درفشان کردن
لغتنامه دهخدا
درفشان کردن . [ دِ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) درخشان کردن . تابان ساختن . روشن کردن :
چو از تن ببرّم سر ارجاسب را
درفشان کنم جان لهراسب را.
ستائیم زآن پس شهنشاه را
که تختش درفشان کند ماه را.
بیایم چو خواهی به نزدیک تو
درفشان کنم روز تاریک تو.
ز دشمن بخواهم همان کین خویش
درفشان کنم راه و آئین خویش .
|| آوازه و مشهور کردن :
برآرم از ایشان همه کام تو
درفشان کنم در جهان نام تو.
چو از تن ببرّم سر ارجاسب را
درفشان کنم جان لهراسب را.
ستائیم زآن پس شهنشاه را
که تختش درفشان کند ماه را.
بیایم چو خواهی به نزدیک تو
درفشان کنم روز تاریک تو.
ز دشمن بخواهم همان کین خویش
درفشان کنم راه و آئین خویش .
|| آوازه و مشهور کردن :
برآرم از ایشان همه کام تو
درفشان کنم در جهان نام تو.