درگنجیدن
لغتنامه دهخدا
درگنجیدن . [ دَ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) گنجیدن :
درنگنجد مگر به دل که دلست
کیسه ٔ دانش و خزینه ٔ راز.
برو کز هیچ روئی درنگنجی
اگر موئی که موئی درنگنجی .
وگر بصورت هیچ آفریده دل ننهم
که با تو صورت دیوار درنمی گنجد
چو گل ببار بود هم نشین خار بود
چو در کنار بود خار درنمی گنجد.
درنگنجد مگر به دل که دلست
کیسه ٔ دانش و خزینه ٔ راز.
برو کز هیچ روئی درنگنجی
اگر موئی که موئی درنگنجی .
وگر بصورت هیچ آفریده دل ننهم
که با تو صورت دیوار درنمی گنجد
چو گل ببار بود هم نشین خار بود
چو در کنار بود خار درنمی گنجد.