دردکش
لغتنامه دهخدا
دردکش . [ دُ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) دردکشنده . کشنده ٔ درد. کسی که تا ته پیاله و درد شراب را می نوشد. شرابخوار. باده پرست . (ناظم الاطباء). دردنوش . دردآشام :
من زآن گُره گوشه نشین نی دردکش نی میوه چین
می ناب و شاهد نازنین ساقی محابا داشته .
دُرد غم بایدم نه صاف طرب
زآنکه با دردکش قرین باشم .
ترسم این قوم که بر دردکشان می خندند
در سرکار خرابات کنند ایمان را.
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمای قدر می کند این ، من چکنم .
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست .
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد.
من زآن گُره گوشه نشین نی دردکش نی میوه چین
می ناب و شاهد نازنین ساقی محابا داشته .
دُرد غم بایدم نه صاف طرب
زآنکه با دردکش قرین باشم .
ترسم این قوم که بر دردکشان می خندند
در سرکار خرابات کنند ایمان را.
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمای قدر می کند این ، من چکنم .
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست .
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد.