درنگی
لغتنامه دهخدا
درنگی . [ دِ رَ ](ص نسبی ) آهسته کار. بطی ٔ. بطیئة. کاهل . تنبل . مماطله کار. (یادداشت مرحوم دهخدا). اهمال کار :
برو تا به درگاه افراسیاب
درنگی مباش و منه سر به خواب .
وز ایدر شوم تازیان تا به گنگ
درنگی نه والا بود مرد جنگ .
درنگی نبودم براه اندکی
سه منزل یکی کرد رخشم یکی .
به رهام گفت ای درنگی مایست
بجنبان عنان با سواری دویست .
راه دور از دل درنگی تست
کفر و دین از پی دورنگی تست .
- اسپ درنگی خواستن ؛ کنایه از قصد اقامت کردن :
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسای و اسپ درنگی مخواه .
|| تردید آمیز. بدرازا کشنده . دیرانجام . (واژه نامک نوشین ) :
سواران بیاراست افراسیاب
گرفتش ز جنگ درنگی شتاب .
|| مقاوم . بااستقامت . پای برجا. ثابت قدم . (یادداشت مرحوم دهخدا). پایدار. باثبات . استوار. با ایستادگی و استقامت . مقابل گریزنده . مقابل فرار بر قرار ترجیح دهنده :
بدو گفت رستم که جنگی منم
به کشتی گرفتن درنگی منم .
گو پیلتن گفت جنگی منم
به آوردگه بر درنگی منم .
کز این لشکر امروز جنگی منم
به گاه گریزش درنگی منم .
به گیتی چو کاموس جنگی نبود
چنان رزمخواه و درنگی نبود.
همه کشته شد هیچ جنگی نماند
به پیش صف اندر درنگی نماند.
همه کشته شد هر که جنگی بدند
به آوردگه بر درنگی بدند.
به ایران سپهدار جنگی منم
همان شه نژاد و درنگی منم .
که از ما هر آن کس که جنگی تر است
به هنگام سختی درنگی تر است .
ببینم ز لشکر که جنگی که اند
گه نام جستن درنگی که اند.
- شیر درنگی ؛ دلاور بااستقامت و پرتوان :
بدو گفت ارژنگ جنگی منم
سرافراز شیر درنگی منم .
- مرد درنگی ؛ شخص مدبر و دقیق و با تأمل .ثابت و غیر مردد :
گزارنده ٔ خواب و جنگی تویی
گه چاره مرد درنگی تویی .
- نرّه شیر درنگی ؛ دلاور پراستقامت و پابرجا. شیر درنگی :
به آواز گفتا که جنگی منم
همان نرّه شیر درنگی منم .
|| صبور. متأمل . آهسته . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به پاسخ دایه گفت ای شیر جنگی
شکیبا باش در مهر و درنگی .
|| مسلط. چیره . ثابت . که از جا نرود. که تردید و دو دلی و گریز در او راه ندارد :
بجز کشتن و بستنت چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست .
ز مردان مرا و ترا چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست .
همی رفت باید کزین چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست .
|| (حامص ) درنگ داشتن . توقف . (آنندراج ): خَمَج ؛ بوی گرفتن آب از درنگی . (از منتهی الارب ). || تأخیر و دیری . (آنندراج ). دیر و دیری . (ناظم الاطباء). أخذة. بطوء. بَطْیة. تأخیر. تلبث . تلوم . توأد. تؤدة. طوال . طِوَل . طیل . طیلة. لأی . لبثة. لومة. (منتهی الارب ). مکث . (دهار). نظرة. وئید. (منتهی الارب ). || آهستگی . کندی : تحذب ؛ راه رفتن نه بزودی و نه به درنگی . (از منتهی الارب ). تبطئة؛ بر درنگی داشتن . (دهار). تسروک ، سروکة؛ درنگی و سستی در رفتاراز لاغری یا ماندگی . تعلثم ؛ درنگی در سخن . (از منتهی الارب ).
- درنگی رفتن ؛ آهسته رفتن . به درنگ رفتن :
مرا یکسر از کارش آگاه کن
درنگی مرو راه کوتاه کن .
|| کاهلی و سستی و تأخیر. (ناظم الاطباء).
برو تا به درگاه افراسیاب
درنگی مباش و منه سر به خواب .
وز ایدر شوم تازیان تا به گنگ
درنگی نه والا بود مرد جنگ .
درنگی نبودم براه اندکی
سه منزل یکی کرد رخشم یکی .
به رهام گفت ای درنگی مایست
بجنبان عنان با سواری دویست .
راه دور از دل درنگی تست
کفر و دین از پی دورنگی تست .
- اسپ درنگی خواستن ؛ کنایه از قصد اقامت کردن :
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسای و اسپ درنگی مخواه .
|| تردید آمیز. بدرازا کشنده . دیرانجام . (واژه نامک نوشین ) :
سواران بیاراست افراسیاب
گرفتش ز جنگ درنگی شتاب .
|| مقاوم . بااستقامت . پای برجا. ثابت قدم . (یادداشت مرحوم دهخدا). پایدار. باثبات . استوار. با ایستادگی و استقامت . مقابل گریزنده . مقابل فرار بر قرار ترجیح دهنده :
بدو گفت رستم که جنگی منم
به کشتی گرفتن درنگی منم .
گو پیلتن گفت جنگی منم
به آوردگه بر درنگی منم .
کز این لشکر امروز جنگی منم
به گاه گریزش درنگی منم .
به گیتی چو کاموس جنگی نبود
چنان رزمخواه و درنگی نبود.
همه کشته شد هیچ جنگی نماند
به پیش صف اندر درنگی نماند.
همه کشته شد هر که جنگی بدند
به آوردگه بر درنگی بدند.
به ایران سپهدار جنگی منم
همان شه نژاد و درنگی منم .
که از ما هر آن کس که جنگی تر است
به هنگام سختی درنگی تر است .
ببینم ز لشکر که جنگی که اند
گه نام جستن درنگی که اند.
- شیر درنگی ؛ دلاور بااستقامت و پرتوان :
بدو گفت ارژنگ جنگی منم
سرافراز شیر درنگی منم .
- مرد درنگی ؛ شخص مدبر و دقیق و با تأمل .ثابت و غیر مردد :
گزارنده ٔ خواب و جنگی تویی
گه چاره مرد درنگی تویی .
- نرّه شیر درنگی ؛ دلاور پراستقامت و پابرجا. شیر درنگی :
به آواز گفتا که جنگی منم
همان نرّه شیر درنگی منم .
|| صبور. متأمل . آهسته . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به پاسخ دایه گفت ای شیر جنگی
شکیبا باش در مهر و درنگی .
|| مسلط. چیره . ثابت . که از جا نرود. که تردید و دو دلی و گریز در او راه ندارد :
بجز کشتن و بستنت چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست .
ز مردان مرا و ترا چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست .
همی رفت باید کزین چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست .
|| (حامص ) درنگ داشتن . توقف . (آنندراج ): خَمَج ؛ بوی گرفتن آب از درنگی . (از منتهی الارب ). || تأخیر و دیری . (آنندراج ). دیر و دیری . (ناظم الاطباء). أخذة. بطوء. بَطْیة. تأخیر. تلبث . تلوم . توأد. تؤدة. طوال . طِوَل . طیل . طیلة. لأی . لبثة. لومة. (منتهی الارب ). مکث . (دهار). نظرة. وئید. (منتهی الارب ). || آهستگی . کندی : تحذب ؛ راه رفتن نه بزودی و نه به درنگی . (از منتهی الارب ). تبطئة؛ بر درنگی داشتن . (دهار). تسروک ، سروکة؛ درنگی و سستی در رفتاراز لاغری یا ماندگی . تعلثم ؛ درنگی در سخن . (از منتهی الارب ).
- درنگی رفتن ؛ آهسته رفتن . به درنگ رفتن :
مرا یکسر از کارش آگاه کن
درنگی مرو راه کوتاه کن .
|| کاهلی و سستی و تأخیر. (ناظم الاطباء).