درزدن
لغتنامه دهخدا
درزدن . [ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) زدن . ضرب :
ای خردمند هوش دار که خلق
بس به اسداس در زدند اخماس .
به قندیل قدیمان در زدن سنگ
به کالای یتیمان برزدن چنگ .
- آتش درزدن ؛ آتش افروختن :
گویی که در زدند هزاران جای
آتش بگرد خرمن نیلوفر.
گفتند یا موسی فلان گیاه بیاور و آتش درزن تا آن گوساله سوخته شود. (قصص الانبیاء ص 115).
گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت .
- چنگ درزدن ؛ دست درزدن . گرفتن به دست :
به هر شاخ گلی کو درزند چنگ
بجای گل ببارد بر سرش سنگ .
ور سکه ٔ تو زنند بر سنگ
کس درنزند بسیم در چنگ .
- || پنجه انداختن و فروبردن پنجه ها را بهم در کُشتی . و رجوع به چنگ درزدن در ردیف خود شود.
- دست درزدن به چیزی ؛ دست یازیدن به چیزی . دست بردن به چیزی :
در زین عنایت تو فتراکی هست
تا درزند این بنده به فتراک تو دست .
|| فرو بردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- سر درزدن در چیزی ؛ سر فروبردن :
قمریک طوق دار گوئی سر درزده ست
در شبه گون خاتمی ، حلقه ٔ او بی نگین .
|| جدا ساختن :
هر آنکس که از باره سر برزدی
زمانه سرش را همی درزدی .
ای خردمند هوش دار که خلق
بس به اسداس در زدند اخماس .
به قندیل قدیمان در زدن سنگ
به کالای یتیمان برزدن چنگ .
- آتش درزدن ؛ آتش افروختن :
گویی که در زدند هزاران جای
آتش بگرد خرمن نیلوفر.
گفتند یا موسی فلان گیاه بیاور و آتش درزن تا آن گوساله سوخته شود. (قصص الانبیاء ص 115).
گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت .
- چنگ درزدن ؛ دست درزدن . گرفتن به دست :
به هر شاخ گلی کو درزند چنگ
بجای گل ببارد بر سرش سنگ .
ور سکه ٔ تو زنند بر سنگ
کس درنزند بسیم در چنگ .
- || پنجه انداختن و فروبردن پنجه ها را بهم در کُشتی . و رجوع به چنگ درزدن در ردیف خود شود.
- دست درزدن به چیزی ؛ دست یازیدن به چیزی . دست بردن به چیزی :
در زین عنایت تو فتراکی هست
تا درزند این بنده به فتراک تو دست .
|| فرو بردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- سر درزدن در چیزی ؛ سر فروبردن :
قمریک طوق دار گوئی سر درزده ست
در شبه گون خاتمی ، حلقه ٔ او بی نگین .
|| جدا ساختن :
هر آنکس که از باره سر برزدی
زمانه سرش را همی درزدی .