درد سر
لغتنامه دهخدا
درد سر. [ دَ دِ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) سردرد. دردی که در ناحیه ٔ سر احساس شود. صداع . (آنندراج ) (دهار). غول . (منتهی الارب ) :
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
توت ... محرور را درد سر آورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تا درد سرم فرونشاند
این اشک گلاب سان مرا بس .
گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل
دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم .
هنرت مشک نافه ٔ آهوست
چه عجب مشک درد سر زاید.
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سریست بر سری .
نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد
چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند.
صبحا به گلاب لاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم .
گلابی که آب جگرها بدوست
دوای همه درد سرها بدوست .
مشتری را ز فرق سر تا پای
درد سر دید و گشت صندل سای .
سر چرا بندم چو درد سر نماند
وقت روی زرد و چشم تر نماند.
شراب چون نبود پایدار لذت شرب
ضرورتست که درد سر خمار کشم .
شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ درد سر نباشد.
مصدوع ؛ درد سرگرفته . (منتهی الارب ). || دردسر. کنایه از سرگردانی . تصدیع. مزاحمت . (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج . و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است . (آنندراج ). چیزی یا کاری مایه ٔ تعب . ایذاء. اذیت . زحمت . رنج . اندوه . گرفتاری . مشقت . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به حال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
همه اندوه دل و رنج تن و دردسری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری .
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری .
باری ندانمت که چه خود آری ای پسر
تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر.
همسایه ٔ بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به دردسر.
کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد
با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر.
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیزی از دردسر وز گرانی .
در او هرکه گوئی تن آساتر است
همو بیش با رنج و دردسر است .
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب
جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی .
هیچ بهتر ازآن نیست که ... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). یحیی گفت : اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است . (مجمل التواریخ و القصص ).
گفت اجرت فزون ز دردسر است
لیک کاری عظیم پرخطر است .
بارغم عشق یار بستیم
وز درد سر فراق رستیم .
ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار
دردسر روزگار برد به بوی گلاب .
مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل
که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش .
بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه .
جهان را چنین دردسرها بسی است
وزین گونه در ره خطرها بسی است .
محتشمی دردسری می پذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر.
خاصه خرقه ٔ ملک دنیا کابتر است
پنج دانگ هستیش دردسر است .
و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 91).
طالب ملک قناعت چو شدم دانستم
که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است .
بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست .
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد.
آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو
چاره نباشدش ز غم جان و دردسر.
نمی بریم به می خانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است .
گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار
من که درد پای دارم دردسر چون آورم .
- به دردسر بودن ؛ گرفتار رنج و زحمت بودن : بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است ، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی . (تاریخ سیستان ).
- به دردسر داشتن کسی را ؛ اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن . وی را به غم و مزاحمت دچار کردن :
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
- بی دردسر داشتن کسی را ؛ در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی . رنج و زحمت از وی دور کردن : شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت . (تاریخ بیهقی ص 372).
- دردسر بردن ؛ رفع زحمت کردن . رفع مزاحمت نمودن :
یا سرم در دست دردسر ببر
یا مرا خواندست آن خالو پسر.
نه عادت است به خورشید دردسر بردن
که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار.
- دردسر کردن ؛ مایه ٔ دردسر و صداع شدن :
دیدم بسی خلاف توقعز دوستان
از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم .
- دردسر کشیدن ؛ تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن :
صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک
یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما.
شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار
از من دماغ تازه ٔ او دردسر کشید .
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
توت ... محرور را درد سر آورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تا درد سرم فرونشاند
این اشک گلاب سان مرا بس .
گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل
دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم .
هنرت مشک نافه ٔ آهوست
چه عجب مشک درد سر زاید.
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سریست بر سری .
نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد
چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند.
صبحا به گلاب لاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم .
گلابی که آب جگرها بدوست
دوای همه درد سرها بدوست .
مشتری را ز فرق سر تا پای
درد سر دید و گشت صندل سای .
سر چرا بندم چو درد سر نماند
وقت روی زرد و چشم تر نماند.
شراب چون نبود پایدار لذت شرب
ضرورتست که درد سر خمار کشم .
شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ درد سر نباشد.
مصدوع ؛ درد سرگرفته . (منتهی الارب ). || دردسر. کنایه از سرگردانی . تصدیع. مزاحمت . (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج . و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است . (آنندراج ). چیزی یا کاری مایه ٔ تعب . ایذاء. اذیت . زحمت . رنج . اندوه . گرفتاری . مشقت . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به حال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
همه اندوه دل و رنج تن و دردسری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری .
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری .
باری ندانمت که چه خود آری ای پسر
تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر.
همسایه ٔ بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به دردسر.
کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد
با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر.
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیزی از دردسر وز گرانی .
در او هرکه گوئی تن آساتر است
همو بیش با رنج و دردسر است .
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب
جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی .
هیچ بهتر ازآن نیست که ... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). یحیی گفت : اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است . (مجمل التواریخ و القصص ).
گفت اجرت فزون ز دردسر است
لیک کاری عظیم پرخطر است .
بارغم عشق یار بستیم
وز درد سر فراق رستیم .
ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار
دردسر روزگار برد به بوی گلاب .
مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل
که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش .
بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه .
جهان را چنین دردسرها بسی است
وزین گونه در ره خطرها بسی است .
محتشمی دردسری می پذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر.
خاصه خرقه ٔ ملک دنیا کابتر است
پنج دانگ هستیش دردسر است .
و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 91).
طالب ملک قناعت چو شدم دانستم
که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است .
بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست .
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد.
آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو
چاره نباشدش ز غم جان و دردسر.
نمی بریم به می خانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است .
گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار
من که درد پای دارم دردسر چون آورم .
- به دردسر بودن ؛ گرفتار رنج و زحمت بودن : بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است ، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی . (تاریخ سیستان ).
- به دردسر داشتن کسی را ؛ اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن . وی را به غم و مزاحمت دچار کردن :
هرکه ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا.
- بی دردسر داشتن کسی را ؛ در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی . رنج و زحمت از وی دور کردن : شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت . (تاریخ بیهقی ص 372).
- دردسر بردن ؛ رفع زحمت کردن . رفع مزاحمت نمودن :
یا سرم در دست دردسر ببر
یا مرا خواندست آن خالو پسر.
نه عادت است به خورشید دردسر بردن
که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار.
- دردسر کردن ؛ مایه ٔ دردسر و صداع شدن :
دیدم بسی خلاف توقعز دوستان
از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم .
- دردسر کشیدن ؛ تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن :
صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک
یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما.
شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار
از من دماغ تازه ٔ او دردسر کشید .