درد
لغتنامه دهخدا
درد. [ دَ ] (اِ) وجع. الم . تألم . هو ادراک المحسوس المنافی ، من حیث هو مناف . (یادداشت مرحوم دهخدا). درد، خبر یافتن است ازحال ناطبیعی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رنج تن و رنج روح و رنج دل و آزار و وجع و الم . (ناظم الاطباء). رنج شدید عضوی یا عمومی که تحملش دشوار باشد. احساس نامطبوع ناشی از تحریک سخت انتها یا تنه ٔ عصب ، این احساس توسط عصب به مراکز شعوری مخ منتقل و درک می شود. (دائرةالمعارف فارسی ). مقابل درمان . و دمادم ، بی انجام ، پابرجا، فراخ ، کهن و لنگ از صفات ، و زهر از تشبیهات اوست . و بدرد آمدن و آوردن هر دو مستعمل . (از آنندراج ). خلج . (دهار). خوب . (منتهی الارب ). داء. ظبظاب . قوباء. (دهار). وتغ. وذیة. (منتهی الارب ). وصب . (دهار).معرب آن نیز درد است ، گویند: ما دردک یا فلان ؟ أی ماخطبک ؛ کار و شأن و حال چیست و چه می کنی ؟ (از دزی ج 1 ص 432). درد با کلماتی دیگر ترکیب شود، چون : استخوان درد، پادرد، پستان درد، پشت درد، پهلودرد، چشم درد، خوی درد، دست درد، دل درد، دندان درد، زانودرد، سردرد، سینه درد، شکم درد، کمردرد، کوره درد، گردن درد، گرده درد، گلودرد، گوش درد، بادرد، بی درد، پردرد، هم درد. رجوع به هر یک از این ترکیبات در ردیف خود شود :
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
شادیت باد چندان کاندرجهان فراخا
تو با نشاطو راحت ، با رنج و درد اعدا.
تکاور ز درد اندرآمد بسر
جدا گشت از او سعد پرخاشخر.
تو دانسته ای درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیکار من .
چو بگسست زنجیر بی توش گشت
بیفتاد و زآن درد بیهوش گشت .
بدانگه که یابی تنت زورمند
زبیماری اندیش و درد و گزند.
نفرین کنم ز درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را.
مثل زنند کرا سر بزرگ ، درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار.
گشت ساکن ز درد، چون دارو
زن بماچوچه در دهانش ریخت .
منم بیمار و نالان زین شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار.
چون به زمین آمد اگر دستی نرم بر وی نهند... درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه ). چون ایام رضاع به آخر رسید در مشقت تعلم و تأدب ... و مضرت دردو بیماری افتد. (کلیله و دمنه ). هر کرا دردی باشد با هر کسی باید گفت که درمان او ز کمتر کسی بدست آید.(از سیاست نامه ٔ خواجه نظام الملک ).
هر جای که ناله ای است دردیست
هر جای که روضه ای است وردیست .
هرچه آسان یافتی آسان دهی
درد مشکل یا برابر جان نهی .
پیش از این بحر به دل عقده ٔ گرداب نداشت
درد از گریه ٔ من در دل عمّان پیچید.
بختم گره گشا شده گویا که از دلم
درد هزارساله به یک ناله می رود.
چشمم بفراغت نگذارد چکنم
این درد بر آن درد سپارد چکنم .
امغال ؛ دردی عارض شدن زنان که بدان آبستن شوند و بیندازند. تجعجع؛ خود را بر زمین زدن از دردی که رسیده باشد. (از منتهی الارب ). تَرَم ؛ دردخَوران . ردح ؛ درد اندک . شغاف ؛ درد پرده ٔ دل . (منتهی الارب ).شقیقة؛ درد نیم سر و نیم روی . عداد؛ درد مار گزیدن و آنچه بدین ماند بوقت بازآمدن . (دهار). قصرة؛ درد بن گردن . کَوَع ؛ درد استخوان ساق دست . لدود؛ دردی که دردهان و گلو حادث شود. لوص ؛ درد زیر سینه . لوصة، ملال ؛ درد پشت . معص ؛ درد پی از بسیاری رفتار. مغص ؛ دردی مر شکم را و آن اکثر در روده های باریک عارض شود. (منتهی الارب ).
- امثال :
از درد لاعلاجی به خرمی گویند خان باجی . (امثال و حکم ).
خدا درد را به اندازه ٔ طاقت می دهد . (امثال و حکم ).
خدا درد را به دوستان می دهد . (امثال و حکم دهخدا).
درد خروار می آید مثقال می رود . (امثال وحکم ).
درد را پیش دردمند بگو . (امثال و حکم ).
درد کوه را آب می کند . (امثال و حکم ).
درد کوه می آید مو می رود . (امثال و حکم ).
هرچه دیه گوید از درد گیه گوید ، گویا در لهجه ٔ لران دیه به معنی دایه و گیه به معنی شکم باشد، نظیر کچل چه گفت ؟ وای سرم . (امثال و حکم ).
- به درد خوردن یا نخوردن ؛ به کاری آمدن یا نیامدن . مفید مصرفی بودن یا نبودن . مصرفی داشتن یا نداشتن . درخور مصرفی بودن یا نبودن . فایده و مصرفی داشتن یا نداشتن . نافع و سودمند بودن یا نبودن . به چیزی ارزیدن یا نیرزیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا): باز هم به چه درد می خورد. (سایه روشن صادق هدایت ص 20).
- به درد داشتن ؛ به درد آوردن :
سکنجیده همی داردم به درد
ترنجیده همی داردم به رنج .
- درد باطن ؛ الدبلة. (دهار). درد شکم .
- درد تن ؛ رنج تن . الم بدن :
که ما را چه پیش آمد از اردوان
که درد تنش بود و رنج روان .
- درد جگر ؛ درد کبد. کُباد. (دهار) (منتهی الارب ).
- درد در تن کسی افتادن ؛ دردمند شدن آن . (از آنندراج ) :
این چنین مر آن چنان را سجده کرد
کز سجودش در تنم افتاد درد.
- درد دندان ؛ دردی که در یک یا چند دندان ایجاد شود. دندان درد. وجع اسنان . ضراس . (دهار). شوص . (منتهی الارب ).
- درد ریش ؛ به دردآمدن جراحت و قرحه . درد کردن زخم . قَرَح . (دهار). ورجوع به قرح شود :
تندرستان را نباشد درد ریش
جز به همدری نگویم درد خویش .
- درد سینه ؛ بر انواع دردهای ریوی اطلاق شود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درد شانه جای ؛ دردی که عارض شانه شود. کُتاف . (منتهی الارب ).
- درد شکم ؛ دردی که در ناحیه ٔ شکم احساس شود. درد دل . دل درد. شکم درد. عِلَّوز.عِلَّوص . غاشیة. قَبَص . کِماد. لوی [ ل َ و ا ] . ورش . (منتهی الارب ). قولنج . پیچش . (ناظم الاطباء) :
که فرمود از اول که درد شکم را
فرژ باید از چین و از روم و الاّ ن .
مثل نان فطیر است هجا بی دشنام
مرد را درد شکم خیزد از نان فطیر.
حُقوَة؛ درد شکم از خوردن گوشت . طَلَح ؛ درد شکم ستور از خوردن طلح . مَغلة؛ درد شکم ستور از علف یا خاک خوردن . (منتهی الارب ).
- درد کمر ؛ دردی که در کمر احساس شود. کمردرد.
- درد کون ؛ دردی که بر مقعد عارض شود. درد بواسیر. سَرَم . (از منتهی الارب ).
- درد گران ؛ درد شدید. درد سنگین :
فلک پروانه سازد آه را درد گران ما
پر سیمرغ بخشد تیر را زور کمان ما.
- درد گردن ؛ دردی که عارض گردن شود. أجل ، لَبَن ؛ درد گردن خاستن از بالش . (تاج المصادر بیهقی ).
- درد گلو ؛ خاز باز. ذبحة. (دهار). ذباح ؛ دردی که در ناحیه ٔ گلو احساس شود. گلودرد: معذور؛ درد گلو گرفته . (دهار).
- درد گوش ؛ گوش درد. لَوص . (منتهی الارب ).
- درد معده ؛ دردی که بر معده عارض شود. دل درد. شکم درد.
- دردی نبوده ؛ کنایه از تندرست و سالم . آنکه را دردی نبوده . آنکه دردی نداشته :
دردی نبوده را چه تفاوت کند که من
بیچاره درد می خورم و نعره می زنم .
|| وجعی که هنگام زادن زنان را دست دهد. مخاض . درد زه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
این چنین آسان فرزند نزاده ست کسی
که نه دردی بگرفتش متواتر نه تبی .
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی .
- درد حمل ؛ درد زه . (آنندراج ) :
بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است
مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست .
- درد زادن ؛ مخاض . (دهار). درد زایمان .
- درد زایمان ؛ درد زه .
- درد زه ؛ درد حمل . (آنندراج ). رنج زاییدن . (ناظم الاطباء). درد زاییدن . درد مخاض :
تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره .
تمخض ؛ درد زه گرفتن مادیان را. (از منتهی الارب ). ماخض ؛ درد زه گرفته . (منتهی الارب ). مخاض ؛ درد زه خاستن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). درد زه گرفتن زن و جز آن را. (از منتهی الارب ). || دردش بودن (در تداول عامه )؛ درد زه داشتن . زائیدن خواستن . (یادداشت مرحوم دهخدا). نزدیک به وضع حمل بودن : اوم می آد گوم میزاد زنم هم دردش است . (امثال و حکم ). || مرض . داء. علت . نالانی . بیماری . (یادداشت مرحوم دهخدا).مرض توأم با احساس رنج . ناخوشی :
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند.
دوای تو جز مغز آدم چو نیست
برین درد و درمان بباید گریست .
نگه کن برین گنبد تیز گرد
که درمان ازاویست و زویست درد.
چو آگاه شد لشکر از درد شاه
جهان گشت بر نامداران سپاه .
هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خونین سرشک .
کند کوژپشت و رخ سرخ زرد
جوانیت پیری درستیت درد.
همه دردی رسد آخر به درمان
دل ما بی که دردش بی دوا بی .
چو نتوانی علاج درد کس کرد
میفزای از جفایش درد بر درد.
درد گنه را نیافتند حکیمان
جز که پشیمانی ای برادر درمان .
به علتهای مزمن و دردهای مهلک گرفتار گشته . (کلیله و دمنه ). درد خویش را درمان نیافتم . (کلیله و دمنه ).
درددر عالم ار فراوان است
هر یکی را هزار درمان است .
دلم دردمند است و هم درد بهتر
طبیب دلم کز دوامی گریزم .
خاقانی از تو دارد هر دم هزار درد
آخر از آن هزار یکی را دوا فرست .
به هر دردیت درمان هم ز درد است
به درد تازه درمان تازه گردان .
دارم آن درد که عیسیش بسر می نرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر می نرسد.
دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بی درمان می آید.
نی نی از این میانه تو مخصوص نیستی
در هرکه بنگری به همین درد مبتلاست .
ما درد پنهان با یار گفتیم
نتوان نهفتن درد از طبیبان .
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند.
که هر بیمار می داند در این دیر
دوای درد خود را بهتر از غیر.
ماصة؛ دردی که بچگان را بگیرد. (دهار).
هقرة؛ دردی است گوسپند را. (منتهی الارب ).
- امثال :
حسد درد بی درمان است . (امثال و حکم ).
خدا درد داده درمان هم داده ؛ یا دوا هم داده . (امثال و حکم ).
درد بکش تا به دوایی برسی . (مجمع الامثال هبله رودی چ صادق کیا).
درد خود را به دردمند بگوی . (مجمعالامثال ).
که درد از طبیبان نشاید نهفت .
هر دردی را درمانی مقرر است . (امثال و حکم ).
- چشم درد ؛ بیماری چشم . وجع چشم :
سپیده برد روی از چشم درد
برد تیغ من سرخی از روی زرد.
رجوع به چشم درد در ردیف خود شود.
- درد برچیدن ؛ صاحب آنندراج در ذیل درد چیدن نوشته است : کنایه از تیمار و بیمار داری و درد دیگری بر خود گرفتن . اما در این بیت حافظ که به صورت درد برچیدن آمده ، گذشته از معنی مزبور گویا ایهامی به بوسه برگرفتن از چشم بیمار هم دارد :
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم .
رجوع به درد چیدن در ردیف خود شود.
- درد بند پای ؛ نقرس . (از آنندراج ). و رجوع به نقرس شود.
- درد بی درمان ؛ بیماری درمان نپذیر. بیماریی که آنرا درمان و مداوا نباشد. طُلاطِل . طُلاطِلَة. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز
زآنکه درمانی ندارد درد بی درمان دوست .
- || نفرینی است مانند زهر مار و کوفت کاری و زغنبوت و قزل قورت و آتشک و کوفت . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درد پای ؛ نقرس . (دهار). درد مفاصل . روماتیسم . پا درد.
- درد پهلو ؛ ذات الجنب . (دهار). کَشَح . (منتهی الارب ) :
شبی کردی از درد پهلو نخفت
طبیبی در آن ناحیت بودو گفت .
- درد چشم ؛ رمد. عائر. (دهار). أخذ. ساحک . (منتهی الارب ). دردی که بر چشم عارض شود. چشم درد:
همه درد چشم تو شد هستی تو
شو از نیستی توتیائی طلب کن .
- درد رشته ؛ بیماری رشته :
به درد رشته رنجور و به رخ زرد
ز جزع دیده در از رشته هشته .
- درد سرفه ؛ بیماری سرفه . ناخوشی سرفه :
کسی کو را تو بینی درد سرفه
بفرمایش تو آب دوغ و خرفه .
- درد شش ؛ ذات الریة. (دهار).
- درد کولنج ؛ بیماری قولنج :
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج .
- درد مفاصل ؛ روماتیسم . (ناظم الاطباء).
- درد ناخن ؛ داخس . (دهار). ورم حادّی که عارض شود انگشت را در نزدیکی ناخن با دردی سخت . عقربک . کژدمه . رجوع به داخس در همین لغت نامه شود.
- درد و بلا ؛ (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درد و بلای کسی به جان کسی خوردن ؛ تعبیری سرزنش و تحقیرآمیز کسی را در قیاس با دیگری در نداشتن صفتی یا خصوصیتی .
- درد و جور ؛ آزار و ستم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ریختن درد بر عضو ضعیف ؛ قریب به قول اطبا است که ماده بر عضو ضعیف می ریزد. (از آنندراج ) :
همیشه درد بر عضو ضعیف از عضوها ریزد
که برق بی مروت در نیستان بیشتر افتد.
- گلودرد ؛ بیماری گلو. درد گلو. و رجوع به گلودرد در ردیف خود شود.
|| محنت . غم . اندوه . حزن . (ناظم الاطباء) : ایشان را مصیبتها رسیده است بدین خلق که کشته شدند،اینها هرگز درد آن فراموش نکنند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
تن ژنده پیل اندرآمد به خاک
جهان گشت از این دردما را خباک .
ز درد تو خورشید گریان شود
همان ماه را سینه بریان شود.
تو بدرود باش و مرا یاددار
روان را ز درد من آزاد دار.
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم .
به پرسش گرفتند مر یکدگر
به درد سیاوش پر از خون ، جگر.
کنون بودنی هرچه بایست بود
ندارد غم و درد و اندیشه سود.
ببخش و بخور تا توانی درم
که جز این دگر جمله درد است و غم .
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کز آن درد ما را بباید گریست .
برفتند با سوکواری و درد
ز درگاه کی شاه برخاست گرد.
هشیوارو از تخمه ٔ گیوکان
که بر درد و سختی نگردد ژکان .
چو دارا بدید آن ز دل درد اوی
سرشک روان بر رخ زرد اوی .
ای پیشه کرده نوحه بدرد گذشته عمر
با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی .
اگر دردم یکی بودی چه بودی
وگر غم اندکی بودی چه بودی .
گل زرد و گل دورو، گل سرخ وگل نسرین
ز درد و داغ دادستند ما را خط استغنی .
بود درد کسان بر دیگران خوار
تو را زآن چه که من پیچم به آزار.
مرا از تو فرخنج جز درد نیست
چو من سوخته در جهان مرد نیست .
اگر این اخبار به مخالفان رسد... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). درد بزرگ رسید به دل خاص و عام از گذشته شدن او به جوانی . (تاریخ بیهقی ص 384). گفت [ مسعود ]: خواجه احمد را بگوی [ عبدوس ] که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند دردی در دل ما آورده . (تاریخ بیهقی ص 177).
بی سیم بدم بر من از آن آمد درد
وز بی سیمی بماندم از روی تو فرد.
درد باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد.
ولی ِ نعم بشناسد سگ ، از تو بهتر سگ
بدان سبب که نه ای سگ به حسرت و دردی .
از جور حبس ای مه کنعان منال زار
این درد هم به پهلوی اندوه چاه نه .
سیرچشمم میار خوان دوا
سینه را ناله درد خالی هست .
نشد شیرین ظهوری ناله در کام و زبان تو
به زهر درد او لوزینه ٔ دل را بیارایم .
خداوندا سه درد آمد بیکبار
خر لنگ و زن زشت و طلبکار.
مضض ؛ درد و سوزش مصیبت . (ناظم الاطباء).
- امثال :
درد هر کس در دل خودش است . (امثال و حکم ).
- از درد آزاد گشتن دل ؛ رهایی از رنج و غم و مصیبت :
همه لشکر نامور شاد گشت
دل مریم از دردش آزاد گشت .
- اهل درد ؛ رنجور از عشق و یا غصه . (ناظم الاطباء) :
صدهزار اهل درد وقت سحر
آرزومند یک پیام تواند.
- || (اصطلاح تصوف ) صوفی . عارف .
- بادرد ؛ رنجور. الم ناک :
منوچهر یک هفته بادرد بود
دو چشمش پرآب و دو رخ زرد بود.
- بدرد ؛ دردآلود. دردناک . دردآور. غم انگیزانه . دلسوزانه . از سوز دل . سوزناک :
یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و ز هر کارش آگاه کرد.
در آن غار بی یار درماندم
بدرد، آفریننده را خواندم .
بوسعید از شادی بگریست سخت بدرد.
(تاریخ بیهقی ).
- || محزون . با حزن . باغم . بااندوه :
همی خواندند آفرینی بدرد
که ای نیک پی خسرو رادمرد.
شهنشاه مژگان پر از آب کرد
چنین گفت با نامداران بدرد.
خروشی برآمد ز لشکر بدرد
رخ نامداران شد از درد زرد.
فروریخت آب از دو دیده بدرد
که کردار نیکش همه یاد کرد.
هرکه یک روز ترا دید همی گفت بدرد
که خدایا تو مر او را بر ما بازرسان .
- || با دردناکی و سختی :
میانش به دو نیمه کردی بدرد
کسی با برادر چنین بد نکرد.
خواجه ٔ بزرگ گفت :بباید رفت و از من در این باب پیغامی سخت گفت جزم وبی محابا بدرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259).
- || دردمند :
هیونی پدید آمد از تیره گرد
نشسته بر او سوکواری بدرد .
- بدردبودن ؛ غمگین بودن . اندوهناک بودن :
به پوزش کز آن کرده هستم بدرد
دلی پرپشیمانی وباد سرد.
ز بهر فزونی نگردم همی
من از بهر دانش بدردم همی .
دل ما ز بهرام از آن بود سرد
کزآن شاه بودیم یکسر بدرد.
ز مریم همی بود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد.
خروشان پسر بر پدر روی زرد
برادر ز خون برادر بدرد.
بدخواه تو بدرد و به اندوه دل بود
تو گر نوی ز رامش و از کام دل نوی .
بس دلا کو را زآن پیل رسیده ست الم
بس کسا کو را زآن پیل بدرد است جگر.
صد یک ز تو چون همه نبودند
امروز همه ز تو بدردند.
- بدرد شدن ؛ غمگین شدن . رنجور شدن . اندوهگین شدن :
روانش شد از کرده ٔ خود بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
- بدرد کسی نشستن ؛ غمخواری کسی نمودن . (آنندراج ) :
اگر خواهی به درد او نشسته
فروتر شو به دلهای شکسته .
- پر از درد ؛ با درد بسیار. اندوهگین . پرغم . با غم و اندوه فراوان :
همه شهر ایران به ماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند.
پر از درد ایران پر ازداغ شاه
که با سوک ایرج نتابید ماه .
برفتند گردان بسیارهوش
پر از درد با ناله و با خروش .
که پیغامی از قیصر آمد به شاه
پر از درد و پوزش کنان از گناه .
- پر از درد بودن تن ؛ سخت دردناک بودن آن :
چو شاپور از آن پوست آمد برون
همه تن پر از درد و دل پر ز خون .
- پر از درد بودن دل کسی یا پر ز درد بودن ؛ سخت اندوهناک بودن وی :
بفرمان بیاراست و آمد برون
پدر، دل پر از درد و رخ پر ز خون .
تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بداندیش و کوتاه و دل پر ز درد.
- پر از درد داشتن روان ؛ سخت اندوهناک بودن . بسیار غمگین بودن :
همی گفت کاین بنده ٔ ناتوان
همیشه پر از درد دارد روان .
- پر خون و درد کردن دل کسی ؛ سخت اندوهناک و متأثر ساختن وی :
چو کهرم که از خون فرشیدورد
دل لشکرم کرد پر خون و درد.
- پردرد شدن دل کسی ؛ سخت غمگین شدن وی :
دل شاه کاوس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زردشد.
- پر ز درد شدن دل کسی ؛ سخت اندوهناک شدن وی :
چو بشنید ضحاک و اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد.
- داغ و درد ؛ درد و داغ .غم و رنج :
همه شهر زو بود پر داغ و درد
کس اندر جهان یاد ایشان نکرد.
چو بشنید پیغام او آن دو مرد
برفتند دلها پر از داغ و درد.
بسی پند بشنید و سودی نکرد
ازو بازگشتم پر از داغ و درد.
- درد خنده (با فک اضافه ) ؛ خنده که از رنج خیزد :
گاهی فلکم گریستن فرماید
ناخفته دو چشم را عنا فرماید
گاهیم به درد خنده لب بگشاید
گوید ز بدی خنده نیاید آید؟
- دردشریک ؛ غمخوار و مونس . (آنندراج ).
- درد فراق ؛ رنج جدایی : سنگ پشت از درد فراق بنالید. (کلیله و دمنه ).
در درد فراق تو دل من
جان داد و نکرد هیچ دردش .
- درد و خشم ؛ اندوه شدید و خشم :
دل گیو چونان شد از درد و خشم
که چون چشمه بودیش دریا به چشم .
به یک هفته با سوک و باآب چشم
به درگاه بنشست با درد و خشم .
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل ، پر از آب چشم .
- درد و داغ ؛ غم و رنج . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
سپه بود بر دشت هامون و راغ
دل رومیان زآن پر از درد و داغ .
چنانم شود سینه از دردو داغ
که دودم برآید به سقف دماغ .
- درد و دریغ ؛ افسوس و حیف . حسرتا :
گهی بنالد بر مرده ٔ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای .
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق .
- درد و فریاد ؛ مصیبت و ناله و زاری :
همه شارسان درد و فریاد دید
همه آتش و غارت و باد دید.
- درد و گداز ؛ غم و اندوه و سوز :
همه سیستان پیشباز آمدند
به رنج و به درد و گداز آمدند.
- دل کسی پر درد و غم گشتن ؛ سخت اندوهگین شدن وی :
چرا آمدستند با او بهم
دلش گشت ز اندوه پر درد و غم .
- روان کسی پر از درد بودن ؛ متأثر و غمگین بودن وی :
سیاوش مرا بود همسال و دوست
روانم پر از درد و اندوه اوست .
- صاحب درد ؛ اهل درد. دردمند :
نشان عاشق آن باشد که شب تا روزپیوندد
ترا گر خواب می گیرد نه صاحب درد مشتاقی .
رجوع به صاحب درد در ردیف خود شود.
- گریستن بدرد ؛ سخت از دل گریستن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
صلصل باغی به باغ اندر همی گرید بدرد
بلبل راغی به راغ اندرهمی نالد بزار.
|| غم عشق . رنج عشق :
لعل پیازکی رخ من بود و زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی .
همه دردی رسد آخر به درمان
دل ما بی که دردش بی دوا بی .
در این گرما که باد سرد باید
دل آسان است با دل درد باید.
پس بدان این اصل را ای اصل جو
هر کرا درد است او برده ست بو.
گر تو خواهی تا شوی مردای پسر
هیچ درمان نیست چون درد ای پسر.
غیرتم آید شکایت از تو بهر کس
درد اَحبّا نمی برم به اطبا.
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست .
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی بجان آمد خدا را همدمی .
رنج بیماری تو گنج زر آورد ثمر
ای بسا درد که باشد بحقیقت درمان .
نگردد دوا نقد گنجینه ات
که دردی نپیچید در سینه ات .
درد را یاران به مِنّت بر دل ما می نهند
آه اگر زین طفلکان چشم دوا میداشتم .
ز اعضایم تراویده چنان درد
که چون رنگ از رخم گشته عیان درد.
- درد استخوان شکن ؛ کنایه از درد شدید. (آنندراج ) :
آن درد که استخوان شکن نیست
معمار کهن بنای تن نیست .
|| در بیت ذیل از فردوسی به معنی رنج دوری و مرگ و مفارقت ابدی است :
به ایرانیان گفت هنگام من
فرازآمد و تازه شد کام من ...
همه مهتران زارو گریان شدند
ز درد شهنشاه بریان شدند.
|| شکنجه . عذاب . جفا. (ناظم الاطباء). || حمیت . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
فروشد آفتاب دین برآمد روز بی دینی
کجا شد درد بودرداء و آن اسلام سلمانی .
|| خواست . هوس . آرزو. اشتیاق . شوق . رغبت . میل . عشق :
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگر باره گفتندش اینجامگرد.
در طریق عشقبازی ، امن وآسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی .
- درد کسی گرفتن ؛ هوس او کردن . آرزومند او شدن :
چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم
آیم به سر کویت وز در بدرت خوانم .
|| (اصطلاح تصوف ) حالتی که صوفیان را دست دهد از خواهش و طلب بسیار. درد طلب . درد دین . (از فرهنگ مصطلحات عرفا).
- درد دین ؛ شدت عشق به دین . (یادداشت مرحوم دهخدا). حمیت نسبت به دین :
نمی بینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی .
و بعد از آن درد دین پیدا آمد. (حسن صباح در جواب نامه ٔ ملکشاه ).
- درد طلب ؛ باعث طلب . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح تصوف ) حالتی را گویند که از محبوب ظاهر شود و محب طاقت تحمل آنرا ندارد. (فرهنگ مصطلحات عرفا از اصطلاحات فخرالدین ). || شفقت . غمخواری . رحم . مهربانی . (ناظم الاطباء).
- درد فرزندی ؛ عطوفت پدر و مادر. (ناظم الاطباء).
- همدرد ؛ هم فکر. غمخوار. دلسوز :
تورا بر درد من رحمت نیاید
رفیق من یکی همدرد باید.
جز به همدردی نگویم درد خویش . سعدی .
رجوع به هم درد در ردیف خود شود. || عیب . (یادداشت مرحوم دهخدا). || ناملایم . || ایذا. اذیت . || کرنای . نفیر. (ناظم الاطباء).
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
شادیت باد چندان کاندرجهان فراخا
تو با نشاطو راحت ، با رنج و درد اعدا.
تکاور ز درد اندرآمد بسر
جدا گشت از او سعد پرخاشخر.
تو دانسته ای درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیکار من .
چو بگسست زنجیر بی توش گشت
بیفتاد و زآن درد بیهوش گشت .
بدانگه که یابی تنت زورمند
زبیماری اندیش و درد و گزند.
نفرین کنم ز درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را.
مثل زنند کرا سر بزرگ ، درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار.
گشت ساکن ز درد، چون دارو
زن بماچوچه در دهانش ریخت .
منم بیمار و نالان زین شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار.
چون به زمین آمد اگر دستی نرم بر وی نهند... درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه ). چون ایام رضاع به آخر رسید در مشقت تعلم و تأدب ... و مضرت دردو بیماری افتد. (کلیله و دمنه ). هر کرا دردی باشد با هر کسی باید گفت که درمان او ز کمتر کسی بدست آید.(از سیاست نامه ٔ خواجه نظام الملک ).
هر جای که ناله ای است دردیست
هر جای که روضه ای است وردیست .
هرچه آسان یافتی آسان دهی
درد مشکل یا برابر جان نهی .
پیش از این بحر به دل عقده ٔ گرداب نداشت
درد از گریه ٔ من در دل عمّان پیچید.
بختم گره گشا شده گویا که از دلم
درد هزارساله به یک ناله می رود.
چشمم بفراغت نگذارد چکنم
این درد بر آن درد سپارد چکنم .
امغال ؛ دردی عارض شدن زنان که بدان آبستن شوند و بیندازند. تجعجع؛ خود را بر زمین زدن از دردی که رسیده باشد. (از منتهی الارب ). تَرَم ؛ دردخَوران . ردح ؛ درد اندک . شغاف ؛ درد پرده ٔ دل . (منتهی الارب ).شقیقة؛ درد نیم سر و نیم روی . عداد؛ درد مار گزیدن و آنچه بدین ماند بوقت بازآمدن . (دهار). قصرة؛ درد بن گردن . کَوَع ؛ درد استخوان ساق دست . لدود؛ دردی که دردهان و گلو حادث شود. لوص ؛ درد زیر سینه . لوصة، ملال ؛ درد پشت . معص ؛ درد پی از بسیاری رفتار. مغص ؛ دردی مر شکم را و آن اکثر در روده های باریک عارض شود. (منتهی الارب ).
- امثال :
از درد لاعلاجی به خرمی گویند خان باجی . (امثال و حکم ).
خدا درد را به اندازه ٔ طاقت می دهد . (امثال و حکم ).
خدا درد را به دوستان می دهد . (امثال و حکم دهخدا).
درد خروار می آید مثقال می رود . (امثال وحکم ).
درد را پیش دردمند بگو . (امثال و حکم ).
درد کوه را آب می کند . (امثال و حکم ).
درد کوه می آید مو می رود . (امثال و حکم ).
هرچه دیه گوید از درد گیه گوید ، گویا در لهجه ٔ لران دیه به معنی دایه و گیه به معنی شکم باشد، نظیر کچل چه گفت ؟ وای سرم . (امثال و حکم ).
- به درد خوردن یا نخوردن ؛ به کاری آمدن یا نیامدن . مفید مصرفی بودن یا نبودن . مصرفی داشتن یا نداشتن . درخور مصرفی بودن یا نبودن . فایده و مصرفی داشتن یا نداشتن . نافع و سودمند بودن یا نبودن . به چیزی ارزیدن یا نیرزیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا): باز هم به چه درد می خورد. (سایه روشن صادق هدایت ص 20).
- به درد داشتن ؛ به درد آوردن :
سکنجیده همی داردم به درد
ترنجیده همی داردم به رنج .
- درد باطن ؛ الدبلة. (دهار). درد شکم .
- درد تن ؛ رنج تن . الم بدن :
که ما را چه پیش آمد از اردوان
که درد تنش بود و رنج روان .
- درد جگر ؛ درد کبد. کُباد. (دهار) (منتهی الارب ).
- درد در تن کسی افتادن ؛ دردمند شدن آن . (از آنندراج ) :
این چنین مر آن چنان را سجده کرد
کز سجودش در تنم افتاد درد.
- درد دندان ؛ دردی که در یک یا چند دندان ایجاد شود. دندان درد. وجع اسنان . ضراس . (دهار). شوص . (منتهی الارب ).
- درد ریش ؛ به دردآمدن جراحت و قرحه . درد کردن زخم . قَرَح . (دهار). ورجوع به قرح شود :
تندرستان را نباشد درد ریش
جز به همدری نگویم درد خویش .
- درد سینه ؛ بر انواع دردهای ریوی اطلاق شود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درد شانه جای ؛ دردی که عارض شانه شود. کُتاف . (منتهی الارب ).
- درد شکم ؛ دردی که در ناحیه ٔ شکم احساس شود. درد دل . دل درد. شکم درد. عِلَّوز.عِلَّوص . غاشیة. قَبَص . کِماد. لوی [ ل َ و ا ] . ورش . (منتهی الارب ). قولنج . پیچش . (ناظم الاطباء) :
که فرمود از اول که درد شکم را
فرژ باید از چین و از روم و الاّ ن .
مثل نان فطیر است هجا بی دشنام
مرد را درد شکم خیزد از نان فطیر.
حُقوَة؛ درد شکم از خوردن گوشت . طَلَح ؛ درد شکم ستور از خوردن طلح . مَغلة؛ درد شکم ستور از علف یا خاک خوردن . (منتهی الارب ).
- درد کمر ؛ دردی که در کمر احساس شود. کمردرد.
- درد کون ؛ دردی که بر مقعد عارض شود. درد بواسیر. سَرَم . (از منتهی الارب ).
- درد گران ؛ درد شدید. درد سنگین :
فلک پروانه سازد آه را درد گران ما
پر سیمرغ بخشد تیر را زور کمان ما.
- درد گردن ؛ دردی که عارض گردن شود. أجل ، لَبَن ؛ درد گردن خاستن از بالش . (تاج المصادر بیهقی ).
- درد گلو ؛ خاز باز. ذبحة. (دهار). ذباح ؛ دردی که در ناحیه ٔ گلو احساس شود. گلودرد: معذور؛ درد گلو گرفته . (دهار).
- درد گوش ؛ گوش درد. لَوص . (منتهی الارب ).
- درد معده ؛ دردی که بر معده عارض شود. دل درد. شکم درد.
- دردی نبوده ؛ کنایه از تندرست و سالم . آنکه را دردی نبوده . آنکه دردی نداشته :
دردی نبوده را چه تفاوت کند که من
بیچاره درد می خورم و نعره می زنم .
|| وجعی که هنگام زادن زنان را دست دهد. مخاض . درد زه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
این چنین آسان فرزند نزاده ست کسی
که نه دردی بگرفتش متواتر نه تبی .
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی .
- درد حمل ؛ درد زه . (آنندراج ) :
بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است
مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست .
- درد زادن ؛ مخاض . (دهار). درد زایمان .
- درد زایمان ؛ درد زه .
- درد زه ؛ درد حمل . (آنندراج ). رنج زاییدن . (ناظم الاطباء). درد زاییدن . درد مخاض :
تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره .
تمخض ؛ درد زه گرفتن مادیان را. (از منتهی الارب ). ماخض ؛ درد زه گرفته . (منتهی الارب ). مخاض ؛ درد زه خاستن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). درد زه گرفتن زن و جز آن را. (از منتهی الارب ). || دردش بودن (در تداول عامه )؛ درد زه داشتن . زائیدن خواستن . (یادداشت مرحوم دهخدا). نزدیک به وضع حمل بودن : اوم می آد گوم میزاد زنم هم دردش است . (امثال و حکم ). || مرض . داء. علت . نالانی . بیماری . (یادداشت مرحوم دهخدا).مرض توأم با احساس رنج . ناخوشی :
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند.
دوای تو جز مغز آدم چو نیست
برین درد و درمان بباید گریست .
نگه کن برین گنبد تیز گرد
که درمان ازاویست و زویست درد.
چو آگاه شد لشکر از درد شاه
جهان گشت بر نامداران سپاه .
هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خونین سرشک .
کند کوژپشت و رخ سرخ زرد
جوانیت پیری درستیت درد.
همه دردی رسد آخر به درمان
دل ما بی که دردش بی دوا بی .
چو نتوانی علاج درد کس کرد
میفزای از جفایش درد بر درد.
درد گنه را نیافتند حکیمان
جز که پشیمانی ای برادر درمان .
به علتهای مزمن و دردهای مهلک گرفتار گشته . (کلیله و دمنه ). درد خویش را درمان نیافتم . (کلیله و دمنه ).
درددر عالم ار فراوان است
هر یکی را هزار درمان است .
دلم دردمند است و هم درد بهتر
طبیب دلم کز دوامی گریزم .
خاقانی از تو دارد هر دم هزار درد
آخر از آن هزار یکی را دوا فرست .
به هر دردیت درمان هم ز درد است
به درد تازه درمان تازه گردان .
دارم آن درد که عیسیش بسر می نرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر می نرسد.
دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بی درمان می آید.
نی نی از این میانه تو مخصوص نیستی
در هرکه بنگری به همین درد مبتلاست .
ما درد پنهان با یار گفتیم
نتوان نهفتن درد از طبیبان .
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند.
که هر بیمار می داند در این دیر
دوای درد خود را بهتر از غیر.
ماصة؛ دردی که بچگان را بگیرد. (دهار).
هقرة؛ دردی است گوسپند را. (منتهی الارب ).
- امثال :
حسد درد بی درمان است . (امثال و حکم ).
خدا درد داده درمان هم داده ؛ یا دوا هم داده . (امثال و حکم ).
درد بکش تا به دوایی برسی . (مجمع الامثال هبله رودی چ صادق کیا).
درد خود را به دردمند بگوی . (مجمعالامثال ).
که درد از طبیبان نشاید نهفت .
هر دردی را درمانی مقرر است . (امثال و حکم ).
- چشم درد ؛ بیماری چشم . وجع چشم :
سپیده برد روی از چشم درد
برد تیغ من سرخی از روی زرد.
رجوع به چشم درد در ردیف خود شود.
- درد برچیدن ؛ صاحب آنندراج در ذیل درد چیدن نوشته است : کنایه از تیمار و بیمار داری و درد دیگری بر خود گرفتن . اما در این بیت حافظ که به صورت درد برچیدن آمده ، گذشته از معنی مزبور گویا ایهامی به بوسه برگرفتن از چشم بیمار هم دارد :
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم .
رجوع به درد چیدن در ردیف خود شود.
- درد بند پای ؛ نقرس . (از آنندراج ). و رجوع به نقرس شود.
- درد بی درمان ؛ بیماری درمان نپذیر. بیماریی که آنرا درمان و مداوا نباشد. طُلاطِل . طُلاطِلَة. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز
زآنکه درمانی ندارد درد بی درمان دوست .
- || نفرینی است مانند زهر مار و کوفت کاری و زغنبوت و قزل قورت و آتشک و کوفت . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درد پای ؛ نقرس . (دهار). درد مفاصل . روماتیسم . پا درد.
- درد پهلو ؛ ذات الجنب . (دهار). کَشَح . (منتهی الارب ) :
شبی کردی از درد پهلو نخفت
طبیبی در آن ناحیت بودو گفت .
- درد چشم ؛ رمد. عائر. (دهار). أخذ. ساحک . (منتهی الارب ). دردی که بر چشم عارض شود. چشم درد:
همه درد چشم تو شد هستی تو
شو از نیستی توتیائی طلب کن .
- درد رشته ؛ بیماری رشته :
به درد رشته رنجور و به رخ زرد
ز جزع دیده در از رشته هشته .
- درد سرفه ؛ بیماری سرفه . ناخوشی سرفه :
کسی کو را تو بینی درد سرفه
بفرمایش تو آب دوغ و خرفه .
- درد شش ؛ ذات الریة. (دهار).
- درد کولنج ؛ بیماری قولنج :
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج .
- درد مفاصل ؛ روماتیسم . (ناظم الاطباء).
- درد ناخن ؛ داخس . (دهار). ورم حادّی که عارض شود انگشت را در نزدیکی ناخن با دردی سخت . عقربک . کژدمه . رجوع به داخس در همین لغت نامه شود.
- درد و بلا ؛ (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درد و بلای کسی به جان کسی خوردن ؛ تعبیری سرزنش و تحقیرآمیز کسی را در قیاس با دیگری در نداشتن صفتی یا خصوصیتی .
- درد و جور ؛ آزار و ستم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ریختن درد بر عضو ضعیف ؛ قریب به قول اطبا است که ماده بر عضو ضعیف می ریزد. (از آنندراج ) :
همیشه درد بر عضو ضعیف از عضوها ریزد
که برق بی مروت در نیستان بیشتر افتد.
- گلودرد ؛ بیماری گلو. درد گلو. و رجوع به گلودرد در ردیف خود شود.
|| محنت . غم . اندوه . حزن . (ناظم الاطباء) : ایشان را مصیبتها رسیده است بدین خلق که کشته شدند،اینها هرگز درد آن فراموش نکنند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
تن ژنده پیل اندرآمد به خاک
جهان گشت از این دردما را خباک .
ز درد تو خورشید گریان شود
همان ماه را سینه بریان شود.
تو بدرود باش و مرا یاددار
روان را ز درد من آزاد دار.
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم .
به پرسش گرفتند مر یکدگر
به درد سیاوش پر از خون ، جگر.
کنون بودنی هرچه بایست بود
ندارد غم و درد و اندیشه سود.
ببخش و بخور تا توانی درم
که جز این دگر جمله درد است و غم .
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کز آن درد ما را بباید گریست .
برفتند با سوکواری و درد
ز درگاه کی شاه برخاست گرد.
هشیوارو از تخمه ٔ گیوکان
که بر درد و سختی نگردد ژکان .
چو دارا بدید آن ز دل درد اوی
سرشک روان بر رخ زرد اوی .
ای پیشه کرده نوحه بدرد گذشته عمر
با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی .
اگر دردم یکی بودی چه بودی
وگر غم اندکی بودی چه بودی .
گل زرد و گل دورو، گل سرخ وگل نسرین
ز درد و داغ دادستند ما را خط استغنی .
بود درد کسان بر دیگران خوار
تو را زآن چه که من پیچم به آزار.
مرا از تو فرخنج جز درد نیست
چو من سوخته در جهان مرد نیست .
اگر این اخبار به مخالفان رسد... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). درد بزرگ رسید به دل خاص و عام از گذشته شدن او به جوانی . (تاریخ بیهقی ص 384). گفت [ مسعود ]: خواجه احمد را بگوی [ عبدوس ] که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند دردی در دل ما آورده . (تاریخ بیهقی ص 177).
بی سیم بدم بر من از آن آمد درد
وز بی سیمی بماندم از روی تو فرد.
درد باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد.
ولی ِ نعم بشناسد سگ ، از تو بهتر سگ
بدان سبب که نه ای سگ به حسرت و دردی .
از جور حبس ای مه کنعان منال زار
این درد هم به پهلوی اندوه چاه نه .
سیرچشمم میار خوان دوا
سینه را ناله درد خالی هست .
نشد شیرین ظهوری ناله در کام و زبان تو
به زهر درد او لوزینه ٔ دل را بیارایم .
خداوندا سه درد آمد بیکبار
خر لنگ و زن زشت و طلبکار.
مضض ؛ درد و سوزش مصیبت . (ناظم الاطباء).
- امثال :
درد هر کس در دل خودش است . (امثال و حکم ).
- از درد آزاد گشتن دل ؛ رهایی از رنج و غم و مصیبت :
همه لشکر نامور شاد گشت
دل مریم از دردش آزاد گشت .
- اهل درد ؛ رنجور از عشق و یا غصه . (ناظم الاطباء) :
صدهزار اهل درد وقت سحر
آرزومند یک پیام تواند.
- || (اصطلاح تصوف ) صوفی . عارف .
- بادرد ؛ رنجور. الم ناک :
منوچهر یک هفته بادرد بود
دو چشمش پرآب و دو رخ زرد بود.
- بدرد ؛ دردآلود. دردناک . دردآور. غم انگیزانه . دلسوزانه . از سوز دل . سوزناک :
یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و ز هر کارش آگاه کرد.
در آن غار بی یار درماندم
بدرد، آفریننده را خواندم .
بوسعید از شادی بگریست سخت بدرد.
(تاریخ بیهقی ).
- || محزون . با حزن . باغم . بااندوه :
همی خواندند آفرینی بدرد
که ای نیک پی خسرو رادمرد.
شهنشاه مژگان پر از آب کرد
چنین گفت با نامداران بدرد.
خروشی برآمد ز لشکر بدرد
رخ نامداران شد از درد زرد.
فروریخت آب از دو دیده بدرد
که کردار نیکش همه یاد کرد.
هرکه یک روز ترا دید همی گفت بدرد
که خدایا تو مر او را بر ما بازرسان .
- || با دردناکی و سختی :
میانش به دو نیمه کردی بدرد
کسی با برادر چنین بد نکرد.
خواجه ٔ بزرگ گفت :بباید رفت و از من در این باب پیغامی سخت گفت جزم وبی محابا بدرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259).
- || دردمند :
هیونی پدید آمد از تیره گرد
نشسته بر او سوکواری بدرد .
- بدردبودن ؛ غمگین بودن . اندوهناک بودن :
به پوزش کز آن کرده هستم بدرد
دلی پرپشیمانی وباد سرد.
ز بهر فزونی نگردم همی
من از بهر دانش بدردم همی .
دل ما ز بهرام از آن بود سرد
کزآن شاه بودیم یکسر بدرد.
ز مریم همی بود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد.
خروشان پسر بر پدر روی زرد
برادر ز خون برادر بدرد.
بدخواه تو بدرد و به اندوه دل بود
تو گر نوی ز رامش و از کام دل نوی .
بس دلا کو را زآن پیل رسیده ست الم
بس کسا کو را زآن پیل بدرد است جگر.
صد یک ز تو چون همه نبودند
امروز همه ز تو بدردند.
- بدرد شدن ؛ غمگین شدن . رنجور شدن . اندوهگین شدن :
روانش شد از کرده ٔ خود بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
- بدرد کسی نشستن ؛ غمخواری کسی نمودن . (آنندراج ) :
اگر خواهی به درد او نشسته
فروتر شو به دلهای شکسته .
- پر از درد ؛ با درد بسیار. اندوهگین . پرغم . با غم و اندوه فراوان :
همه شهر ایران به ماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند.
پر از درد ایران پر ازداغ شاه
که با سوک ایرج نتابید ماه .
برفتند گردان بسیارهوش
پر از درد با ناله و با خروش .
که پیغامی از قیصر آمد به شاه
پر از درد و پوزش کنان از گناه .
- پر از درد بودن تن ؛ سخت دردناک بودن آن :
چو شاپور از آن پوست آمد برون
همه تن پر از درد و دل پر ز خون .
- پر از درد بودن دل کسی یا پر ز درد بودن ؛ سخت اندوهناک بودن وی :
بفرمان بیاراست و آمد برون
پدر، دل پر از درد و رخ پر ز خون .
تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بداندیش و کوتاه و دل پر ز درد.
- پر از درد داشتن روان ؛ سخت اندوهناک بودن . بسیار غمگین بودن :
همی گفت کاین بنده ٔ ناتوان
همیشه پر از درد دارد روان .
- پر خون و درد کردن دل کسی ؛ سخت اندوهناک و متأثر ساختن وی :
چو کهرم که از خون فرشیدورد
دل لشکرم کرد پر خون و درد.
- پردرد شدن دل کسی ؛ سخت غمگین شدن وی :
دل شاه کاوس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زردشد.
- پر ز درد شدن دل کسی ؛ سخت اندوهناک شدن وی :
چو بشنید ضحاک و اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد.
- داغ و درد ؛ درد و داغ .غم و رنج :
همه شهر زو بود پر داغ و درد
کس اندر جهان یاد ایشان نکرد.
چو بشنید پیغام او آن دو مرد
برفتند دلها پر از داغ و درد.
بسی پند بشنید و سودی نکرد
ازو بازگشتم پر از داغ و درد.
- درد خنده (با فک اضافه ) ؛ خنده که از رنج خیزد :
گاهی فلکم گریستن فرماید
ناخفته دو چشم را عنا فرماید
گاهیم به درد خنده لب بگشاید
گوید ز بدی خنده نیاید آید؟
- دردشریک ؛ غمخوار و مونس . (آنندراج ).
- درد فراق ؛ رنج جدایی : سنگ پشت از درد فراق بنالید. (کلیله و دمنه ).
در درد فراق تو دل من
جان داد و نکرد هیچ دردش .
- درد و خشم ؛ اندوه شدید و خشم :
دل گیو چونان شد از درد و خشم
که چون چشمه بودیش دریا به چشم .
به یک هفته با سوک و باآب چشم
به درگاه بنشست با درد و خشم .
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل ، پر از آب چشم .
- درد و داغ ؛ غم و رنج . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
سپه بود بر دشت هامون و راغ
دل رومیان زآن پر از درد و داغ .
چنانم شود سینه از دردو داغ
که دودم برآید به سقف دماغ .
- درد و دریغ ؛ افسوس و حیف . حسرتا :
گهی بنالد بر مرده ٔ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای .
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق .
- درد و فریاد ؛ مصیبت و ناله و زاری :
همه شارسان درد و فریاد دید
همه آتش و غارت و باد دید.
- درد و گداز ؛ غم و اندوه و سوز :
همه سیستان پیشباز آمدند
به رنج و به درد و گداز آمدند.
- دل کسی پر درد و غم گشتن ؛ سخت اندوهگین شدن وی :
چرا آمدستند با او بهم
دلش گشت ز اندوه پر درد و غم .
- روان کسی پر از درد بودن ؛ متأثر و غمگین بودن وی :
سیاوش مرا بود همسال و دوست
روانم پر از درد و اندوه اوست .
- صاحب درد ؛ اهل درد. دردمند :
نشان عاشق آن باشد که شب تا روزپیوندد
ترا گر خواب می گیرد نه صاحب درد مشتاقی .
رجوع به صاحب درد در ردیف خود شود.
- گریستن بدرد ؛ سخت از دل گریستن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
صلصل باغی به باغ اندر همی گرید بدرد
بلبل راغی به راغ اندرهمی نالد بزار.
|| غم عشق . رنج عشق :
لعل پیازکی رخ من بود و زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی .
همه دردی رسد آخر به درمان
دل ما بی که دردش بی دوا بی .
در این گرما که باد سرد باید
دل آسان است با دل درد باید.
پس بدان این اصل را ای اصل جو
هر کرا درد است او برده ست بو.
گر تو خواهی تا شوی مردای پسر
هیچ درمان نیست چون درد ای پسر.
غیرتم آید شکایت از تو بهر کس
درد اَحبّا نمی برم به اطبا.
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست .
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی بجان آمد خدا را همدمی .
رنج بیماری تو گنج زر آورد ثمر
ای بسا درد که باشد بحقیقت درمان .
نگردد دوا نقد گنجینه ات
که دردی نپیچید در سینه ات .
درد را یاران به مِنّت بر دل ما می نهند
آه اگر زین طفلکان چشم دوا میداشتم .
ز اعضایم تراویده چنان درد
که چون رنگ از رخم گشته عیان درد.
- درد استخوان شکن ؛ کنایه از درد شدید. (آنندراج ) :
آن درد که استخوان شکن نیست
معمار کهن بنای تن نیست .
|| در بیت ذیل از فردوسی به معنی رنج دوری و مرگ و مفارقت ابدی است :
به ایرانیان گفت هنگام من
فرازآمد و تازه شد کام من ...
همه مهتران زارو گریان شدند
ز درد شهنشاه بریان شدند.
|| شکنجه . عذاب . جفا. (ناظم الاطباء). || حمیت . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
فروشد آفتاب دین برآمد روز بی دینی
کجا شد درد بودرداء و آن اسلام سلمانی .
|| خواست . هوس . آرزو. اشتیاق . شوق . رغبت . میل . عشق :
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگر باره گفتندش اینجامگرد.
در طریق عشقبازی ، امن وآسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی .
- درد کسی گرفتن ؛ هوس او کردن . آرزومند او شدن :
چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم
آیم به سر کویت وز در بدرت خوانم .
|| (اصطلاح تصوف ) حالتی که صوفیان را دست دهد از خواهش و طلب بسیار. درد طلب . درد دین . (از فرهنگ مصطلحات عرفا).
- درد دین ؛ شدت عشق به دین . (یادداشت مرحوم دهخدا). حمیت نسبت به دین :
نمی بینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی .
و بعد از آن درد دین پیدا آمد. (حسن صباح در جواب نامه ٔ ملکشاه ).
- درد طلب ؛ باعث طلب . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح تصوف ) حالتی را گویند که از محبوب ظاهر شود و محب طاقت تحمل آنرا ندارد. (فرهنگ مصطلحات عرفا از اصطلاحات فخرالدین ). || شفقت . غمخواری . رحم . مهربانی . (ناظم الاطباء).
- درد فرزندی ؛ عطوفت پدر و مادر. (ناظم الاطباء).
- همدرد ؛ هم فکر. غمخوار. دلسوز :
تورا بر درد من رحمت نیاید
رفیق من یکی همدرد باید.
جز به همدردی نگویم درد خویش . سعدی .
رجوع به هم درد در ردیف خود شود. || عیب . (یادداشت مرحوم دهخدا). || ناملایم . || ایذا. اذیت . || کرنای . نفیر. (ناظم الاطباء).