درنگ آمدن
لغتنامه دهخدا
درنگ آمدن . [ دِ رَ م َ دَ ] (مص مرکب ) تأخیر کردن :
ز کارش نیامد زمانی درنگ
چنین باشد آن کو بود مرد جنگ .
|| ماندن . اقامت کردن . توقف کردن :
به رفتن دو هفته درنگ آمدش
تن آسان خراسان به چنگ آمدش .
چو آباد جایی بچنگ آمدش
برآسود و چندی درنگ آمدش .
|| مماطله کردن . اهمال کردن . دست دست کردن :
که تنها بر او به جنگ آمدی
چو رفتی به رزمش درنگ آمدی .
ز کارش نیامد زمانی درنگ
چنین باشد آن کو بود مرد جنگ .
|| ماندن . اقامت کردن . توقف کردن :
به رفتن دو هفته درنگ آمدش
تن آسان خراسان به چنگ آمدش .
چو آباد جایی بچنگ آمدش
برآسود و چندی درنگ آمدش .
|| مماطله کردن . اهمال کردن . دست دست کردن :
که تنها بر او به جنگ آمدی
چو رفتی به رزمش درنگ آمدی .