درزمان
لغتنامه دهخدا
درزمان . [ دَ زَ ] (ق مرکب ) فی الفور. درحال . بزودی . بمجرد. (ناظم الاطباء). فوری . علی الفور. فی الحال . یکایک :
شنید این سخن شاه شد بد گمان
فرستاده را جست هم در زمان .
میان کیی تاختن را ببست
از آن شهر هم درزمان برنشست .
ببردند هم درزمان پیش شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه .
بریدند و هم درزمان او بمرد
پر از خون روانش به خسرو سپرد.
چو بوسید شد درزمان ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید.
نوندی برافکند هم درزمان
فرستاد نزدیک رستم دمان .
درزمان گرددآتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد.
آن پریزاده درزمان برخاست
چون پری می پرید از چپ و راست .
دادند به شوهر جوانش
کردند عروس درزمانش .
شهنشاه برخاست هم درزمان
عنان تاب گشت از بر همدمان .
گر درافتد در زمین و آسمان
زَهره هاشان آب گردد درزمان .
طوطی اندر گفت آمد درزمان
بانگ بر درویش بر زد کای فلان .
پس طلب کردند او را درزمان
آقچه ها دادندو گفتند ای فلان .
جان بدهند درزمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری .
در زمان از بخارا بطرف نسف متوجه شدم . (انیس الطالبین ص 139).
شنید این سخن شاه شد بد گمان
فرستاده را جست هم در زمان .
میان کیی تاختن را ببست
از آن شهر هم درزمان برنشست .
ببردند هم درزمان پیش شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه .
بریدند و هم درزمان او بمرد
پر از خون روانش به خسرو سپرد.
چو بوسید شد درزمان ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید.
نوندی برافکند هم درزمان
فرستاد نزدیک رستم دمان .
درزمان گرددآتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد.
آن پریزاده درزمان برخاست
چون پری می پرید از چپ و راست .
دادند به شوهر جوانش
کردند عروس درزمانش .
شهنشاه برخاست هم درزمان
عنان تاب گشت از بر همدمان .
گر درافتد در زمین و آسمان
زَهره هاشان آب گردد درزمان .
طوطی اندر گفت آمد درزمان
بانگ بر درویش بر زد کای فلان .
پس طلب کردند او را درزمان
آقچه ها دادندو گفتند ای فلان .
جان بدهند درزمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری .
در زمان از بخارا بطرف نسف متوجه شدم . (انیس الطالبین ص 139).