. (فارسنامه ابن البلخی ص 169). از من بپرس به الحاحی تمام که این چندین مال از کجا به دست آوردی . (کلیله و دمنه ).
مقامت خاک بیزی راست تا زرها به دست آری
تو زر در خاک می بازی و آخردست می مانی .
چو بر ملک این عالمت دست هست
به ار ملک آن عالم آری به دست .
پای نهادی چو در این داوری
کوش که همدست به دست آوری .
گرم فرمان دهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم .
چون فلک از پای نشاید نشست
تا سخنی چون فلک آری به دست .
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان در شکست آورد.
گر این چاره سازی به دست آوریم
بر آن چیره دستان شکست آوریم .
یکی بستان همه پر نارپستان
به دست آورده باغی پر ز دستان .
به دست آورد جائی گرم و دلگیر
کز او طفلی شدی در هفته ای پیر.
مرادی را که دل بر وی نهادی
به دست آوردی و از دست دادی .
دویدم تا به تو دستی درآرم
به دست آرم ترا دستی برآرم .
تو دولت جو که من خود هستم اینک
به دست آر آن که من در دستم اینک .
سرش سودای تاج خسروی داشت
به دست آورد چون رای قوی داشت .
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
به دست آورده اسرار نهانی
کلید گنجهای آسمانی .
به دستان می فریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان به دست م .
سر زلف گره گیر دلارام
به دست آورد و رست از دست ایام .
به دست آری چنان شاهانه تختی
که باشد راست چون زرین درختی .
نهفته بازمی پرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش .
زر آن زور و زهره کی آرد به دست
که دارای دی