دریغا
لغتنامه دهخدا
دریغا. [ دِ / دَ ] (صوت ) در این لفظ الف زائد است و می تواند که برای ندبه باشد که در آخر مندوب زائد کنند برای مد صوت ؛ و «خان آرزو» نوشته که الف دریغ رابط بود به معنی دریغ است ، و همین قسم الف خوشا و بسا به معنی خوش است و بس است . (غیاث ) (آنندراج ). کلمه ٔ غیر موصول که در افسوس و حسرت استعمال کنند یعنی آه و وای و دردا و حیف و افسوس . (ناظم الاطباء). ای دریغ و افسوس کردن بر تقصیرات گذشته . (شرفنامه ٔ منیری ). افسوس . ای افسوس . حیف . حیف باد. وا اسفا. دردا. حسرتا. واحسرتا. وای . اسفا. فسوسا. والهفا. ایا. معالاسف . معالتأسف :
دریغا نگارا مها خسروا
نبرده سوارا گزیده گوا.
دریغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا.
دریغا تهی از تو ایران زمین
همه زار و بیمار و اندوهگین .
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت .
دریغا فرود سیاوش دریغ
که با زور دل بود و با گرز و تیغ.
دریغا که شادان شود دشمنم
برآید همه کام دل بر تنم .
دریغا دل و زور و این یال من
همان زخم شمشیر و کوپال من .
دریغا برادر دریغا پسر
چه آمد مرا از زمانه بسر.
دریغا که رنجم نیامد بسر
ندیدم در این هیچ روی پدر.
بگفتا دریغا چنان ژنده پیل
که بودی خروشان چو دریای نیل .
بسوزد دلم بر جوانی تو
دریغا بر پهلوانی تو.
دریغا که پند جهانگیر زال
نپذرفتم و آمدم بدسگال .
دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). دریغا لشکری بدین بزرگی و ساختگی بباد شد از مخالفت پیش روان . (تاریخ بیهقی ص 494). دریغا چنین مردی بدین فضل کاشکی وی را اصلی بود. (تاریخ بیهقی ص 415). من که بونصرم گفتم دریغا که من امروزاین سخن می شنوم . (تاریخ بیهقی ص 326). همه ٔ نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند دریغا و بسیار بار دریغا. (تاریخ بیهقی ص 297).
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی .
دریغا عمر که عنان گشاده رفت . (کلیله و دمنه ).
از سر دین کلاه عزت رفت
سر دریغا کلاه می گوید.
چون به پای علم روز سر شب ببرند
چه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند.
دریغا جز سلام و دعا عبارتی خاصتر بایستی تا شرایط خدمت در ضمن آن مدرج کردمی . (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 292).
در این آتش که عشق افروخت برمن
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن .
دریغا چراغی بدین روشنی
بخواهد نشستن ز بی روغنی .
دریغا به دریا کنون آمدم
که تا سینه درموج خون آمدم .
دریغا آنچنان سرو شغنباک
ز باد مرگ چون افتاد برخاک .
و گرخواهی به شاهی باز پیوست
دریغا من که باشم رفته از دست .
گلی دیدم نچیدم بامدادش
دریغا چون شب آمد برد بادش .
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار.
واماندگی اندر پس دیوار طبیعت
حیف است و دریغا که در صلح بهشتیم .
دریغا گردن طاعت نهادن
گرش همراه بودی دست دادن .
دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت .
آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی .
دمی چند گفتم برآرم بکام
دریغا که بگرفت راه نفس .
دریغا که برخوان الوان عمر
دمی چند خوردیم و گفتند بس .
چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
دریغابوسه چندی بر زنخدان دلاویزت .
- آی دریغا ؛ ای افسوس :
آی دریغا که خردمند را
باشد فرزند وخردمند نی .
- ای دریغا ؛ افسوس .ای فسوس :
ای دریغا طبع خاقانی که واماند از سخن
کوسخندان مهین تا برسخن بگریستی .
ای دریغا گر بدی پیه و پیاز
په پیازی کردمی گر نان بدی .
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا شدی .
ای دریغا لقمه ای دوخورده شد
جوشش فکرت از آن افسرده شد.
ای دریغابود ما را برد باد
تا ابد یا حسرتا شد للعباد.
ای دریغا پیش از این بودی اجل
تا عذابم کم بدی اندر وجل .
ای دریغا حاصل عمر و حیات
این چنین دادی به باد نائبات .
ای دریغا روزگار و عمرما
رفته چندین سال بر باد هوا.
تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت .
دریغا نگارا مها خسروا
نبرده سوارا گزیده گوا.
دریغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا.
دریغا تهی از تو ایران زمین
همه زار و بیمار و اندوهگین .
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت .
دریغا فرود سیاوش دریغ
که با زور دل بود و با گرز و تیغ.
دریغا که شادان شود دشمنم
برآید همه کام دل بر تنم .
دریغا دل و زور و این یال من
همان زخم شمشیر و کوپال من .
دریغا برادر دریغا پسر
چه آمد مرا از زمانه بسر.
دریغا که رنجم نیامد بسر
ندیدم در این هیچ روی پدر.
بگفتا دریغا چنان ژنده پیل
که بودی خروشان چو دریای نیل .
بسوزد دلم بر جوانی تو
دریغا بر پهلوانی تو.
دریغا که پند جهانگیر زال
نپذرفتم و آمدم بدسگال .
دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). دریغا لشکری بدین بزرگی و ساختگی بباد شد از مخالفت پیش روان . (تاریخ بیهقی ص 494). دریغا چنین مردی بدین فضل کاشکی وی را اصلی بود. (تاریخ بیهقی ص 415). من که بونصرم گفتم دریغا که من امروزاین سخن می شنوم . (تاریخ بیهقی ص 326). همه ٔ نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند دریغا و بسیار بار دریغا. (تاریخ بیهقی ص 297).
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی .
دریغا عمر که عنان گشاده رفت . (کلیله و دمنه ).
از سر دین کلاه عزت رفت
سر دریغا کلاه می گوید.
چون به پای علم روز سر شب ببرند
چه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند.
دریغا جز سلام و دعا عبارتی خاصتر بایستی تا شرایط خدمت در ضمن آن مدرج کردمی . (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 292).
در این آتش که عشق افروخت برمن
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن .
دریغا چراغی بدین روشنی
بخواهد نشستن ز بی روغنی .
دریغا به دریا کنون آمدم
که تا سینه درموج خون آمدم .
دریغا آنچنان سرو شغنباک
ز باد مرگ چون افتاد برخاک .
و گرخواهی به شاهی باز پیوست
دریغا من که باشم رفته از دست .
گلی دیدم نچیدم بامدادش
دریغا چون شب آمد برد بادش .
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار.
واماندگی اندر پس دیوار طبیعت
حیف است و دریغا که در صلح بهشتیم .
دریغا گردن طاعت نهادن
گرش همراه بودی دست دادن .
دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت .
آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی .
دمی چند گفتم برآرم بکام
دریغا که بگرفت راه نفس .
دریغا که برخوان الوان عمر
دمی چند خوردیم و گفتند بس .
چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
دریغابوسه چندی بر زنخدان دلاویزت .
- آی دریغا ؛ ای افسوس :
آی دریغا که خردمند را
باشد فرزند وخردمند نی .
- ای دریغا ؛ افسوس .ای فسوس :
ای دریغا طبع خاقانی که واماند از سخن
کوسخندان مهین تا برسخن بگریستی .
ای دریغا گر بدی پیه و پیاز
په پیازی کردمی گر نان بدی .
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا شدی .
ای دریغا لقمه ای دوخورده شد
جوشش فکرت از آن افسرده شد.
ای دریغابود ما را برد باد
تا ابد یا حسرتا شد للعباد.
ای دریغا پیش از این بودی اجل
تا عذابم کم بدی اندر وجل .
ای دریغا حاصل عمر و حیات
این چنین دادی به باد نائبات .
ای دریغا روزگار و عمرما
رفته چندین سال بر باد هوا.
تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت .