دردمند
لغتنامه دهخدا
دردمند. [ دَ م َ ] (ص مرکب ) (از: درد + مند، پسوند اتصاف ) . صاحب درد. (آنندراج ). دردناک . (شرفنامه ٔ منیری ). دارای رنج تن ویا رنج جان . وجعناک . (ناظم الاطباء). دردگین . دردگن . دردآلود. وَجِع. وجعة. (از منتهی الارب ) :
نباید که خسبد کسی دردمند
که آید مگر شاه را زو گزند.
به بابل همان روز شد دردمند
بدانست کآمد بتنگی گزند.
به خواب اندرآرد سر دردمند
ببندد در جنگ و راه گزند.
ازو شادمانی و زو دردمند
بباید گسست از چه و چون و چند.
رسیده به لب جان ناتندرست
همی چاره ٔ دردمندان بجست .
درازتر ز غم مستمند سوخته دل
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر.
به مست و به دیوانه مدهید پند
مخندید بر پیر و بر دردمند.
ای سینه که دردمندی از غم
همزانوی غم دوات جویم .
کاین نامه که هست چون پرندی
از غمزده ای به دردمندی .
دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمی دور.
من دانم و دردمند بیدار
آهنگ شب دراز دیجور.
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جوئی .
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطر باشد هان تا نکنی .
بر سینه ٔ ریش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد.
- امثال :
درد را پیش دردمند بگوی . (امثال و حکم ).
|| ملول .رنجیده . غمناک . اندوهگین :
یکی نامه با لابه و دردمند
نبشتم به نزدیک شاه بلند.
دگر گفت اگر چندخندان بود
چنان دان که از دردمندان بود.
فرهمند بد کنش هرگز مرو
تا نگردی دردمند و آه مند.
دلم دردمند است باری برافکن
برافکنده ٔ خود نظر بهتر افکن .
خواجه چون دید دردمنددلم
گفت این دردناکی از سفر است .
لبت پیوسته بادا شاد و خندان
مبادا درد دل زین دردمندان .
دلم گوید به شیرین دردمند است
بدین آوازه آوازش بلند است .
گر ترسی از آه دردمندان
برکن ز چنین شکار دندان .
اگر دنیا نباشد دردمندیم
وگر باشد به مهرش پای بندیم .
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل دردمند.
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل دردمندان برآور ز بند.
- تن دردمند ؛ تن رنج دیده :
که چونی بدینسان به درد اندرون
تنی دردمند و دلی پر ز خون .
به گرمابه شد با تن دردمند
به زنجیر تن سوده و بر ببند.
باری پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت . (گلستان سعدی ).
- دردمند شدن ؛ بدرد آمدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). الم . (دهار). تألم . وجع. (تاج المصادر بیهقی ).وصب . (تاج المصادر بیهقی ). ملول شدن . رنجیده شدن . غمگین شدن :
از ایشان ترا دل شود دردمند
بسی بر سپاه تو آید گزند.
اگر در زمانه کسی بی گزند
ببیند شود جان او دردمند.
تهمتن ز الوا بشد دردمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند.
دل خسرو از کوت شد دردمند
گشادند از آن کشته بند کمند.
ولیکن نیامد به پیران گزند
دل گیو از آن کار شد دردمند.
دگر آنکه رستم شود دردمند
ز درد وی آید به ایران گزند.
سپهدار از آن کار شد دردمند
همی گفت زار ای گو هوشمند.
ازو شاه ایران شود دردمند
بترسد ز پیروزبخت بلند.
بدل ؛ دردمندن شدن دست و پای . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). تصدیع؛ دردمند سر شدن . تفجع؛ دردمند شدن از سختی و اندوه . جنوب ؛ دردمندپهلو شدن . (از منتهی الارب ). ظهر؛ دردمند شدن پشت . (تاج المصادر بیهقی ).عضد؛ دردمند شدن بازو. وقع؛ دردمند شدن پای از سستی . (تاج المصادر بیهقی ).
- || بیمار شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). مریض شدن . ناخوش شدن . داء. (دهار) :
اگر بچه ٔ او شود دردمند
کند مرغزاری تباه از گزند.
به بابل همان روز شد [ اسکندر ] دردمند
بدانست کآمد به تنگی گزند.
هر آن دل که از آز شد دردمند
نیایدش ْ پند بزرگان پسند.
تدبیر نگاه داشتن چشم تا دردمند نشود آنست که ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- دردمند گشتن ؛ متألم شدن . رنجور گشتن :
بدو گفت کای ژنده پیل بلند
ز دست که گشتی چنین دردمند.
- دردمند نمودن ؛ بدرد آوردن . تفجیع. (منتهی الارب ).
- دل دردمند ؛ دل رنجیده . دل اندوهگین :
بخسبد کسی با دلی دردمند
که از درد او بر من آید گزند.
گزند تو پیدا گزند من است
دل دردمند تو بند من است .
بپرسید ازو شهریار بلند
که از ما که دارد دلی دردمند.
بشد طوس و گستهم ؛ و نوذر بماند
دل دردمندش به غم درنشاند.
نه روز همه ٔ سیستان به دلی دردمند و چشمی گریان خاص و عام او را ماتم داشتند. (تاریخ سیستان ).
بیندیش از آن طفلک بی پدر
وزآه دل دردمندش حذر.
به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم .
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشانه هوای باغ دارد.
- دل ْ دردمند ؛ غمگین . اندوهناک :
همی بود گشتاسب دل ْ دردمند
خروشان و جوشان ز چرخ بلند.
- دل کسی دردمند بودن ؛ غم و اندوه داشتن . اندوهگین بودن :
مرا دل بر این نیستی دردمند
اگر ایمنی یافتی از گزند.
|| رنجور. مریض . بیمار. علیل . ناخوش . نالان . مقیم . ناتندرست . (یادداشت مرحوم دهخدا). اصابة. مصابة. (منتهی الارب ) :
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه .
چون محمد شنیده بود که هارون ، مأمون را به کرمانشهان فرستاد و هارون سخت دردمند است و از آنجا به طوس شد، مردی را بیرون کرد با نامه ها. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک .
پزشکی ودرمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند.
پزشکی که باشد به تن دردمند
ز تیمار چون بازدارد گزند.
دگر داروی مردم دردمند
بروی زمین هرکه گردد نژند.
ششم دیدم ای مهتر ارجمند
که شهری بدندی همه دردمند.
کنون دردمندم من اندر نهان
بگویم به دانندگان جهان .
که شش ماه است تا من دردمندم
منم بسته که بیماریست بندم .
ای دردمندمرد مشو خیره بر طبیب
زیرا نشسته بر در عیسی بن مریمی .
فسونگر به گفتار نیکو همی
برون آرد از دردمندان سقم .
کی شود هیچ دردمند درست
زین طبیبان که زار و بیمارند.
یکی مر تندرستان را غم و درد
یکی را بوی درد دردمندان .
علاج دردمندان کن به هر درد
که هر کس کو جراحت کرد بد کرد.
تیزخشمی زودخوشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای .
محنت و حال ناپسند اینت فتوح روز و شب
بلبل و چشم دردمند اینْت ْ دوای آسمان .
قطره و میغ تیره بین شیر سفید و تخمه کآن
عالم دردمند را کرده دوای زندگی .
صد عیسی دردمند را بیش
در سایه ٔ زلف کرده بالین .
تشنه ٔ دل تفته ام از دجله آریدم شراب
دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا.
دلم دردمند است هم درد بهتر
طبیب دلم کز دوا می گریزم .
دماغ دردمندم را دوا کن
دواش از خاک پای مصطفی ̍ کن .
دید آبله پای دردمندی
بر هر موئی ز مویه بندی .
که ای محراب چشم نقش بندان
دوابخش درون دردمندان .
جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند و خسته ام درمانم اوست .
گر ز هفت آسمان گزند آید
همه بر عضو دردمند آید.
ای مرهم ریش دردمندان
درمان دگر نمی پذیرم .
سلامت همه آفاق در سلامت تست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد.
خصی ؛ دردمندخصیه . طحل ؛ دردمندسپرز. عضد؛ دردمندبازو. مصدور؛ دردمندسینه . موت فجوع ؛ موت و هلاکت که دردمند سازد مردم را از سختی . (منتهی الارب ).
- دردمنددل ؛ آنکه دلی دردمند دارد. آنکه دل و قلب او بیمار است . کامد. کمید. (منتهی الارب ).
- دردمند گردیدن ؛ بیمار گردیدن . مریض گشتن : خفج ؛ دردمندساق گردیدن از ماندگی . (منتهی الارب ). صدع ؛ دردمندسر گردیدن . طحل ؛ دردمندسپرز گردیدن . (از منتهی الارب ). || غم خوار. مونس . (آنندراج ). مشفق و غمخوار و مهربان و بامروت . || خاکسار. فقیر. گدا. تهی دست . ذلیل . خوار. (ناظم الاطباء).
نباید که خسبد کسی دردمند
که آید مگر شاه را زو گزند.
به بابل همان روز شد دردمند
بدانست کآمد بتنگی گزند.
به خواب اندرآرد سر دردمند
ببندد در جنگ و راه گزند.
ازو شادمانی و زو دردمند
بباید گسست از چه و چون و چند.
رسیده به لب جان ناتندرست
همی چاره ٔ دردمندان بجست .
درازتر ز غم مستمند سوخته دل
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر.
به مست و به دیوانه مدهید پند
مخندید بر پیر و بر دردمند.
ای سینه که دردمندی از غم
همزانوی غم دوات جویم .
کاین نامه که هست چون پرندی
از غمزده ای به دردمندی .
دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمی دور.
من دانم و دردمند بیدار
آهنگ شب دراز دیجور.
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جوئی .
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطر باشد هان تا نکنی .
بر سینه ٔ ریش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد.
- امثال :
درد را پیش دردمند بگوی . (امثال و حکم ).
|| ملول .رنجیده . غمناک . اندوهگین :
یکی نامه با لابه و دردمند
نبشتم به نزدیک شاه بلند.
دگر گفت اگر چندخندان بود
چنان دان که از دردمندان بود.
فرهمند بد کنش هرگز مرو
تا نگردی دردمند و آه مند.
دلم دردمند است باری برافکن
برافکنده ٔ خود نظر بهتر افکن .
خواجه چون دید دردمنددلم
گفت این دردناکی از سفر است .
لبت پیوسته بادا شاد و خندان
مبادا درد دل زین دردمندان .
دلم گوید به شیرین دردمند است
بدین آوازه آوازش بلند است .
گر ترسی از آه دردمندان
برکن ز چنین شکار دندان .
اگر دنیا نباشد دردمندیم
وگر باشد به مهرش پای بندیم .
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل دردمند.
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل دردمندان برآور ز بند.
- تن دردمند ؛ تن رنج دیده :
که چونی بدینسان به درد اندرون
تنی دردمند و دلی پر ز خون .
به گرمابه شد با تن دردمند
به زنجیر تن سوده و بر ببند.
باری پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت . (گلستان سعدی ).
- دردمند شدن ؛ بدرد آمدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). الم . (دهار). تألم . وجع. (تاج المصادر بیهقی ).وصب . (تاج المصادر بیهقی ). ملول شدن . رنجیده شدن . غمگین شدن :
از ایشان ترا دل شود دردمند
بسی بر سپاه تو آید گزند.
اگر در زمانه کسی بی گزند
ببیند شود جان او دردمند.
تهمتن ز الوا بشد دردمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند.
دل خسرو از کوت شد دردمند
گشادند از آن کشته بند کمند.
ولیکن نیامد به پیران گزند
دل گیو از آن کار شد دردمند.
دگر آنکه رستم شود دردمند
ز درد وی آید به ایران گزند.
سپهدار از آن کار شد دردمند
همی گفت زار ای گو هوشمند.
ازو شاه ایران شود دردمند
بترسد ز پیروزبخت بلند.
بدل ؛ دردمندن شدن دست و پای . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). تصدیع؛ دردمند سر شدن . تفجع؛ دردمند شدن از سختی و اندوه . جنوب ؛ دردمندپهلو شدن . (از منتهی الارب ). ظهر؛ دردمند شدن پشت . (تاج المصادر بیهقی ).عضد؛ دردمند شدن بازو. وقع؛ دردمند شدن پای از سستی . (تاج المصادر بیهقی ).
- || بیمار شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). مریض شدن . ناخوش شدن . داء. (دهار) :
اگر بچه ٔ او شود دردمند
کند مرغزاری تباه از گزند.
به بابل همان روز شد [ اسکندر ] دردمند
بدانست کآمد به تنگی گزند.
هر آن دل که از آز شد دردمند
نیایدش ْ پند بزرگان پسند.
تدبیر نگاه داشتن چشم تا دردمند نشود آنست که ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- دردمند گشتن ؛ متألم شدن . رنجور گشتن :
بدو گفت کای ژنده پیل بلند
ز دست که گشتی چنین دردمند.
- دردمند نمودن ؛ بدرد آوردن . تفجیع. (منتهی الارب ).
- دل دردمند ؛ دل رنجیده . دل اندوهگین :
بخسبد کسی با دلی دردمند
که از درد او بر من آید گزند.
گزند تو پیدا گزند من است
دل دردمند تو بند من است .
بپرسید ازو شهریار بلند
که از ما که دارد دلی دردمند.
بشد طوس و گستهم ؛ و نوذر بماند
دل دردمندش به غم درنشاند.
نه روز همه ٔ سیستان به دلی دردمند و چشمی گریان خاص و عام او را ماتم داشتند. (تاریخ سیستان ).
بیندیش از آن طفلک بی پدر
وزآه دل دردمندش حذر.
به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم .
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشانه هوای باغ دارد.
- دل ْ دردمند ؛ غمگین . اندوهناک :
همی بود گشتاسب دل ْ دردمند
خروشان و جوشان ز چرخ بلند.
- دل کسی دردمند بودن ؛ غم و اندوه داشتن . اندوهگین بودن :
مرا دل بر این نیستی دردمند
اگر ایمنی یافتی از گزند.
|| رنجور. مریض . بیمار. علیل . ناخوش . نالان . مقیم . ناتندرست . (یادداشت مرحوم دهخدا). اصابة. مصابة. (منتهی الارب ) :
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه .
چون محمد شنیده بود که هارون ، مأمون را به کرمانشهان فرستاد و هارون سخت دردمند است و از آنجا به طوس شد، مردی را بیرون کرد با نامه ها. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک .
پزشکی ودرمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند.
پزشکی که باشد به تن دردمند
ز تیمار چون بازدارد گزند.
دگر داروی مردم دردمند
بروی زمین هرکه گردد نژند.
ششم دیدم ای مهتر ارجمند
که شهری بدندی همه دردمند.
کنون دردمندم من اندر نهان
بگویم به دانندگان جهان .
که شش ماه است تا من دردمندم
منم بسته که بیماریست بندم .
ای دردمندمرد مشو خیره بر طبیب
زیرا نشسته بر در عیسی بن مریمی .
فسونگر به گفتار نیکو همی
برون آرد از دردمندان سقم .
کی شود هیچ دردمند درست
زین طبیبان که زار و بیمارند.
یکی مر تندرستان را غم و درد
یکی را بوی درد دردمندان .
علاج دردمندان کن به هر درد
که هر کس کو جراحت کرد بد کرد.
تیزخشمی زودخوشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای .
محنت و حال ناپسند اینت فتوح روز و شب
بلبل و چشم دردمند اینْت ْ دوای آسمان .
قطره و میغ تیره بین شیر سفید و تخمه کآن
عالم دردمند را کرده دوای زندگی .
صد عیسی دردمند را بیش
در سایه ٔ زلف کرده بالین .
تشنه ٔ دل تفته ام از دجله آریدم شراب
دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا.
دلم دردمند است هم درد بهتر
طبیب دلم کز دوا می گریزم .
دماغ دردمندم را دوا کن
دواش از خاک پای مصطفی ̍ کن .
دید آبله پای دردمندی
بر هر موئی ز مویه بندی .
که ای محراب چشم نقش بندان
دوابخش درون دردمندان .
جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند و خسته ام درمانم اوست .
گر ز هفت آسمان گزند آید
همه بر عضو دردمند آید.
ای مرهم ریش دردمندان
درمان دگر نمی پذیرم .
سلامت همه آفاق در سلامت تست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد.
خصی ؛ دردمندخصیه . طحل ؛ دردمندسپرز. عضد؛ دردمندبازو. مصدور؛ دردمندسینه . موت فجوع ؛ موت و هلاکت که دردمند سازد مردم را از سختی . (منتهی الارب ).
- دردمنددل ؛ آنکه دلی دردمند دارد. آنکه دل و قلب او بیمار است . کامد. کمید. (منتهی الارب ).
- دردمند گردیدن ؛ بیمار گردیدن . مریض گشتن : خفج ؛ دردمندساق گردیدن از ماندگی . (منتهی الارب ). صدع ؛ دردمندسر گردیدن . طحل ؛ دردمندسپرز گردیدن . (از منتهی الارب ). || غم خوار. مونس . (آنندراج ). مشفق و غمخوار و مهربان و بامروت . || خاکسار. فقیر. گدا. تهی دست . ذلیل . خوار. (ناظم الاطباء).