دریا
لغتنامه دهخدا
دریا. [ دَرْ ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تقریباً سه ربع از سطح زمین را می پوشاند ودر نیمکره ٔ جنوبی بیشتر زمین را فراگرفته است تا درنیمکره ٔ شمالی ، و ادله ای در باب نمکی بودن آبهای دریا ایراد کرده اند از همه قویتر و موجه تر آن است که این تملیح را به تخته سنگهای ملحی که در قعر اقیانوس می باشد نسبت دهند. و عمق دریاها بسیار مختلف و تغییرپذیر است و در بعضی نقاط سوند (آلتی که در تعیین عمق دریاها استعمال می کنند) به تک آن نمیرسد و در این جاها عمق دریا را از دوازده تا پانزده هزار متر فرض کرده اند و تک دریاها نوعاً مانند سطح زمین ناصاف و غیرمسطح است و در زیر آب دره هایی موجود است شبیه دره هایی که در کوههای بسیار مرتفع مشاهده می کنیم و جزیره های کوچک و کم وسعت نیز قله های کوههای مرتفع تحت بحری هستند. (از ناظم الاطباء).
صاحب آنندراج گوید: قدما از شعرای استاد آن را اماله کرده با معنی و مأوی قافیه آرند. و ژرف ، بی پایاب ، بی پایان ، بی کران ، بی ساحل ، لنگردار، بی لنگر، بی زنهار، بی آرام ، پرشور، پرآشوب ، ناپیدا کنار، طوفان خیز، گوهرخیز از صفات اوست . آب شور. مقابل خشکی . (یادداشت مرحوم دهخدا). دریاب . دریه . (آنندراج ). زَراه . زَو. اُستُم ّ. اُسطُم ّ. اُسطَمَة. اُطمُسَه . بحر. بَضیع. حجر. حداد. (دهار). خُصارة. خضم . (منتهی الارب ).داماء. (دهار). راموز. رَجّاس . رَجّاف . زُفَر. ساجی . سُجُوّ. سَدِر. طَغَم . (منتهی الارب ). طِم ّ. (دهار). عَجوز. عَیلام . عَیْلَم . قَمقام . قِمّیس . (منتهی الارب ). کافِر (دهار). لافظة. (منتهی الارب ). لُجَّة. (نصاب ). لجی . مَنقَع. مَنقَعَة. نُطفة. (منتهی الارب ). نَوفل . (دهار). هقم . (منتهی الارب ). یَم ّ. (دهار) :
پادشا سیمرغ دریا راببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.
دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سرتا بون .
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را به خاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشخاید .
ز دریا به مردی به یکسو کشید
برآمد به خشکی و هامون بدید.
چنین گوی پاسخ به کاوس کی
که کی آب دریا بود همچو می .
چو این کرده شد چاره ٔ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت .
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردارروشن چراغ .
خردمند کزدور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد.
یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد به کردار دریای آب .
که شیران ایران به دریای آب
نشستی تن از بیم افراسیاب .
چو شمشیر گیرد به رزم اندرون
بیابان شود همچو دریای خون .
زمین شد به کردار دریای خون
سر و دست بد زیر سنگ اندرون .
یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را به دریا به ماهی دهد.
یکی اژدها پیشت آید دژم
که ماهی برآرد ز دریا به دم .
خجسته درگه محمود زابلی دریاست
کدام دریا کان را کرانه پیدا نیست
شدم به دریه و غوطه زدم ندیدم دُر
گناه بخت من است این گناه دریا نیست .
ازین در سخن چند رانم همی
چو دریا کرانه ندانم همی .
من شست به دریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم .
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که شهریارا دریا توئی و من فرغر.
پنداشت مگر کاب نماند فردا
نتوان کردن تهی به ساغر دریا.
ز دریا به خشکی برون آمدند
ز بر بر سر زیغنون آمدند.
سخاوت تو ندارد در این جهان دریا
سیاست تو ندارد برآسمان بهرام .
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی .
نشاید باد را در برگرفتن
نه دریا را به مشتی برگرفتن .
هند چون دریای خون شد چین چو دریا بار او
زین قبل روید به چین برشبه مردم استرنگ .
کان نیاورد درّ و دریا سیم .
گفت زندگانی خداونددراز باد اعمال غزنی دریائی است که غور و عمق آن پیدا نیست . (تاریخ بیهقی ).
دریا بشنیدی که برون آید از آتش
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر.
بی پای مشو برون ازین دریا
اینک به سخنت دادم آگاهی .
دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم .
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی شود
قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.
و ز بابهای علم نکو در رس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.
مردم روزی نبود بی حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ .
مرا مدح تو برجان و از آن دیگران بر لب
که دریا درنهد در قعر و خاشاک آورد برسر.
بسته ٔ خواب است بخت و خواب مرا غم
بست و به دریای انتظار برافکند.
ز آرزوی قطره ٔ ابر سخاش
چون صدف دریا دهان خواهد گشاد.
چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم
کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا.
پی یک بوسه گرد پایه ٔ حوض .
بسی گشتم تو دل دریا نکردی .
موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هرزمان
موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی .
به دامن گرچه دریا دارداما
گریبانش نم جوئی ندارد.
دریا کنم اشک و پس به دریا
در هرصدفی جدات جویم .
کشتی آرزو در این دریا
نفکند هیچ صاحب فرهنگ .
دریای توبه کو که مگر شامگاه عمر
چون آفتاب غسل به دریا برآورم .
جوهر وعنبر سفید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیده ام .
از افواه الناس شنوده آمد که مجلس شریف که دریای متوج است به جواهر معانی به فلان ناحیت که چشمه ٔ آب گرم است خرامیده است . (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 303). و آن دریای زاخر مفاخر را که چندین هزار جواهر غیبی در صدف حرف و صوت ما را هدیه کرده است از مخاطره ٔ دریا که قصد آن دارد نگاه دار. (منشآت خاقانی ص 33). نقش فریبنده ٔ دنیا به صورت دریا ماند که زنده درکشد چون بکشد بیرون اندازد. (منشآت خاقانی ص 80). قاصدان به تعجیل بیرون آمدند و درنگ چندان نمودند... تا به دریا بازرسد. (منشآت خاقانی ص 72). چه حضرت علیا... دریای زاخر است و عادت دریا آن است که نزدیکان را جوهر بخشد. (منشآت خاقانی ص 131).
چو بخت برلب جیحون فکند رخت مرا
بهم شدیم سه جیحون نه کم ز سه دریا.
نریزد ابر بی توفیر دریا
نه بی باران شود دریا مهیا.
به دریا در منافع بیشمار است
و گر خواهی سلامت بر کنار است .
گرچه دریا به ابر آب دهد
لب دریا همیشه خشک بود.
ما عبث در سینه ٔ دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است .
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست .
اِبحار؛ در دریا نشستن . (تاج المصادر بیهقی ). اجتسار؛ به دریا افتادن کشتی و روان شدن . (از منتهی الاب ). أجودان ؛ دریا و باران . (دهار). افیح لجی ؛دریای فراخ . انجزار؛ برگردیدن آب دریا. (از منتهی الارب ). بحیرة؛ دریای خرد. (دهار). تبحر؛ دریا شدن در علم . (دهار). جفل ؛ انداختن دریا ماهی را برکنار. (دهار). خضرم ؛ دریای بزرگ بسیارآب . (منتهی الارب ). خلیج ؛پاره ای از دریا. (دهار). زاخر؛ غطامط؛ دریا که آب او موج میزند. (دهار). شرم ؛ پاره ٔ دریا. (دهار). طبس ،غمر، قاموس ، لجی و مغمم ؛ دریای بسیارآب . (از منتهی الارب ). عاقول ؛ موج دریا و معظم دریا. غُطامَط، غَطومَط، غَطمَطیط؛ دریای بزرگ موج بسیار آب . غِطَم ّ، غَطَمطَم ، غطومط، قلهدم ، لهم ؛ دریای بزرگ . عَظیم ؛ دریای بزرگ بسیارآب . (منتهی الارب ). قاموس ، شرم ؛ میانه ٔ دریا. (دهار). قلاس ؛ دریای کف انداز. (دهار) (منتهی الارب ). لافظة؛ دریا بدان جهات که جواهر و عنبر و جز آن بیرون اندازد. (منتهی الارب ). لجة؛ میان دریا. (دهار). لجی ؛ دریا که میان او خاک باشد، و دریای ژرف و فراخ .(دهار). دریای مغ. (ترجمان القرآن جرجانی ). مجداح ؛ کناره ٔ دریا. مسجور؛ دریائی که آبش زائد از آن باشد.مهرقان ؛ دریا جای که آب روان گردد در وی . ناجخ . نَجوخ ؛ دریای پرشور. هضم ؛ شکم دریا. هود؛ دریای خرد که به ریزش آب بیشه ها و مانند آن فراخ گردد. هیقم ؛ آوازموج دریا. (منتهی الارب ).
- امثال :
دریا به دهان سگ نجس کی گردد . (امثال وحکم ).
دریا بی بارانش نمی شود . (فرهنگ عوام ).
دریا را با قاشق (یا ملاقه ) خالی نتوان کرد ؛ کنایه از کار بیهوده کردن . (فرهنگ عوام ).
دریا را با مشت می پیماید ؛ کنایه از کار بیهوده کردن است . (فرهنگ عوام ).
دریا را به ساغر تهی نتوان کرد . (از امثال و حکم ).
دریا را به کیل پیمودن نتوان . (امثال و حکم ).
- آزادی دریاها ؛ آزادی دریاها در موقع صلح عبارت است از حق کشتیهای تمام ملل به اینکه آزادانه در دریای باز در خارج آبهای ساحلی دریانوردی کنند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهای ملت دیگری متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. آزادی دریاها از مسائل مهم بین المللی است و در موقع جنگ این آزادی محدود می شود و دول متخاصم این حق را برای خود قائلند که راه بر کشتیهای عازم به مملکت یا ممالکی که با آن در جنگ هستند ببندند و کالاهایی را که به مقصد این ممالک است ضبط کنند یا محاصره ٔ دریایی برقرار سازند. (از دائرةالمعارف فارسی ذیل «آزادی دریاها»).
- به دریا دادن ؛ شستن و غسل کردن . (ناظم الاطباء).
- || کشیدن و نظر برداشتن . (ناظم الاطباء).
- || راندن . (ناظم الاطباء).
- دریابار . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریابان . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریابر . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا بر سرکشیدن ؛ کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت . (آنندراج ) :
دل چه تلخیهای رنگارنگ از آن دلبر کشید
قطره ٔ خونی چه دریاهای خون برسر کشید.
- دریابگ ؛ دریابگی . و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریابندر . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا به جوی خویش بستن ؛ آبرا به جوی خودآوردن که همیشه هم آنجا باشد و بجای دیگر نرود. (آنندراج ) :
موج گوهر میزند از بحر پرشور سخن
خامه راقم طرفه دریائی به جوی خویش بست .
- دریا به روی زدن ؛ مبالغه در بیدار کردن ، چه تنها آب زدن هم برای این کار کفایت می کند. (از آنندراج ) :
چنین کز حیرت رخسار او از خویشتن رفتم
به رویم گر زنی دریا به هوش خود نمی آیم .
- دریابیگ ؛ دریابیگی . رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریاپرور . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاپیما .رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا خوردن ؛ کنایه از شراب خوردن . (آنندراج ) :
نشکند از چشمه ٔ کوثر خمار عاشقان
تشنه ٔ گوهر اگر دریا خورد سیراب نیست .
- دریادار ؛ دریاداری . رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریادرون ؛ سخت فاضل . علامه . بسیاردان :
به اندک عمر شد دریادرونی
به هرفنی که گفتی ذوفنونی .
- دریادریا ؛ بسیاربسیار، قید است مقدارهای عظیم را :
نعمت منعم چراست دریادریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی .
- دریادست ؛ بسیار بخشنده . که دستی چون دریا بذّال دارد :
خسرو شیردل پیل تن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال .
- دریادل ؛ بسیار بخشش . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریادلی ؛ بخشندگی بسیار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریادیده ؛ چیزی که دریا را دیده باشد. (آنندراج ). قرین دریا. که به دریا رسیده باشد :
عاشق سرگشته را ازگردش دوران چه باک
موج دریادیده را از شورش طوفان چه باک .
سیل دریادیده هرگز برنمی گردد به خود
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود.
غیر خال ابروت کز نافه باج بو گرفت
چشم دریادیده در بحر کمان عنبر ندید.
- دریازدگی ؛ حالت دریازده . رجوع به دریازدگی در ردیف خودشود.
- دریازده ؛ مبتلی به بیماری ناشی از سفر دریا. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریازن ؛ دزد دریائی .
- دریازنی ؛ عمل دریازن . رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود.
- دریاستیز ؛ سخت ستیزنده . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاسیاست ؛ بسیار سائس . پرتدبیر : از حضرت آسمان شکوه عرش جَلالت دریاسیاست کوه سیادت عظمها اﷲ هیچ مخالفت و آفت در خاطر تصور نکند. (منشآت خاقانی ص 280).
- دریاشتاب ؛ پرشتاب . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا شدن دیده ؛ سخت اشکبار شدن چشم . پر شدن دیده از اشک :
پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنی
که نه از حسرت او دیده ٔ ما دریا شد.
بس دیده که شد در انتظارت
دریا و نمی رسد به ساقت .
- دریاشعار ؛ نماینده ٔ دریا در بخشندگی و کرم :
شروان که زنده کرده ٔ شمشیر تست و بس
شمشیروار در کف دریاشعار تست .
- دریاشکاف ؛ شکافنده ٔ بحر.
- دریاشکافتن ؛ بحر پیمودن . رجوع به این دو ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاشکسته . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاشکل ؛ همانند دریا.
- دریاشکوه ؛ با جلال و عظمت دریا.
- دریاشناس ؛ عالم به خصوصیات وضع دریا.
- دریاصفت ؛ عظیم و بزرگ و گران .
- دریاضمیر ؛ دریادل . و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریا کشیدن ؛ کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت باشد. (از آنندراج ). دریا خوردن . دریاها بر سرکشیدن :
دریاکش از آن چمانه ٔ زر
کو ماند کشتی گران را.
- دریامثابت ؛ همانند دریا. دریاسان . عظیم :
گوید این خاقانی دریامثابت خود منم
خوانمش خاقانی اما از میان افتاده «قا».
- دریانهاد ؛ با طبیعت دریا. عظیم :
چه صعب رودی دریانهاد و طوفان سیل
چه منکر آبی پیل افکن و سواراوبار.
- دریاور . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا و کان ؛ جهان و بر و بحر. (آنندراج ). جهان و گیتی و عالم و دریا و صحرا و بر و بحر. (ناظم الاطباء).
- دریای آب ؛ بحر :
سپاهی به کردار دریای آب
به قلب اندرون جهن و افراسیاب .
- دریای آزاد ؛ یا دریای باز. دریایی است که تمام ملل حق کشتی رانی آزادانه را در آن دارند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهای ملت دیگری متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. در مقابل دریای بسته . دریای باز یا دریای آزاد.
- دریای بسته ؛ در مقابل دریای باز یا دریای آزاد. رجوع به دریای آزاد در همین ترکیبات شود.
- دریای بی پایان ؛ بحر قعیر. دریای ژرف :
وقتی در آبی تا میان دستی و پائی می زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را.
- دریای بی چون و چند ؛ بحر بی کم و کیف .عالم بی رنگی . بحر بیکران و بی اندازه ٔ توحید :
تن شناسان زود ما را گم کنند
آب نوشان ترک مشک و خم کنند
جان شناسان از عددها فارغند
غرقه ٔ دریای بی چونند و چند.
- دریای خون گشادن ؛ کشتن و قتل بسیار کردن :
سپه راندن از ژرف دریا برون
گشادن به شمشیر دریای خون .
- دریای ساحلی ؛ در اصطلاح حقوق بین الملل ، قسمتی از دریای آزاد است که در سواحل خاک یک دولت معین واقع شده و بنابه ملاحظات نظامی و بهداشتی و مالی و اقتصادی تحت قوانین خاصی قرار گرفته است و بعضی از قوانین داخلی در آن مجری می گردد. (ترمینولوژی حقوقی ص 289).
- || حریم آبی یک کشور در دریای آزاد. (ترمینولوژی حقوقی ).
- دریایسار ؛ دارای دولت و ثروت بی اندازه . (ناظم الاطباء).
- دریای شیرین ؛ دریا که آبش شور و تلخ نیست :
وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس
سعدی که شوخی می کند گوهر بدریا میبرد.
- دریای عدم ؛ بحر نیستی . عالم بی نشانی :
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم .
- دریای کل ؛ جهان . هستی :
این چنین فرمود آن شاه رسل
که منم کشتی در این دریای کل .
- دریای محیط . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریای هفتگانه ؛ اشاره به سبعة ابحر قرآن کریم :
سگ به دریای هفت گانه مشوی
که چو ترشد پلیدتر باشد.
- دریایمین ؛ دریادست :
هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریایمین .
- دل به دریا زدن ؛ خطر کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). علی اﷲ گفتن . هر چه باداباد گفتن .
- دل به دریا فکندن ؛ دل به دریا زدن . حافظ علیه الرحمه ، ضرورت را، دل به دریا فکندن آورده است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار دل خویش به دریا فکنم .
- دلش دریاست ؛ از بذل و عطای فراوان نهراسد. از خرج بسیار نترسد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- || بسی صبر و شکیبائی دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ژرف دریا ؛ دریای عمیق . رجوع به ژرف دریا در ردیف خود شود.
- هفت دریا ؛ هفت آب . هفت بحر. هفت محیط. رجوع به هفت دریا در ردیف خود شود.
|| بعضی از دریاچه های بزرگ را نیز دریا خوانند مانند دریای خزر، دریای آرال . (از دائرةالمعارف فارسی ). در بیت ذیل مراد دریاچه ٔ خزر است :
سوی دریا روم و برطبرستان گذرم
کایمنی برطبرستان به خراسان یابم .
|| رود. رودخانه . درگاه . (در تداول عامه ) :
چو آمد به نزدیک اروندرود...
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریانهادند سر.
خاطرم از مدح تو دریاست بی معبر بلی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد.
|| مزید مؤخر امکنه که گاهی معنی رود بزرگ دهد، آمودریا، سیردریا، ختن دریا، بلخی دریا، کودک دریا (دجله ). (یادداشت مرحوم دهخدا). || مقابل خشکی . بر. مقابل بحر :
ز دریای عمان برآمد کسی
سفرکرده هامون و دریا بسی .
|| در شواهد زیر دریا بعنوان کنایه و تشبیهی از کثرت و عظمت و فراوانی و در مقام نمودن اندازه و مقدار بسیار بکار رفته است چون دریای آتشین و دریای درون و دریای سخن و دریای عشق و دریای غم و دریای فضل و دریای لطف و دریای معرفت و... :
دریای سخن منم اگر چه
هرکس صدف بیان شکافد.
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد.
نمی شاید گرفتن چشمه ٔ چشم
که دریای درون می آورد جوش .
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست .
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه ٔ دریای غمند.
غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند
آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش .
جهان دانش وابر سخا و کان کرم
سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار.
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان .
دریای لطف اوست و گرنه صحاب کیست
تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا.
ترک هواست کشتی دریای معرفت
عارف به ذات شو نه به دلق قلندری .
|| نزد محققین اشاره به ذات پاک واجب الوجود است . (برهان ). || در اصطلاح تصوف ، هستی یعنی وجود را دریا گویند چنانچه نطق را ساحل و کناره ٔ دریا و حروف و الفاظ راصدا نامند. (شرح گلشن راز ص 451) :
بیا با ما درین دریا بسر بر
از اینجا دامنی خوش پرگهر بر
ز ما بشنوحبابی پرکن از آب
حباب از آب و در وی آب دریاب
به معنی آب و در صورت حباب است
ببین در این و آن کان هردو آب است .
|| به معنی انسان کامل هم آمده است . هستی مطلق رادریا نامند که عالم همه امواج آن است :
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود.
|| کنایه از ذات الهی است . هستی مطلق . (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بیناورست .
آنکه کف را دید سرگویان بود
وانکه دریا دید او حیران بود
آنکه کف را دید نیتها کند
وانکه دریا دید دل دریا کند
آنکه کف را دید باشد درشمار
وانکه دریا دید شد بی اختیار
آنکه کف را دید در گردش بود
وانکه دریا دیداو بی غش بود
آنکه کف را دید پیکارش کند
وانکه دریا دید بردارش کند
آنکه کف را دید گردد مست او
وانکه دریا دید باشد غرق هو
آنکه کف را دید آید در سخن
آنکه دریا دید شد بی ما و من
آنکه کف را دید پالوده شود
وانکه دریا دید آسوده شود.
|| کنایه از باطن و درون و عالم معانی . (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت .
|| کنایه از بحر بیکران توحید. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
پای در دریا منه کم گو از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان .
|| کنایه از شرمگاه زنان . (از آنندراج ) :
عشق می آرد دل افسرده ٔ ما را به شور
مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را.
گوهر خود را چو آوردی سلامت برکنار
کشتی تن را به این دریای بی لنگر گذار.
کتلها درو چون سرین زنان
که دریا بود از نشیبش عیان .
صاحب آنندراج گوید: قدما از شعرای استاد آن را اماله کرده با معنی و مأوی قافیه آرند. و ژرف ، بی پایاب ، بی پایان ، بی کران ، بی ساحل ، لنگردار، بی لنگر، بی زنهار، بی آرام ، پرشور، پرآشوب ، ناپیدا کنار، طوفان خیز، گوهرخیز از صفات اوست . آب شور. مقابل خشکی . (یادداشت مرحوم دهخدا). دریاب . دریه . (آنندراج ). زَراه . زَو. اُستُم ّ. اُسطُم ّ. اُسطَمَة. اُطمُسَه . بحر. بَضیع. حجر. حداد. (دهار). خُصارة. خضم . (منتهی الارب ).داماء. (دهار). راموز. رَجّاس . رَجّاف . زُفَر. ساجی . سُجُوّ. سَدِر. طَغَم . (منتهی الارب ). طِم ّ. (دهار). عَجوز. عَیلام . عَیْلَم . قَمقام . قِمّیس . (منتهی الارب ). کافِر (دهار). لافظة. (منتهی الارب ). لُجَّة. (نصاب ). لجی . مَنقَع. مَنقَعَة. نُطفة. (منتهی الارب ). نَوفل . (دهار). هقم . (منتهی الارب ). یَم ّ. (دهار) :
پادشا سیمرغ دریا راببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.
دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سرتا بون .
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را به خاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشخاید .
ز دریا به مردی به یکسو کشید
برآمد به خشکی و هامون بدید.
چنین گوی پاسخ به کاوس کی
که کی آب دریا بود همچو می .
چو این کرده شد چاره ٔ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت .
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردارروشن چراغ .
خردمند کزدور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد.
یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد به کردار دریای آب .
که شیران ایران به دریای آب
نشستی تن از بیم افراسیاب .
چو شمشیر گیرد به رزم اندرون
بیابان شود همچو دریای خون .
زمین شد به کردار دریای خون
سر و دست بد زیر سنگ اندرون .
یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را به دریا به ماهی دهد.
یکی اژدها پیشت آید دژم
که ماهی برآرد ز دریا به دم .
خجسته درگه محمود زابلی دریاست
کدام دریا کان را کرانه پیدا نیست
شدم به دریه و غوطه زدم ندیدم دُر
گناه بخت من است این گناه دریا نیست .
ازین در سخن چند رانم همی
چو دریا کرانه ندانم همی .
من شست به دریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم .
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که شهریارا دریا توئی و من فرغر.
پنداشت مگر کاب نماند فردا
نتوان کردن تهی به ساغر دریا.
ز دریا به خشکی برون آمدند
ز بر بر سر زیغنون آمدند.
سخاوت تو ندارد در این جهان دریا
سیاست تو ندارد برآسمان بهرام .
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی .
نشاید باد را در برگرفتن
نه دریا را به مشتی برگرفتن .
هند چون دریای خون شد چین چو دریا بار او
زین قبل روید به چین برشبه مردم استرنگ .
کان نیاورد درّ و دریا سیم .
گفت زندگانی خداونددراز باد اعمال غزنی دریائی است که غور و عمق آن پیدا نیست . (تاریخ بیهقی ).
دریا بشنیدی که برون آید از آتش
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر.
بی پای مشو برون ازین دریا
اینک به سخنت دادم آگاهی .
دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم .
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی شود
قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.
و ز بابهای علم نکو در رس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.
مردم روزی نبود بی حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ .
مرا مدح تو برجان و از آن دیگران بر لب
که دریا درنهد در قعر و خاشاک آورد برسر.
بسته ٔ خواب است بخت و خواب مرا غم
بست و به دریای انتظار برافکند.
ز آرزوی قطره ٔ ابر سخاش
چون صدف دریا دهان خواهد گشاد.
چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم
کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا.
پی یک بوسه گرد پایه ٔ حوض .
بسی گشتم تو دل دریا نکردی .
موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هرزمان
موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی .
به دامن گرچه دریا دارداما
گریبانش نم جوئی ندارد.
دریا کنم اشک و پس به دریا
در هرصدفی جدات جویم .
کشتی آرزو در این دریا
نفکند هیچ صاحب فرهنگ .
دریای توبه کو که مگر شامگاه عمر
چون آفتاب غسل به دریا برآورم .
جوهر وعنبر سفید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیده ام .
از افواه الناس شنوده آمد که مجلس شریف که دریای متوج است به جواهر معانی به فلان ناحیت که چشمه ٔ آب گرم است خرامیده است . (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 303). و آن دریای زاخر مفاخر را که چندین هزار جواهر غیبی در صدف حرف و صوت ما را هدیه کرده است از مخاطره ٔ دریا که قصد آن دارد نگاه دار. (منشآت خاقانی ص 33). نقش فریبنده ٔ دنیا به صورت دریا ماند که زنده درکشد چون بکشد بیرون اندازد. (منشآت خاقانی ص 80). قاصدان به تعجیل بیرون آمدند و درنگ چندان نمودند... تا به دریا بازرسد. (منشآت خاقانی ص 72). چه حضرت علیا... دریای زاخر است و عادت دریا آن است که نزدیکان را جوهر بخشد. (منشآت خاقانی ص 131).
چو بخت برلب جیحون فکند رخت مرا
بهم شدیم سه جیحون نه کم ز سه دریا.
نریزد ابر بی توفیر دریا
نه بی باران شود دریا مهیا.
به دریا در منافع بیشمار است
و گر خواهی سلامت بر کنار است .
گرچه دریا به ابر آب دهد
لب دریا همیشه خشک بود.
ما عبث در سینه ٔ دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است .
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست .
اِبحار؛ در دریا نشستن . (تاج المصادر بیهقی ). اجتسار؛ به دریا افتادن کشتی و روان شدن . (از منتهی الاب ). أجودان ؛ دریا و باران . (دهار). افیح لجی ؛دریای فراخ . انجزار؛ برگردیدن آب دریا. (از منتهی الارب ). بحیرة؛ دریای خرد. (دهار). تبحر؛ دریا شدن در علم . (دهار). جفل ؛ انداختن دریا ماهی را برکنار. (دهار). خضرم ؛ دریای بزرگ بسیارآب . (منتهی الارب ). خلیج ؛پاره ای از دریا. (دهار). زاخر؛ غطامط؛ دریا که آب او موج میزند. (دهار). شرم ؛ پاره ٔ دریا. (دهار). طبس ،غمر، قاموس ، لجی و مغمم ؛ دریای بسیارآب . (از منتهی الارب ). عاقول ؛ موج دریا و معظم دریا. غُطامَط، غَطومَط، غَطمَطیط؛ دریای بزرگ موج بسیار آب . غِطَم ّ، غَطَمطَم ، غطومط، قلهدم ، لهم ؛ دریای بزرگ . عَظیم ؛ دریای بزرگ بسیارآب . (منتهی الارب ). قاموس ، شرم ؛ میانه ٔ دریا. (دهار). قلاس ؛ دریای کف انداز. (دهار) (منتهی الارب ). لافظة؛ دریا بدان جهات که جواهر و عنبر و جز آن بیرون اندازد. (منتهی الارب ). لجة؛ میان دریا. (دهار). لجی ؛ دریا که میان او خاک باشد، و دریای ژرف و فراخ .(دهار). دریای مغ. (ترجمان القرآن جرجانی ). مجداح ؛ کناره ٔ دریا. مسجور؛ دریائی که آبش زائد از آن باشد.مهرقان ؛ دریا جای که آب روان گردد در وی . ناجخ . نَجوخ ؛ دریای پرشور. هضم ؛ شکم دریا. هود؛ دریای خرد که به ریزش آب بیشه ها و مانند آن فراخ گردد. هیقم ؛ آوازموج دریا. (منتهی الارب ).
- امثال :
دریا به دهان سگ نجس کی گردد . (امثال وحکم ).
دریا بی بارانش نمی شود . (فرهنگ عوام ).
دریا را با قاشق (یا ملاقه ) خالی نتوان کرد ؛ کنایه از کار بیهوده کردن . (فرهنگ عوام ).
دریا را با مشت می پیماید ؛ کنایه از کار بیهوده کردن است . (فرهنگ عوام ).
دریا را به ساغر تهی نتوان کرد . (از امثال و حکم ).
دریا را به کیل پیمودن نتوان . (امثال و حکم ).
- آزادی دریاها ؛ آزادی دریاها در موقع صلح عبارت است از حق کشتیهای تمام ملل به اینکه آزادانه در دریای باز در خارج آبهای ساحلی دریانوردی کنند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهای ملت دیگری متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. آزادی دریاها از مسائل مهم بین المللی است و در موقع جنگ این آزادی محدود می شود و دول متخاصم این حق را برای خود قائلند که راه بر کشتیهای عازم به مملکت یا ممالکی که با آن در جنگ هستند ببندند و کالاهایی را که به مقصد این ممالک است ضبط کنند یا محاصره ٔ دریایی برقرار سازند. (از دائرةالمعارف فارسی ذیل «آزادی دریاها»).
- به دریا دادن ؛ شستن و غسل کردن . (ناظم الاطباء).
- || کشیدن و نظر برداشتن . (ناظم الاطباء).
- || راندن . (ناظم الاطباء).
- دریابار . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریابان . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریابر . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا بر سرکشیدن ؛ کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت . (آنندراج ) :
دل چه تلخیهای رنگارنگ از آن دلبر کشید
قطره ٔ خونی چه دریاهای خون برسر کشید.
- دریابگ ؛ دریابگی . و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریابندر . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا به جوی خویش بستن ؛ آبرا به جوی خودآوردن که همیشه هم آنجا باشد و بجای دیگر نرود. (آنندراج ) :
موج گوهر میزند از بحر پرشور سخن
خامه راقم طرفه دریائی به جوی خویش بست .
- دریا به روی زدن ؛ مبالغه در بیدار کردن ، چه تنها آب زدن هم برای این کار کفایت می کند. (از آنندراج ) :
چنین کز حیرت رخسار او از خویشتن رفتم
به رویم گر زنی دریا به هوش خود نمی آیم .
- دریابیگ ؛ دریابیگی . رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریاپرور . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاپیما .رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا خوردن ؛ کنایه از شراب خوردن . (آنندراج ) :
نشکند از چشمه ٔ کوثر خمار عاشقان
تشنه ٔ گوهر اگر دریا خورد سیراب نیست .
- دریادار ؛ دریاداری . رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریادرون ؛ سخت فاضل . علامه . بسیاردان :
به اندک عمر شد دریادرونی
به هرفنی که گفتی ذوفنونی .
- دریادریا ؛ بسیاربسیار، قید است مقدارهای عظیم را :
نعمت منعم چراست دریادریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی .
- دریادست ؛ بسیار بخشنده . که دستی چون دریا بذّال دارد :
خسرو شیردل پیل تن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال .
- دریادل ؛ بسیار بخشش . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریادلی ؛ بخشندگی بسیار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریادیده ؛ چیزی که دریا را دیده باشد. (آنندراج ). قرین دریا. که به دریا رسیده باشد :
عاشق سرگشته را ازگردش دوران چه باک
موج دریادیده را از شورش طوفان چه باک .
سیل دریادیده هرگز برنمی گردد به خود
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود.
غیر خال ابروت کز نافه باج بو گرفت
چشم دریادیده در بحر کمان عنبر ندید.
- دریازدگی ؛ حالت دریازده . رجوع به دریازدگی در ردیف خودشود.
- دریازده ؛ مبتلی به بیماری ناشی از سفر دریا. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریازن ؛ دزد دریائی .
- دریازنی ؛ عمل دریازن . رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود.
- دریاستیز ؛ سخت ستیزنده . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاسیاست ؛ بسیار سائس . پرتدبیر : از حضرت آسمان شکوه عرش جَلالت دریاسیاست کوه سیادت عظمها اﷲ هیچ مخالفت و آفت در خاطر تصور نکند. (منشآت خاقانی ص 280).
- دریاشتاب ؛ پرشتاب . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا شدن دیده ؛ سخت اشکبار شدن چشم . پر شدن دیده از اشک :
پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنی
که نه از حسرت او دیده ٔ ما دریا شد.
بس دیده که شد در انتظارت
دریا و نمی رسد به ساقت .
- دریاشعار ؛ نماینده ٔ دریا در بخشندگی و کرم :
شروان که زنده کرده ٔ شمشیر تست و بس
شمشیروار در کف دریاشعار تست .
- دریاشکاف ؛ شکافنده ٔ بحر.
- دریاشکافتن ؛ بحر پیمودن . رجوع به این دو ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاشکسته . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاشکل ؛ همانند دریا.
- دریاشکوه ؛ با جلال و عظمت دریا.
- دریاشناس ؛ عالم به خصوصیات وضع دریا.
- دریاصفت ؛ عظیم و بزرگ و گران .
- دریاضمیر ؛ دریادل . و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریا کشیدن ؛ کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت باشد. (از آنندراج ). دریا خوردن . دریاها بر سرکشیدن :
دریاکش از آن چمانه ٔ زر
کو ماند کشتی گران را.
- دریامثابت ؛ همانند دریا. دریاسان . عظیم :
گوید این خاقانی دریامثابت خود منم
خوانمش خاقانی اما از میان افتاده «قا».
- دریانهاد ؛ با طبیعت دریا. عظیم :
چه صعب رودی دریانهاد و طوفان سیل
چه منکر آبی پیل افکن و سواراوبار.
- دریاور . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا و کان ؛ جهان و بر و بحر. (آنندراج ). جهان و گیتی و عالم و دریا و صحرا و بر و بحر. (ناظم الاطباء).
- دریای آب ؛ بحر :
سپاهی به کردار دریای آب
به قلب اندرون جهن و افراسیاب .
- دریای آزاد ؛ یا دریای باز. دریایی است که تمام ملل حق کشتی رانی آزادانه را در آن دارند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهای ملت دیگری متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. در مقابل دریای بسته . دریای باز یا دریای آزاد.
- دریای بسته ؛ در مقابل دریای باز یا دریای آزاد. رجوع به دریای آزاد در همین ترکیبات شود.
- دریای بی پایان ؛ بحر قعیر. دریای ژرف :
وقتی در آبی تا میان دستی و پائی می زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را.
- دریای بی چون و چند ؛ بحر بی کم و کیف .عالم بی رنگی . بحر بیکران و بی اندازه ٔ توحید :
تن شناسان زود ما را گم کنند
آب نوشان ترک مشک و خم کنند
جان شناسان از عددها فارغند
غرقه ٔ دریای بی چونند و چند.
- دریای خون گشادن ؛ کشتن و قتل بسیار کردن :
سپه راندن از ژرف دریا برون
گشادن به شمشیر دریای خون .
- دریای ساحلی ؛ در اصطلاح حقوق بین الملل ، قسمتی از دریای آزاد است که در سواحل خاک یک دولت معین واقع شده و بنابه ملاحظات نظامی و بهداشتی و مالی و اقتصادی تحت قوانین خاصی قرار گرفته است و بعضی از قوانین داخلی در آن مجری می گردد. (ترمینولوژی حقوقی ص 289).
- || حریم آبی یک کشور در دریای آزاد. (ترمینولوژی حقوقی ).
- دریایسار ؛ دارای دولت و ثروت بی اندازه . (ناظم الاطباء).
- دریای شیرین ؛ دریا که آبش شور و تلخ نیست :
وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس
سعدی که شوخی می کند گوهر بدریا میبرد.
- دریای عدم ؛ بحر نیستی . عالم بی نشانی :
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم .
- دریای کل ؛ جهان . هستی :
این چنین فرمود آن شاه رسل
که منم کشتی در این دریای کل .
- دریای محیط . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریای هفتگانه ؛ اشاره به سبعة ابحر قرآن کریم :
سگ به دریای هفت گانه مشوی
که چو ترشد پلیدتر باشد.
- دریایمین ؛ دریادست :
هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریایمین .
- دل به دریا زدن ؛ خطر کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). علی اﷲ گفتن . هر چه باداباد گفتن .
- دل به دریا فکندن ؛ دل به دریا زدن . حافظ علیه الرحمه ، ضرورت را، دل به دریا فکندن آورده است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار دل خویش به دریا فکنم .
- دلش دریاست ؛ از بذل و عطای فراوان نهراسد. از خرج بسیار نترسد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- || بسی صبر و شکیبائی دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ژرف دریا ؛ دریای عمیق . رجوع به ژرف دریا در ردیف خود شود.
- هفت دریا ؛ هفت آب . هفت بحر. هفت محیط. رجوع به هفت دریا در ردیف خود شود.
|| بعضی از دریاچه های بزرگ را نیز دریا خوانند مانند دریای خزر، دریای آرال . (از دائرةالمعارف فارسی ). در بیت ذیل مراد دریاچه ٔ خزر است :
سوی دریا روم و برطبرستان گذرم
کایمنی برطبرستان به خراسان یابم .
|| رود. رودخانه . درگاه . (در تداول عامه ) :
چو آمد به نزدیک اروندرود...
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریانهادند سر.
خاطرم از مدح تو دریاست بی معبر بلی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد.
|| مزید مؤخر امکنه که گاهی معنی رود بزرگ دهد، آمودریا، سیردریا، ختن دریا، بلخی دریا، کودک دریا (دجله ). (یادداشت مرحوم دهخدا). || مقابل خشکی . بر. مقابل بحر :
ز دریای عمان برآمد کسی
سفرکرده هامون و دریا بسی .
|| در شواهد زیر دریا بعنوان کنایه و تشبیهی از کثرت و عظمت و فراوانی و در مقام نمودن اندازه و مقدار بسیار بکار رفته است چون دریای آتشین و دریای درون و دریای سخن و دریای عشق و دریای غم و دریای فضل و دریای لطف و دریای معرفت و... :
دریای سخن منم اگر چه
هرکس صدف بیان شکافد.
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد.
نمی شاید گرفتن چشمه ٔ چشم
که دریای درون می آورد جوش .
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست .
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه ٔ دریای غمند.
غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند
آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش .
جهان دانش وابر سخا و کان کرم
سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار.
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان .
دریای لطف اوست و گرنه صحاب کیست
تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا.
ترک هواست کشتی دریای معرفت
عارف به ذات شو نه به دلق قلندری .
|| نزد محققین اشاره به ذات پاک واجب الوجود است . (برهان ). || در اصطلاح تصوف ، هستی یعنی وجود را دریا گویند چنانچه نطق را ساحل و کناره ٔ دریا و حروف و الفاظ راصدا نامند. (شرح گلشن راز ص 451) :
بیا با ما درین دریا بسر بر
از اینجا دامنی خوش پرگهر بر
ز ما بشنوحبابی پرکن از آب
حباب از آب و در وی آب دریاب
به معنی آب و در صورت حباب است
ببین در این و آن کان هردو آب است .
|| به معنی انسان کامل هم آمده است . هستی مطلق رادریا نامند که عالم همه امواج آن است :
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود.
|| کنایه از ذات الهی است . هستی مطلق . (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بیناورست .
آنکه کف را دید سرگویان بود
وانکه دریا دید او حیران بود
آنکه کف را دید نیتها کند
وانکه دریا دید دل دریا کند
آنکه کف را دید باشد درشمار
وانکه دریا دید شد بی اختیار
آنکه کف را دید در گردش بود
وانکه دریا دیداو بی غش بود
آنکه کف را دید پیکارش کند
وانکه دریا دید بردارش کند
آنکه کف را دید گردد مست او
وانکه دریا دید باشد غرق هو
آنکه کف را دید آید در سخن
آنکه دریا دید شد بی ما و من
آنکه کف را دید پالوده شود
وانکه دریا دید آسوده شود.
|| کنایه از باطن و درون و عالم معانی . (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت .
|| کنایه از بحر بیکران توحید. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
پای در دریا منه کم گو از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان .
|| کنایه از شرمگاه زنان . (از آنندراج ) :
عشق می آرد دل افسرده ٔ ما را به شور
مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را.
گوهر خود را چو آوردی سلامت برکنار
کشتی تن را به این دریای بی لنگر گذار.
کتلها درو چون سرین زنان
که دریا بود از نشیبش عیان .