دریدن
لغتنامه دهخدا
دریدن . [ دَ دَ ] (مص ) لازم و متعدی هر دو آید، و بیش از همین یک مصدر برای فعل آن نیامده است ؛ لازم چون : جامه بدرید، دلو بدرید یعنی دریده و پاره شد، متعدی چون : نامه ٔ او بدرید یعنی پاره کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
الف - در معنی متعدی : پاره کردن . (برهان ) (آنندراج ). شکافتن و چاک کردن و پاره کردن پارچه و جز آن . گشادن . (ناظم الاطباء). به درازا پاره کردن . فتردن . فتالیدن . خرق کردن . به درازا از هم گسستن . ترکاندن . منشق ساختن . به دو جزء جدا کردن چیزی متصل و متسع را از هم . باز کردن اجزاء پیوسته و گسترده ٔ چیزی را از میانه و با آلتی برنده یا به فشار. اجتیاب . اجیح . افتراس . ایهاء. تجواب . تخریق . تمزیق . جوب . (منتهی الارب ). خرق . (تاج المصادر بیهقی ). خلق . (دهار). دَظّ. (منتهی الارب ). شق . (تاج المصادر بیهقی ). فرص . (منتهی الارب ). قد. (دهار). مزق . نطاف . بظف . (تاج المصادر بیهقی ). هتاء. هتوء. هرد. (منتهی الارب ) :
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
ندرم به دشنه جگرگاه تو
برون ناید از میغ تن ماه تو
ز خون کیان شرم دارد نهنگ
وگر کشته یابد ندرد پلنگ .
درید و برید و شکست وببست
یلان را سر و سینه و پا و دست .
هرآنجا که پرخاش جویم بجنگ
بدرم دل شیر و چرم پلنگ .
همی محضر ما به پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو.
خروشید و برجست از آن پس ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای .
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دورخ را همی کرد چاک .
بدرید چرمش بدانسان که شیر
درو خیره شد پهلوان دلیر.
که این مادیان چون درآید بجنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ .
چو گودرز کشواد پولادچنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ .
بگو تا بگیرند موی سرش
بدرند برتن همی چادرش .
ببرم سر رستم زال زر
بداندیش شه را بدرم جگر.
بدرید جامه همه در برش
بزد دست و برکند موی سرش
ندارد کسی پای با تو به جنگ
بدری به چنگال چرم نهنگ .
همه سرفرازیم با ساز جنگ
به هامون بدریم چرم پلنگ .
همیدون ببستند پیمان برین
که گر تیغ دشمن بدرد زمین .
سگ کاردیده بدرد پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ .
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
به روز معرکه بسیار دیده پشت ملوک
به وقت حمله فراوان دریده صف سوار.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ .
گاهی بکشد شعله وگاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
گماریده است زنبوران به من بر
هم می درد به من بر پوست زنبور.
تا شکمشان ندرم ، تا سرشان برنکنم .
تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم .
وز خانه شما پردگیان را که کشیده ست
وین پرده ٔ ایزد به شما بر که دریده ست .
آتشی داشت به دل ، دست زد و دل بدرید
تا بدیده بت او آتش هجرانش بدید.
دوستگان دست برآورد و بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه .
ور بدری شکم و بند من از بندم
نرسد ذره ای آزاربه فرزندم .
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند.
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر برپس ابزار.
هان تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو می خورند و چو گرگان همی درند.
گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را
گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر.
راز ایزد زیر این پرده ٔ کبود است ای پسر
کس تواند پرده ٔ راز خدائی را درید؟
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامه ش بدریده عدو خود منم .
چون نبینی که می بدرند
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب ؟
بدرید برتن سلب مشک بید
ز جور زمستان به پیش بهار.
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
به بستان جامه ٔ زربفت بدریدند خوبانش .
گفت [ محمود ] او را [ ابوریحان بیرونی را ] به میان سرای فرواندازند... ابوریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته به زمین فرودآمد چنانکه بر وی افگار نشد. (چهارمقاله نظامی عروضی ص 92).
خران دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواند شعراندرون بدرد نای .
خوان دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواند شعر اندرون بدرد نای .
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب .
نامه ٔ مصطفی درد پرویز
جامه ٔ جان او پسر بدرد.
سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد
جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا.
شد آن چرم ناپخته ٔ نیم خام
بدرد بخاید به حرصی تمام .
گرگ را دوختن باید آموخت که او خود دریدن نیکو داند. (جهانگشای جوینی ).
آنکه می درید جامه ٔ خلق چُست
شد دریده آن او زیشان درست .
چون قلم در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید.
آنکه داند دوخت او داند درید
هرچه او بفروخت بتواند خرید.
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد.
دست بیچاره چون به جان نرسد
چاره جز پیرهن دریدن نیست .
در گرگ نگه مکن که بزغاله برد
یک روز نگه کن که پلنگش بدرد.
توان به حلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف .
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
و ز دست زبان حرف گیران رستند.
مردم چشمم بدرد پرده ٔ عمیا زشوق
گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو.
بدرد یقین پرده های خیال .
ابهاء؛ دریدن خانه ٔ مویین . اهماء؛ جامه دریدن و کهنه گردانیدن . تهبیب ؛ دریدن جامه . تهیب ؛ نیک دریدن . خرق ؛ پاره کردن چیزی را و دریدن . خسوف ؛ دریدن چیزی را و شکستن . خفاء؛ دریدن مشک را و گستردن آن را بر حوض . مزق ، مزقة، هدملة، هرت ، هرد،هرض ، هم ؛ دریدن جامه را. (از منتهی الارب ).
- امثال :
سالی هری ، ماهی تری ، کفش تا پاره کنی و بدری . (امثال و حکم ).
- از هم یا ز هم دریدن ؛ متفرق و جداکردن اجزاء چیزی را :
تقاضی می کند دایم سگ نفس
درونم را ز هم خواهد دریدن .
شه از هم درید آن خورش را بزور
چو شیری که او بردرد چرم گور.
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می شد زیرزخمش سنگ چون موم .
من که گاوان را ز هم بدریده ام
من که گوش شیرنر مالیده ام .
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت از هم درد.
- بردریدن ؛ دریدن . از هم جدا کردن و شکافتن با آلتی برنده یا به فشار :
فرودآمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید.
صف دشمنان سربسر بردرد
ز گیتی سوی هیچکس ننگرد.
نهاد و ز یکدیگرش بردرید
کسی در جهان این شگفتی ندید.
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید.
چو او را چنان زار و کشته بدید
همه جامه ٔ خسروی بردرید.
دو رخ را به روی پسر برنهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
نگوئی چه آمدت پیش از پدر
چرا بردریدت بدین سان جگر.
رمح سماک و دهره ٔ بهرام بشکنید
چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید.
پیش که صبح بردرد شقه ٔ چتر چنبری
خیز مگر به برق می برقع صبح بردری .
شه ا ز هم درید آن خورش را بزور
چو شیری که او بردرد چرم گور.
یکی بچه ٔ گرگ می پرورید
چوپروده شد خواجه را بردرید.
- بردریدن پرده ٔ راز ؛ راز را آشکار ساختن . فاش ساختن راز :
بیامد بگفت آنچه دید و شنید
همه پرده ٔ رازها بردرید.
- پرده ٔ کسی دریدن ؛ هتک حرمت او کردن :
مدر پرده ٔ کس به هنگام جنگ
که باشد ترا نیز در پرده ننگ .
- پرده ٔ ناموس کسی را دریدن ؛ حرمت او را بردن . هتک حرمت او کردن : پرده ٔناموس بندگان را به گناه فاحش ندارد. (گلستان سعدی ).
- پوست بر تن کسی دریدن ؛ پوست او را کندن . دمار از روزگار او برآوردن :
چنین زندگی بدتر از مرگ اوست
زمانه بدرید برتنش پوست .
چو بشنید برتنش بدرید پوست
ز دشمن نهان داشت آن هم ز دوست .
- جیب دریدن ؛ گریبان چاک زدن :
به مرگ سروران سربریده
زمین جیب آسمان دامن دریده .
- حلق خود دریدن ؛ بسیار و سخت فریاد کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یک مؤذن داشت بس آواز بد
شب همه شب می دریدی حلق خود.
- درهم دریدن ؛ بکلی متلاشی کردن :
بگفت این و شمشیر کین برکشید
سرا پای او پاک درهم درید.
- دریدن هنگامه ؛ برهم زدن بساط و جمعیت :
هنگام صبوح موکب صبح
هنگامه دریده اختران را.
- فرودریدن ؛ شکافتن . پاره کردن :
ای روزرفتگان جگر شب فرودرید
آن آفتاب از آن جگر شب برآورید.
رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود.
- گلوی یا نای دریدن ؛ بسی به آواز بلند خواندن یا گفتن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ناموس کسی را دریدن ؛ هتک ناموس او کردن ؛ هرطَ؛ طعن کردن و دریدن ناموس کسی را. هرمطة؛ دریدن ناموس کسی را و زشت گردانیدن . (از منتهی الارب ).
ب - در معنی لازم :
گشوده شدن و چاک شدن . (ناظم الاطباء). پاره شدن . پاره شدن بدرازا. شکافتن بدرازا. ترکیدن . منشق شدن . انحراق . انفلاق . تخرق . وهی . (دهار) :
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت
و گرخلاف کنی طمع را و هم بشوی
بدرد ار بمثل آهنین بود هملخت .
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ .
بتوفید کوه و بدرید دشت
خروشش همی از هوا برگذشت .
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرد برو پوست از یادجنگ .
بدرید چنگ ودل شیر نر
عقاب دلاور بیفکند پر.
بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرید برتنش پوست .
ملاعین حصار غور برجوشیدند و به یکپارچگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). ناگاه آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود کشتی پرشده نشستن و دریدن گرفت . (تاریخ بیهقی ص 516). مردم عام و غوغا به یکبار خروش بکردند چنان که گفتی زمین بدرید. (تاریخ بیهقی ص 436).
دلم از غم همیشه ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
بدرد ترسم از بس غم که در اوست
بدرد نار چون پرگرددش پوست .
فاطمیم فاطمیم فاطمی
تا تو بدری ز غم ای ظاهری .
انبثاق ؛ دریدن بند آب . حرص ؛ دریدن جامه در کوفتن . (از منتهی الارب ).
- بردریدن ؛ دریده شدن :
کمربند رستم گرفت و کشید
ز بس زور گفتی زمین بردرید.
چو از خرم بهار وخرمی دوست
به گلها بردرید از خرمی پوست .
- دریدن جگر از بیم ؛ زهره ترک شدن :
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از بیم گفتی جگر.
- دریدن دل یا مغز ؛ کنایه از سخت ترسیدن :
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب .
از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرد دل شیر وچرم پلنگ .
چو دیوان بدیدند کوپال او
بدرید دلشان ز چنگال او.
چو اسفندیاری که در جنگ او
بدرد دل شیر از آهنگ او.
ز آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل پیل و چنگ هزبر.
سپهدار چون گیو و گودرز و طوس
بدرید دلتان ز آوای کوس .
- دریدن گوش ؛ پاره شدن پرده ٔ آن :
ز لشکر برآمد بر آن سان خروش
که شیر ژیان را بدرید گوش .
زمین پر ز جوش وهوا پرخروش
هزبر ژیان را بدرید گوش .
برانگیخت اسب و برآمد خروش
همی اژدها را بدرید گوش .
سپاهی که شد دشت چون آبنوس
بدرید گوش پلنگان ز کوس .
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش .
- فرودریدن ؛ واژگون شدن . منهدم گشتن : انهیار، تهور، تهیر؛ فرودریدن بنا. (از منتهی الارب ). هدم ؛ آنچه از کرانه ٔ چاه فرودریده درچاه افتاده باشد. (منتهی الارب ). رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود.
- امثال :
نه مشکی دریده نه دوغی ریخته . (امثال و حکم ).
الف - در معنی متعدی : پاره کردن . (برهان ) (آنندراج ). شکافتن و چاک کردن و پاره کردن پارچه و جز آن . گشادن . (ناظم الاطباء). به درازا پاره کردن . فتردن . فتالیدن . خرق کردن . به درازا از هم گسستن . ترکاندن . منشق ساختن . به دو جزء جدا کردن چیزی متصل و متسع را از هم . باز کردن اجزاء پیوسته و گسترده ٔ چیزی را از میانه و با آلتی برنده یا به فشار. اجتیاب . اجیح . افتراس . ایهاء. تجواب . تخریق . تمزیق . جوب . (منتهی الارب ). خرق . (تاج المصادر بیهقی ). خلق . (دهار). دَظّ. (منتهی الارب ). شق . (تاج المصادر بیهقی ). فرص . (منتهی الارب ). قد. (دهار). مزق . نطاف . بظف . (تاج المصادر بیهقی ). هتاء. هتوء. هرد. (منتهی الارب ) :
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
ندرم به دشنه جگرگاه تو
برون ناید از میغ تن ماه تو
ز خون کیان شرم دارد نهنگ
وگر کشته یابد ندرد پلنگ .
درید و برید و شکست وببست
یلان را سر و سینه و پا و دست .
هرآنجا که پرخاش جویم بجنگ
بدرم دل شیر و چرم پلنگ .
همی محضر ما به پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو.
خروشید و برجست از آن پس ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای .
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دورخ را همی کرد چاک .
بدرید چرمش بدانسان که شیر
درو خیره شد پهلوان دلیر.
که این مادیان چون درآید بجنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ .
چو گودرز کشواد پولادچنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ .
بگو تا بگیرند موی سرش
بدرند برتن همی چادرش .
ببرم سر رستم زال زر
بداندیش شه را بدرم جگر.
بدرید جامه همه در برش
بزد دست و برکند موی سرش
ندارد کسی پای با تو به جنگ
بدری به چنگال چرم نهنگ .
همه سرفرازیم با ساز جنگ
به هامون بدریم چرم پلنگ .
همیدون ببستند پیمان برین
که گر تیغ دشمن بدرد زمین .
سگ کاردیده بدرد پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ .
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
به روز معرکه بسیار دیده پشت ملوک
به وقت حمله فراوان دریده صف سوار.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ .
گاهی بکشد شعله وگاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
گماریده است زنبوران به من بر
هم می درد به من بر پوست زنبور.
تا شکمشان ندرم ، تا سرشان برنکنم .
تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم .
وز خانه شما پردگیان را که کشیده ست
وین پرده ٔ ایزد به شما بر که دریده ست .
آتشی داشت به دل ، دست زد و دل بدرید
تا بدیده بت او آتش هجرانش بدید.
دوستگان دست برآورد و بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه .
ور بدری شکم و بند من از بندم
نرسد ذره ای آزاربه فرزندم .
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند.
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر برپس ابزار.
هان تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو می خورند و چو گرگان همی درند.
گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را
گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر.
راز ایزد زیر این پرده ٔ کبود است ای پسر
کس تواند پرده ٔ راز خدائی را درید؟
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامه ش بدریده عدو خود منم .
چون نبینی که می بدرند
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب ؟
بدرید برتن سلب مشک بید
ز جور زمستان به پیش بهار.
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
به بستان جامه ٔ زربفت بدریدند خوبانش .
گفت [ محمود ] او را [ ابوریحان بیرونی را ] به میان سرای فرواندازند... ابوریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته به زمین فرودآمد چنانکه بر وی افگار نشد. (چهارمقاله نظامی عروضی ص 92).
خران دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواند شعراندرون بدرد نای .
خوان دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواند شعر اندرون بدرد نای .
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب .
نامه ٔ مصطفی درد پرویز
جامه ٔ جان او پسر بدرد.
سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد
جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا.
شد آن چرم ناپخته ٔ نیم خام
بدرد بخاید به حرصی تمام .
گرگ را دوختن باید آموخت که او خود دریدن نیکو داند. (جهانگشای جوینی ).
آنکه می درید جامه ٔ خلق چُست
شد دریده آن او زیشان درست .
چون قلم در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید.
آنکه داند دوخت او داند درید
هرچه او بفروخت بتواند خرید.
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد.
دست بیچاره چون به جان نرسد
چاره جز پیرهن دریدن نیست .
در گرگ نگه مکن که بزغاله برد
یک روز نگه کن که پلنگش بدرد.
توان به حلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف .
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
و ز دست زبان حرف گیران رستند.
مردم چشمم بدرد پرده ٔ عمیا زشوق
گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو.
بدرد یقین پرده های خیال .
ابهاء؛ دریدن خانه ٔ مویین . اهماء؛ جامه دریدن و کهنه گردانیدن . تهبیب ؛ دریدن جامه . تهیب ؛ نیک دریدن . خرق ؛ پاره کردن چیزی را و دریدن . خسوف ؛ دریدن چیزی را و شکستن . خفاء؛ دریدن مشک را و گستردن آن را بر حوض . مزق ، مزقة، هدملة، هرت ، هرد،هرض ، هم ؛ دریدن جامه را. (از منتهی الارب ).
- امثال :
سالی هری ، ماهی تری ، کفش تا پاره کنی و بدری . (امثال و حکم ).
- از هم یا ز هم دریدن ؛ متفرق و جداکردن اجزاء چیزی را :
تقاضی می کند دایم سگ نفس
درونم را ز هم خواهد دریدن .
شه از هم درید آن خورش را بزور
چو شیری که او بردرد چرم گور.
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می شد زیرزخمش سنگ چون موم .
من که گاوان را ز هم بدریده ام
من که گوش شیرنر مالیده ام .
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت از هم درد.
- بردریدن ؛ دریدن . از هم جدا کردن و شکافتن با آلتی برنده یا به فشار :
فرودآمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید.
صف دشمنان سربسر بردرد
ز گیتی سوی هیچکس ننگرد.
نهاد و ز یکدیگرش بردرید
کسی در جهان این شگفتی ندید.
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید.
چو او را چنان زار و کشته بدید
همه جامه ٔ خسروی بردرید.
دو رخ را به روی پسر برنهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
نگوئی چه آمدت پیش از پدر
چرا بردریدت بدین سان جگر.
رمح سماک و دهره ٔ بهرام بشکنید
چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید.
پیش که صبح بردرد شقه ٔ چتر چنبری
خیز مگر به برق می برقع صبح بردری .
شه ا ز هم درید آن خورش را بزور
چو شیری که او بردرد چرم گور.
یکی بچه ٔ گرگ می پرورید
چوپروده شد خواجه را بردرید.
- بردریدن پرده ٔ راز ؛ راز را آشکار ساختن . فاش ساختن راز :
بیامد بگفت آنچه دید و شنید
همه پرده ٔ رازها بردرید.
- پرده ٔ کسی دریدن ؛ هتک حرمت او کردن :
مدر پرده ٔ کس به هنگام جنگ
که باشد ترا نیز در پرده ننگ .
- پرده ٔ ناموس کسی را دریدن ؛ حرمت او را بردن . هتک حرمت او کردن : پرده ٔناموس بندگان را به گناه فاحش ندارد. (گلستان سعدی ).
- پوست بر تن کسی دریدن ؛ پوست او را کندن . دمار از روزگار او برآوردن :
چنین زندگی بدتر از مرگ اوست
زمانه بدرید برتنش پوست .
چو بشنید برتنش بدرید پوست
ز دشمن نهان داشت آن هم ز دوست .
- جیب دریدن ؛ گریبان چاک زدن :
به مرگ سروران سربریده
زمین جیب آسمان دامن دریده .
- حلق خود دریدن ؛ بسیار و سخت فریاد کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یک مؤذن داشت بس آواز بد
شب همه شب می دریدی حلق خود.
- درهم دریدن ؛ بکلی متلاشی کردن :
بگفت این و شمشیر کین برکشید
سرا پای او پاک درهم درید.
- دریدن هنگامه ؛ برهم زدن بساط و جمعیت :
هنگام صبوح موکب صبح
هنگامه دریده اختران را.
- فرودریدن ؛ شکافتن . پاره کردن :
ای روزرفتگان جگر شب فرودرید
آن آفتاب از آن جگر شب برآورید.
رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود.
- گلوی یا نای دریدن ؛ بسی به آواز بلند خواندن یا گفتن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ناموس کسی را دریدن ؛ هتک ناموس او کردن ؛ هرطَ؛ طعن کردن و دریدن ناموس کسی را. هرمطة؛ دریدن ناموس کسی را و زشت گردانیدن . (از منتهی الارب ).
ب - در معنی لازم :
گشوده شدن و چاک شدن . (ناظم الاطباء). پاره شدن . پاره شدن بدرازا. شکافتن بدرازا. ترکیدن . منشق شدن . انحراق . انفلاق . تخرق . وهی . (دهار) :
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت
و گرخلاف کنی طمع را و هم بشوی
بدرد ار بمثل آهنین بود هملخت .
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ .
بتوفید کوه و بدرید دشت
خروشش همی از هوا برگذشت .
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرد برو پوست از یادجنگ .
بدرید چنگ ودل شیر نر
عقاب دلاور بیفکند پر.
بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرید برتنش پوست .
ملاعین حصار غور برجوشیدند و به یکپارچگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). ناگاه آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود کشتی پرشده نشستن و دریدن گرفت . (تاریخ بیهقی ص 516). مردم عام و غوغا به یکبار خروش بکردند چنان که گفتی زمین بدرید. (تاریخ بیهقی ص 436).
دلم از غم همیشه ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
بدرد ترسم از بس غم که در اوست
بدرد نار چون پرگرددش پوست .
فاطمیم فاطمیم فاطمی
تا تو بدری ز غم ای ظاهری .
انبثاق ؛ دریدن بند آب . حرص ؛ دریدن جامه در کوفتن . (از منتهی الارب ).
- بردریدن ؛ دریده شدن :
کمربند رستم گرفت و کشید
ز بس زور گفتی زمین بردرید.
چو از خرم بهار وخرمی دوست
به گلها بردرید از خرمی پوست .
- دریدن جگر از بیم ؛ زهره ترک شدن :
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از بیم گفتی جگر.
- دریدن دل یا مغز ؛ کنایه از سخت ترسیدن :
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب .
از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرد دل شیر وچرم پلنگ .
چو دیوان بدیدند کوپال او
بدرید دلشان ز چنگال او.
چو اسفندیاری که در جنگ او
بدرد دل شیر از آهنگ او.
ز آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل پیل و چنگ هزبر.
سپهدار چون گیو و گودرز و طوس
بدرید دلتان ز آوای کوس .
- دریدن گوش ؛ پاره شدن پرده ٔ آن :
ز لشکر برآمد بر آن سان خروش
که شیر ژیان را بدرید گوش .
زمین پر ز جوش وهوا پرخروش
هزبر ژیان را بدرید گوش .
برانگیخت اسب و برآمد خروش
همی اژدها را بدرید گوش .
سپاهی که شد دشت چون آبنوس
بدرید گوش پلنگان ز کوس .
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش .
- فرودریدن ؛ واژگون شدن . منهدم گشتن : انهیار، تهور، تهیر؛ فرودریدن بنا. (از منتهی الارب ). هدم ؛ آنچه از کرانه ٔ چاه فرودریده درچاه افتاده باشد. (منتهی الارب ). رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود.
- امثال :
نه مشکی دریده نه دوغی ریخته . (امثال و حکم ).