دردادن
لغتنامه دهخدا
دردادن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) دادن . عطا کردن خاصه در می و جام و از قبیل آن :
چو دوری چند می درداد ساقی
نماند از شرم شاهان هیچ باقی .
ساقی می مغز جوش درده
جامی به صلای نوش درده .
عشق آمد و جام خام درداد
جامی به دو خوی رام درداد.
زآن جام که دست مرگ درداد
مجنون خراب را خبر داد.
هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه
امروزم آرزوی تو درداد ساغری .
برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه .
شرابی از ازل درداد ما را
هنوز از تاب آن می در خماریم .
|| افکندن : گلیمی به دوش او درداد و او را گفت که هر جا من میروم تو نیز در پی من میباش . (تاریخ قم ص 298). || خارج کردن . اخراج کردن . بیرون کردن .
- آواز دردادن ؛ آواز دادن . فریاد برآوردن . بانگ کردن . آوا برکشیدن : روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73). رجوع به آواز شود.
- آوازه دردادن ؛ مشتهر کردن . آواز برآوردن :
پس آنگه عشق را آوازه درداد
صلای میوه های تازه درداد.
- بدر دادن ؛ بیرون کردن . خارج ساختن :
هر آنچه از شاه دید او را خبر داد
نهانیهای خلوت را بدر داد.
- تن دردادن ؛ کنایه از راضی شدن و قبول کردن . (برهان ) :
دگر ره در صدف شد لؤلوی تر
به سنگ خویش تن درداد گوهر.
سعدیا تن به نیستی درده
چاره ٔ سخت بازوان اینست .
- صلا دردادن ؛ آواز دادن . فراخواندن (برای مهمانی و طعام ). (از برهان ) :
از آن پیش کآرد شبیخون شتاب
چو دراج درده صلای کباب .
چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب
صلا درداد خسرو را که دریاب .
- ندا دردادن ؛ ندادادن :
ندای عدل تو درداده اند در منبر
منادیان سیه جامه ٔ بلند آواز.
منادی صبح این ندا درداد. (سندبادنامه ص 88).
چو دوری چند می درداد ساقی
نماند از شرم شاهان هیچ باقی .
ساقی می مغز جوش درده
جامی به صلای نوش درده .
عشق آمد و جام خام درداد
جامی به دو خوی رام درداد.
زآن جام که دست مرگ درداد
مجنون خراب را خبر داد.
هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه
امروزم آرزوی تو درداد ساغری .
برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه .
شرابی از ازل درداد ما را
هنوز از تاب آن می در خماریم .
|| افکندن : گلیمی به دوش او درداد و او را گفت که هر جا من میروم تو نیز در پی من میباش . (تاریخ قم ص 298). || خارج کردن . اخراج کردن . بیرون کردن .
- آواز دردادن ؛ آواز دادن . فریاد برآوردن . بانگ کردن . آوا برکشیدن : روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73). رجوع به آواز شود.
- آوازه دردادن ؛ مشتهر کردن . آواز برآوردن :
پس آنگه عشق را آوازه درداد
صلای میوه های تازه درداد.
- بدر دادن ؛ بیرون کردن . خارج ساختن :
هر آنچه از شاه دید او را خبر داد
نهانیهای خلوت را بدر داد.
- تن دردادن ؛ کنایه از راضی شدن و قبول کردن . (برهان ) :
دگر ره در صدف شد لؤلوی تر
به سنگ خویش تن درداد گوهر.
سعدیا تن به نیستی درده
چاره ٔ سخت بازوان اینست .
- صلا دردادن ؛ آواز دادن . فراخواندن (برای مهمانی و طعام ). (از برهان ) :
از آن پیش کآرد شبیخون شتاب
چو دراج درده صلای کباب .
چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب
صلا درداد خسرو را که دریاب .
- ندا دردادن ؛ ندادادن :
ندای عدل تو درداده اند در منبر
منادیان سیه جامه ٔ بلند آواز.
منادی صبح این ندا درداد. (سندبادنامه ص 88).