درنگ
لغتنامه دهخدا
درنگ . [ دِ رَ ] (اِ) تأخیر. (برهان ) (جهانگیری ) (لغت محلی شوشتر، خطی ). دیرکرد. ضد عجله . مقابل شتاب . کسی که به شغلی مشغول باشد و دیرگه به آن کار ماند. (اوبهی ). دیری و تأخیر. (ناظم الاطباء). کندی . آهستگی . فرصت . (غیاث ). بطوء. (دهار). آرامی . مماطله . اهمال . امروز و فردا کردن . اناء. اناة. (دهار). تأنی . تراخی . تربّث . تربّص . تعویق . تلبث . تلنه . ریث . کلاة. کلة. لأی . لبث .لبثة. لعثمة. مکث . (منتهی الارب ). مولش . (فرهنگ اسدی ). نُسْاءة. نسیئة. وقفة. (منتهی الارب ) :
نگهدار من بود باید به جنگ
به هنگام جنبش نباید درنگ .
همی گفت ایدر بُدن روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست .
به ایرانیان گفت تا کی درنگ
فراز آمد آن روز پیکار و جنگ .
بباید بسیچید ما را به جنگ
شتاب آوریدن بجای درنگ .
همان به که ما را بدین جای جنگ
شتابیدن آید بجای درنگ .
فراز آر لشکر بیارای جنگ
به رزم آمدی چیست چندین درنگ .
نخستین بیاراست طلحند جنگ
نبودش به جنگ از دلیری درنگ .
چو دشمن سپه ساخت شد تیز چنگ
نباید بسیچید ما را درنگ .
وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ .
بدین مایه مردم بدین گونه جنگ
چرا جست باید، بچندین درنگ .
آن خواجه که با هزاربرّ و لَطَف است
حلمش به شتاب نه و جودش به درنگ .
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت
درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار.
- بادرنگ شدن ؛ زمان گرفتن . دیر کشیدن . بطول انجامیدن :
بگفتند کاین کار شد بادرنگ
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ .
- بی درنگ ؛ بدون درنگ . بدون توقف . فوراً. فی الفور. بشتاب . بسرعت . دردم . فی الساعة. بلاتأخیر. بدون تأخیر: برفور. (دهار) :
چو ایشان ازآن کوه کندند سنگ
بدان تا بکوبد سرش بی درنگ .
سپاه اندر آورد یکسر به جنگ
سپهبد پذیره شدش بی درنگ .
یک بیک بر سنگ می زد بی درنگ
کز دلش بردی درنگ شیشه زنگ .
رجوع به بیدرنگ در ردیف خود شود.
- روز درنگ ؛ روز تأخیر و تأمل .روز مماطله و وقت گذرانی و آرامش :
نه هنگام آرام و آرایش است
نه روز درنگ است و آسایش است .
- روزگار درنگ ؛ هنگام تأخیر و مماشات :
سلیح و درم خواست و اسپان جنگ
سر آمد بر او روزگار درنگ .
- زمان درنگ ؛ زمان آرامش و توقف :
چو کاموس تنگ اندرآمد به جنگ
به هامون نبودش زمان درنگ .
- || مهلت ؛ وقت تأخیر و تأمل :
یکی ماه باید زمان درنگ
که تا خستگان باز یابند چنگ .
|| فاصله . فترت . فاصله ٔ زمانی . مدت میان دو واقعه : فَترة؛ درنگ در میان دو پیغامبر. فَواق ؛درنگ میان دوشیدن . (از منتهی الارب ). || مهلت . زمان . مدت توقف . مهلت ماندن . فرصت :
سپه را نگر تا نیاری به جنگ
سه روز اندر این کار باید درنگ .
سپه را نبد بیشتر زآن درنگ
که نخجیر گیرد ز بالا پلنگ .
بدین مایه درنگ زندگانی
چرا کاری کنی جز شادمانی .
لشکری هر گهی که آخر کرد
نبود زآن سپس بسیش درنگ .
- درنگ برآمدن ؛ زمانی چند سپری شدن . مدتی گذشتن . مدتی طول کشیدن :
همی زد سرش را بر آن کوه سنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ .
شب و روز بد بر گذرگاه جنگ
برآمد بر این نیز چندی درنگ .
میان بست رستم در آن کار تنگ
بر این برنیامد فراوان درنگ .
نیا نامزد کرد شویش پشنگ
بدوداد و چندی برآمد درنگ .
گرفتش به آغوش در شاه تنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ .
|| وقت . ساعت . زمان . (برهان ) (جهانگیری ) (از آنندراج ) (لغت محلی شوشتر، خطی ) (ناظم الاطباء). لحظه .زمان .
- همان درنگ ؛ آن درنگ . فی الحال . فی الفور. فی الساعه . فوراً. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از زیر پنج پرده به شاهد نظر کنی
چون صوفیان به رقص درآئی همان درنگ .
گر لطف و مردمیت به مردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد همان درنگ .
|| صبر. شکیب . (یادداشت مرحوم دهخدا). تحمل . بردباری . تاب . شکیبائی . مقابل عجله . مقابل شتاب . آهستگی :
درنگ آورد راستیها پدید
ز راه هنر سر نباید کشید.
بسی آشتی خواستم پیش جنگ
نکرد آشتی چون نبودش درنگ .
به آرامش اندر نبودش درنگ
همی از پی راستی جست جنگ .
بهر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا بتابد بر این آفتاب .
کار سره و نیکو به دْرنگ برآید
هرگز به نکوئی نرسد مرد سبکسار.
شتاب نیک نیاید درنگ به درنظم
هر آنچه زود بگویند دیر کی ماند.
- اندر درنگ ؛ با تأمل . مقابل شتابان و باعجله . در صبر و شکیب . بردبار :
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آید بچنگ .
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
همی جستمش تا کی آید به چنگ .
|| ثبات . پایداری . مقاومت . تاب و طاقت :
فرو مانده اسبان و گردان ز جنگ
یکی را نبد هوش و توش و درنگ .
مرا درنگ نمانده ست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی همی شتاب کنند.
- کوه درنگ ؛ باثبات و استقامت کوه :
چو وقت حمله بود آفتی است باد شتاب
چو وقت حلم بود رحمتی است کوه درنگ .
|| توقف . سکون . (آنندراج ). ایستادن . (لغت محلی شوشتر، خطی ). ایست . مولیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). مکث . ماندن . برجای بودن :
من ایدر به آواز چنگ آمدم
نه از بهر جام و درنگ آمدم .
ز زابلستان رستم آید به جنگ
زیانی بود سهمگین زین درنگ .
به زاول رفت خواهم چند گاهی
درنگ من بود کم بیش ماهی .
به مرو اندر درنگش بود دو روز
به راه افتاد با یار دل افروز.
چون زمین و فلک به بزم و به رزم
نشناسد مگر درنگ و شتاب .
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم .
خدایا تا جهان را آب و رنگ است
فلک را دور و گیتی را درنگ است .
گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ .
- درنگ دراز ؛ توقف و سکون طولانی :
نبد هیچ پیدا نشیب و فراز
دلم تنگ شد زآن درنگ دراز.
|| اقامت . ماندگاری . زیست . زیستن . مدت اقامت . قرار. ماندن . بقا و دوام عمر :
چو خون خداوند ریزد کسی
به گیتی درنگش نباشد بسی .
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی .
نمانده به گیتی فراوان درنگ
مکن روز بر خویشتن تار و تنگ .
چو شب روز شد کس نیامد به جنگ
دو جنگی گرفتند رای درنگ .
هر آنچه خواهی از نعمت و ز بوی و ز رنگ
به دار دنیا یابی جز ایمنی ّ درنگ .
کنون تیزدندان تر آمد به جنگ
که دندان نماندستش از بس درنگ .
چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه ).
بر خوان هر کسست ترا چون مگس شتاب
بر هر دری چو حلقه از آنت بود درنگ .
تیره شد آبم ز بس درنگ در این خاک
کاش اجل سنگ برزدی به سبویم .
تا به خط شط اَرجیش درنگست مرا
بحر ارجیش ز طبعم صدف افزود صدف .
هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا.
به جائی که رستم گریزد ز جنگ
مرا و ترا نیست پای درنگ .
دانی چراست ناله ٔ گریال هر دمی
یعنی که این سرای مقام درنگ نیست .
- جای درنگ ؛ جای ماندن . محل توقف . جای ایستادن .
- || مناسب توقف و ایستادگی :
ز باره فراوان ببارید سنگ
بدانست کآن نیست جای درنگ .
از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ
ندید ایچ ارجاسپ جای درنگ .
چنین گفت با نامداران جنگ
که ما را کنون نیست جای درنگ .
ابا ویژگان ماند وامق به جنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ .
- جایگاه درنگ ؛ جای توقف و پایداری :
اگر سستی آرید یک تن به جنگ
نماند مرا جایگاه درنگ .
- درنگ بر جایی (به جایی ) بودن ؛ در آنجا اقامت داشتن :
به یک هفته بودش بر آنجا درنگ
همی کرد آرایش و ساز جنگ .
- درنگ فرمودن ؛ فرمان دادن به توقف . امر به تأخیر. فرمان به تمهل دادن . امر به اقامت دادن . الباث . (منتهی الارب ) :
به زابل نفرمود ما را درنگ
نه با نامداران این بوم جنگ .
که ایدر نفرمود ما را درنگ
نباید که گردد دل شاه تنگ .
- درنگ گرفتن ؛ باقی ماندن . ساکن شدن . سکون و سکونت اختیار کردن :
مرا آرزو نیست با شاه جنگ
نه در بوم ایران گرفتن درنگ .
- سرای درنگ ؛ جای باش . جای آرامش . اقامتگاه . منزلگاه . خانه و جای اقامت . خانه ٔ محل توقف . کنایه از جهان :
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ .
چو سازی درنگ اندر این جای تنگ
شود تنگ بر تو سرای درنگ .
- || دنیای آخرت . آن جهان . و رجوع به سرای درنگ در ردیف خود شود.
|| ثبات و آرام . (برهان ) (جهانگیری ) (لغت محلی شوشتر، خطی ). ثبات و پایداری و دوام و همیشگی . (ناظم الاطباء). دوام . بقا. طول زمان :
یکایک بیاراست با دیو جنگ
نبد جنگشان رافراوان درنگ .
نیابی به گیتی درون بس درنگ
پس از تو به نام تو بر مانده تنگ .
پدر را بگوید چو بیند کسی
به بالا درنگش نباشد بسی .
مرا درنگ نمانده ست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی همی شتاب کنند.
ای پایگاه قدر تو بر چرخ نیلرنگ
دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ .
ز باغت بجز بوی و رنگی نبینم
خود آن بوی را هم درنگی نبینم .
|| آرامش . آرام . مقابل حرکت . وقار :
آب را لطف است و صفوت نار را تاب و تبش
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب .
گه خرمی از غفلت و گه غمگنی از عقل
در هیچ دو رنگت نه درنگست و نه حاصل .
نیست این کار جنبش و آرام
از درنگ و شتاب چه گْشاید.
- با درنگ ؛ با سکون و آرامش . با کندی و دیری و تأخیر. با آرامش . خونسرد. بی جنب و جوش . بی تحرک . آرام :
همه کرده پیکر بر آیین جنگ
یکی تیز و جنبان یکی با درنگ .
چنین گفت خاقان که امروز جنگ
نباید که باشد چو دی با درنگ .
تو گربا درنگی درنگ آوریم
ورت رای جنگست جنگ آوریم .
چو در باختر ساختی باز جنگ
شکیبایی آراستی با درنگ .
- با درنگ بودن آب کسی در جوی ؛ کنایه از مضیقه و تنگی و در دسترس نبودن وجه معاش او :
بود راه روزی بر او تار و تنگ
به جوی اندرون آب او با درنگ .
- با درنگ بودن راه ؛ با معطلی وکندی و تأخیر بودن . دشوارگذاری داشتن :
سوی ژرف دریا بیامد به جنگ
که بر خشک بر، بود ره با درنگ .
- بی درنگ ؛ بی توقف . جنبان :
فلک چو غیبه ٔ جوشن ستاره زآن دارد
که بی درنگ بود چون بر او زنی بشتاب .
|| صلح . (ناظم الاطباء). احتیاط. آرامش خاطر. حزم :
همی رفت با رای و هوش و درنگ
که تیزی پشیمانی آرد به جنگ .
که آورد بی جنگ ایران به چنگ
مگر ما به رای و به هوش و درنگ .
چو لشکرْش رفتی به جایی به جنگ
خرد یار کردی و رای و درنگ .
|| آهسته و سست و کاهل . || بازدارنده . || ممانعت . منع. || تعرض . || تردید. (ناظم الاطباء). || رنج و محنت و هلاکت . (برهان ) (از جهانگیری ) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر، خطی ). تباهی و حزن و غمگینی . (ناظم الاطباء). آدرنگ . ادرنگ . || عالم آخرت . (برهان ) (از جهانگیری ) (ناظم الاطباء). || نزد محققان ، اشاره است به درکات ذمایم بازماندگان و بقید تقیدات وهمی محبوس بودن . (برهان ).
نگهدار من بود باید به جنگ
به هنگام جنبش نباید درنگ .
همی گفت ایدر بُدن روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست .
به ایرانیان گفت تا کی درنگ
فراز آمد آن روز پیکار و جنگ .
بباید بسیچید ما را به جنگ
شتاب آوریدن بجای درنگ .
همان به که ما را بدین جای جنگ
شتابیدن آید بجای درنگ .
فراز آر لشکر بیارای جنگ
به رزم آمدی چیست چندین درنگ .
نخستین بیاراست طلحند جنگ
نبودش به جنگ از دلیری درنگ .
چو دشمن سپه ساخت شد تیز چنگ
نباید بسیچید ما را درنگ .
وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ .
بدین مایه مردم بدین گونه جنگ
چرا جست باید، بچندین درنگ .
آن خواجه که با هزاربرّ و لَطَف است
حلمش به شتاب نه و جودش به درنگ .
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت
درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار.
- بادرنگ شدن ؛ زمان گرفتن . دیر کشیدن . بطول انجامیدن :
بگفتند کاین کار شد بادرنگ
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ .
- بی درنگ ؛ بدون درنگ . بدون توقف . فوراً. فی الفور. بشتاب . بسرعت . دردم . فی الساعة. بلاتأخیر. بدون تأخیر: برفور. (دهار) :
چو ایشان ازآن کوه کندند سنگ
بدان تا بکوبد سرش بی درنگ .
سپاه اندر آورد یکسر به جنگ
سپهبد پذیره شدش بی درنگ .
یک بیک بر سنگ می زد بی درنگ
کز دلش بردی درنگ شیشه زنگ .
رجوع به بیدرنگ در ردیف خود شود.
- روز درنگ ؛ روز تأخیر و تأمل .روز مماطله و وقت گذرانی و آرامش :
نه هنگام آرام و آرایش است
نه روز درنگ است و آسایش است .
- روزگار درنگ ؛ هنگام تأخیر و مماشات :
سلیح و درم خواست و اسپان جنگ
سر آمد بر او روزگار درنگ .
- زمان درنگ ؛ زمان آرامش و توقف :
چو کاموس تنگ اندرآمد به جنگ
به هامون نبودش زمان درنگ .
- || مهلت ؛ وقت تأخیر و تأمل :
یکی ماه باید زمان درنگ
که تا خستگان باز یابند چنگ .
|| فاصله . فترت . فاصله ٔ زمانی . مدت میان دو واقعه : فَترة؛ درنگ در میان دو پیغامبر. فَواق ؛درنگ میان دوشیدن . (از منتهی الارب ). || مهلت . زمان . مدت توقف . مهلت ماندن . فرصت :
سپه را نگر تا نیاری به جنگ
سه روز اندر این کار باید درنگ .
سپه را نبد بیشتر زآن درنگ
که نخجیر گیرد ز بالا پلنگ .
بدین مایه درنگ زندگانی
چرا کاری کنی جز شادمانی .
لشکری هر گهی که آخر کرد
نبود زآن سپس بسیش درنگ .
- درنگ برآمدن ؛ زمانی چند سپری شدن . مدتی گذشتن . مدتی طول کشیدن :
همی زد سرش را بر آن کوه سنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ .
شب و روز بد بر گذرگاه جنگ
برآمد بر این نیز چندی درنگ .
میان بست رستم در آن کار تنگ
بر این برنیامد فراوان درنگ .
نیا نامزد کرد شویش پشنگ
بدوداد و چندی برآمد درنگ .
گرفتش به آغوش در شاه تنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ .
|| وقت . ساعت . زمان . (برهان ) (جهانگیری ) (از آنندراج ) (لغت محلی شوشتر، خطی ) (ناظم الاطباء). لحظه .زمان .
- همان درنگ ؛ آن درنگ . فی الحال . فی الفور. فی الساعه . فوراً. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از زیر پنج پرده به شاهد نظر کنی
چون صوفیان به رقص درآئی همان درنگ .
گر لطف و مردمیت به مردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد همان درنگ .
|| صبر. شکیب . (یادداشت مرحوم دهخدا). تحمل . بردباری . تاب . شکیبائی . مقابل عجله . مقابل شتاب . آهستگی :
درنگ آورد راستیها پدید
ز راه هنر سر نباید کشید.
بسی آشتی خواستم پیش جنگ
نکرد آشتی چون نبودش درنگ .
به آرامش اندر نبودش درنگ
همی از پی راستی جست جنگ .
بهر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا بتابد بر این آفتاب .
کار سره و نیکو به دْرنگ برآید
هرگز به نکوئی نرسد مرد سبکسار.
شتاب نیک نیاید درنگ به درنظم
هر آنچه زود بگویند دیر کی ماند.
- اندر درنگ ؛ با تأمل . مقابل شتابان و باعجله . در صبر و شکیب . بردبار :
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آید بچنگ .
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
همی جستمش تا کی آید به چنگ .
|| ثبات . پایداری . مقاومت . تاب و طاقت :
فرو مانده اسبان و گردان ز جنگ
یکی را نبد هوش و توش و درنگ .
مرا درنگ نمانده ست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی همی شتاب کنند.
- کوه درنگ ؛ باثبات و استقامت کوه :
چو وقت حمله بود آفتی است باد شتاب
چو وقت حلم بود رحمتی است کوه درنگ .
|| توقف . سکون . (آنندراج ). ایستادن . (لغت محلی شوشتر، خطی ). ایست . مولیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). مکث . ماندن . برجای بودن :
من ایدر به آواز چنگ آمدم
نه از بهر جام و درنگ آمدم .
ز زابلستان رستم آید به جنگ
زیانی بود سهمگین زین درنگ .
به زاول رفت خواهم چند گاهی
درنگ من بود کم بیش ماهی .
به مرو اندر درنگش بود دو روز
به راه افتاد با یار دل افروز.
چون زمین و فلک به بزم و به رزم
نشناسد مگر درنگ و شتاب .
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم .
خدایا تا جهان را آب و رنگ است
فلک را دور و گیتی را درنگ است .
گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ .
- درنگ دراز ؛ توقف و سکون طولانی :
نبد هیچ پیدا نشیب و فراز
دلم تنگ شد زآن درنگ دراز.
|| اقامت . ماندگاری . زیست . زیستن . مدت اقامت . قرار. ماندن . بقا و دوام عمر :
چو خون خداوند ریزد کسی
به گیتی درنگش نباشد بسی .
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی .
نمانده به گیتی فراوان درنگ
مکن روز بر خویشتن تار و تنگ .
چو شب روز شد کس نیامد به جنگ
دو جنگی گرفتند رای درنگ .
هر آنچه خواهی از نعمت و ز بوی و ز رنگ
به دار دنیا یابی جز ایمنی ّ درنگ .
کنون تیزدندان تر آمد به جنگ
که دندان نماندستش از بس درنگ .
چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه ).
بر خوان هر کسست ترا چون مگس شتاب
بر هر دری چو حلقه از آنت بود درنگ .
تیره شد آبم ز بس درنگ در این خاک
کاش اجل سنگ برزدی به سبویم .
تا به خط شط اَرجیش درنگست مرا
بحر ارجیش ز طبعم صدف افزود صدف .
هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا.
به جائی که رستم گریزد ز جنگ
مرا و ترا نیست پای درنگ .
دانی چراست ناله ٔ گریال هر دمی
یعنی که این سرای مقام درنگ نیست .
- جای درنگ ؛ جای ماندن . محل توقف . جای ایستادن .
- || مناسب توقف و ایستادگی :
ز باره فراوان ببارید سنگ
بدانست کآن نیست جای درنگ .
از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ
ندید ایچ ارجاسپ جای درنگ .
چنین گفت با نامداران جنگ
که ما را کنون نیست جای درنگ .
ابا ویژگان ماند وامق به جنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ .
- جایگاه درنگ ؛ جای توقف و پایداری :
اگر سستی آرید یک تن به جنگ
نماند مرا جایگاه درنگ .
- درنگ بر جایی (به جایی ) بودن ؛ در آنجا اقامت داشتن :
به یک هفته بودش بر آنجا درنگ
همی کرد آرایش و ساز جنگ .
- درنگ فرمودن ؛ فرمان دادن به توقف . امر به تأخیر. فرمان به تمهل دادن . امر به اقامت دادن . الباث . (منتهی الارب ) :
به زابل نفرمود ما را درنگ
نه با نامداران این بوم جنگ .
که ایدر نفرمود ما را درنگ
نباید که گردد دل شاه تنگ .
- درنگ گرفتن ؛ باقی ماندن . ساکن شدن . سکون و سکونت اختیار کردن :
مرا آرزو نیست با شاه جنگ
نه در بوم ایران گرفتن درنگ .
- سرای درنگ ؛ جای باش . جای آرامش . اقامتگاه . منزلگاه . خانه و جای اقامت . خانه ٔ محل توقف . کنایه از جهان :
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ .
چو سازی درنگ اندر این جای تنگ
شود تنگ بر تو سرای درنگ .
- || دنیای آخرت . آن جهان . و رجوع به سرای درنگ در ردیف خود شود.
|| ثبات و آرام . (برهان ) (جهانگیری ) (لغت محلی شوشتر، خطی ). ثبات و پایداری و دوام و همیشگی . (ناظم الاطباء). دوام . بقا. طول زمان :
یکایک بیاراست با دیو جنگ
نبد جنگشان رافراوان درنگ .
نیابی به گیتی درون بس درنگ
پس از تو به نام تو بر مانده تنگ .
پدر را بگوید چو بیند کسی
به بالا درنگش نباشد بسی .
مرا درنگ نمانده ست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی همی شتاب کنند.
ای پایگاه قدر تو بر چرخ نیلرنگ
دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ .
ز باغت بجز بوی و رنگی نبینم
خود آن بوی را هم درنگی نبینم .
|| آرامش . آرام . مقابل حرکت . وقار :
آب را لطف است و صفوت نار را تاب و تبش
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب .
گه خرمی از غفلت و گه غمگنی از عقل
در هیچ دو رنگت نه درنگست و نه حاصل .
نیست این کار جنبش و آرام
از درنگ و شتاب چه گْشاید.
- با درنگ ؛ با سکون و آرامش . با کندی و دیری و تأخیر. با آرامش . خونسرد. بی جنب و جوش . بی تحرک . آرام :
همه کرده پیکر بر آیین جنگ
یکی تیز و جنبان یکی با درنگ .
چنین گفت خاقان که امروز جنگ
نباید که باشد چو دی با درنگ .
تو گربا درنگی درنگ آوریم
ورت رای جنگست جنگ آوریم .
چو در باختر ساختی باز جنگ
شکیبایی آراستی با درنگ .
- با درنگ بودن آب کسی در جوی ؛ کنایه از مضیقه و تنگی و در دسترس نبودن وجه معاش او :
بود راه روزی بر او تار و تنگ
به جوی اندرون آب او با درنگ .
- با درنگ بودن راه ؛ با معطلی وکندی و تأخیر بودن . دشوارگذاری داشتن :
سوی ژرف دریا بیامد به جنگ
که بر خشک بر، بود ره با درنگ .
- بی درنگ ؛ بی توقف . جنبان :
فلک چو غیبه ٔ جوشن ستاره زآن دارد
که بی درنگ بود چون بر او زنی بشتاب .
|| صلح . (ناظم الاطباء). احتیاط. آرامش خاطر. حزم :
همی رفت با رای و هوش و درنگ
که تیزی پشیمانی آرد به جنگ .
که آورد بی جنگ ایران به چنگ
مگر ما به رای و به هوش و درنگ .
چو لشکرْش رفتی به جایی به جنگ
خرد یار کردی و رای و درنگ .
|| آهسته و سست و کاهل . || بازدارنده . || ممانعت . منع. || تعرض . || تردید. (ناظم الاطباء). || رنج و محنت و هلاکت . (برهان ) (از جهانگیری ) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر، خطی ). تباهی و حزن و غمگینی . (ناظم الاطباء). آدرنگ . ادرنگ . || عالم آخرت . (برهان ) (از جهانگیری ) (ناظم الاطباء). || نزد محققان ، اشاره است به درکات ذمایم بازماندگان و بقید تقیدات وهمی محبوس بودن . (برهان ).