درونه
لغتنامه دهخدا
درونه . [ دَ / دُ ن َ / ن ِ ] (اِ) کمان حلاجان . (لغت فرس اسدی ). کمان حلاج . (برهان ). کمان ندافی و آن را کمان کودک نیز خوانند. (جهانگیری ). کمان حلاجی . (آنندراج ) :
سفید برف برآمد ز کوهسار سیاه
و چون درونه شد آن سرو بوستان آرا.
میغ ماننده ٔ پنبه است و ورا باد نداف
هست سد کیس درونه که بدو پنبه زنند.
بنفشه زاربپوشید روزگار به برف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف .
سرو بودیم چند گاه بلند
کوژ گشتیم و چون درونه شدیم .
سر سرو سهی شد باژگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه .
کمان وی [ کیومرث ] بدان روزگار چوبین بود بی استخوان ، یکپاره ، چون درونه ٔ حلاجان . (نوروزنامه ص 39).
نرسد بر شرف قدر تو هر شاعر کو
خاطری دارد نظّام و زبانی وصّاف
لفظقوس ارچه بود شامل نام هر دو
شبه قوس قزح نیست درونه ٔ نداف .
|| قوس قزح . (برهان ) (آنندراج ).
سفید برف برآمد ز کوهسار سیاه
و چون درونه شد آن سرو بوستان آرا.
میغ ماننده ٔ پنبه است و ورا باد نداف
هست سد کیس درونه که بدو پنبه زنند.
بنفشه زاربپوشید روزگار به برف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف .
سرو بودیم چند گاه بلند
کوژ گشتیم و چون درونه شدیم .
سر سرو سهی شد باژگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه .
کمان وی [ کیومرث ] بدان روزگار چوبین بود بی استخوان ، یکپاره ، چون درونه ٔ حلاجان . (نوروزنامه ص 39).
نرسد بر شرف قدر تو هر شاعر کو
خاطری دارد نظّام و زبانی وصّاف
لفظقوس ارچه بود شامل نام هر دو
شبه قوس قزح نیست درونه ٔ نداف .
|| قوس قزح . (برهان ) (آنندراج ).