دربستن
لغتنامه دهخدا
دربستن . [ دَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بستن . بند کردن . (آنندراج ) :
دردرج سخن بگشای در پند
غزل را در بدست زهد دربند.
دربند مدارا کن و دربند میان را
دربند مکن خیره طلب ملکت دارا.
پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23).
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دستبرد خویش بنمای .
چو مریم روزه ٔ مریم نگهداشت
دهان دربست از آن شکر که شه داشت .
در گنبد به روی خلق دربست
سوی مهد ملک شه دشنه در دست .
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را دربست نتوان .
برخیز و درِ سرای دربند
بنشین و قبای بسته واکن .
بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202).
- بار دربستن ؛ کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن : بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146).
- چشم دربستن ؛ دیده بر هم نهادن . صرف نظر کردن . چشم پوشیدن :
زمحنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست .
- شمشیر به کسی در بستن ؛ شمشیر در او نهادن . او را به شمشیر زدن : دست بر دست زد [ منصور ] و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی . (مجمل التواریخ و القصص ).
- طمع دربستن ؛ طمع کردن : روباه ... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه ).
- کمر دربستن ؛ آماده شدن :
بر آن کوه کمر کش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد.
|| بستن . سد کردن .
- در چیزی دربستن ؛ مسدود کردن :
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند.
- راه دربستن ؛ مسدود کردن راه :
درم بگشای و راه کینه دربند
کمر در خدمت دیرینه دربند.
|| چسبانیدن . چسباندن . بستن . دوسانیدن :
تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل
گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور.
- امثال :
تا تنور گرم است نان دربند . (امثال و حکم ). :
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان دربند.
تنوری گرم دید و نان در او بست .
- دربستن کاسه ؛ بند زدن آن . (یادداشت مرحوم دهخدا): تشعیب ؛ دربستن کاسه ٔ شکسته را. (از منتهی الارب ).
|| آغازیدن . شروع کردن . آغاز کردن :
فغان دربست و گفت ای وای بر من
که هستم سال و مه در دست دشمن .
کودک از کوچکی فغان دربست
به دو مشتی زرش زبان دربست .
|| متصل و پیاپی کردن :
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز میگیر و بوسه درمی بند.
|| متصل کردن . نزدیک گردانیدن :
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی .
- آب دربستن به جایی ؛ ویران کردن . خراب کردن :
در آتشکده آب در بستمی [ کیخسرو ]
تن موبدان را همی خستمی .
- فریاد دربستن ؛ فغان برآوردن . آوا برآوردن :
چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد
بسان بیدلان دربست فریاد.
- فغان دربستن ؛ ناله و فریاد کردن . زاری و فریاد برآوردن :
کودک از کوچکی فغان دربست
به دو مشتی زرش زبان دربست .
- میان دربستن ؛ آماده شدن :
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی .
|| نصب کردن .
- دربستن آیینه ؛ نصب کردن آن در جایی :
چو روز آیینه ٔ خورشید دربست
شب صدچشم هر صد چشم بربست .
|| پوشیدن .
- قبا دربستن ؛ کنایه از قبا پوشیدن . میان قبا را بستن :
قبا دربسته بر شکل غلامان
همیشه ده به ده سامان به سامان .
|| پیچیدن . بستن :
بر رسم عرب عمامه دربست
با او به شراب و رود بنشست .
دردرج سخن بگشای در پند
غزل را در بدست زهد دربند.
دربند مدارا کن و دربند میان را
دربند مکن خیره طلب ملکت دارا.
پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23).
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دستبرد خویش بنمای .
چو مریم روزه ٔ مریم نگهداشت
دهان دربست از آن شکر که شه داشت .
در گنبد به روی خلق دربست
سوی مهد ملک شه دشنه در دست .
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را دربست نتوان .
برخیز و درِ سرای دربند
بنشین و قبای بسته واکن .
بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202).
- بار دربستن ؛ کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن : بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146).
- چشم دربستن ؛ دیده بر هم نهادن . صرف نظر کردن . چشم پوشیدن :
زمحنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست .
- شمشیر به کسی در بستن ؛ شمشیر در او نهادن . او را به شمشیر زدن : دست بر دست زد [ منصور ] و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی . (مجمل التواریخ و القصص ).
- طمع دربستن ؛ طمع کردن : روباه ... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه ).
- کمر دربستن ؛ آماده شدن :
بر آن کوه کمر کش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد.
|| بستن . سد کردن .
- در چیزی دربستن ؛ مسدود کردن :
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند.
- راه دربستن ؛ مسدود کردن راه :
درم بگشای و راه کینه دربند
کمر در خدمت دیرینه دربند.
|| چسبانیدن . چسباندن . بستن . دوسانیدن :
تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل
گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور.
- امثال :
تا تنور گرم است نان دربند . (امثال و حکم ). :
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان دربند.
تنوری گرم دید و نان در او بست .
- دربستن کاسه ؛ بند زدن آن . (یادداشت مرحوم دهخدا): تشعیب ؛ دربستن کاسه ٔ شکسته را. (از منتهی الارب ).
|| آغازیدن . شروع کردن . آغاز کردن :
فغان دربست و گفت ای وای بر من
که هستم سال و مه در دست دشمن .
کودک از کوچکی فغان دربست
به دو مشتی زرش زبان دربست .
|| متصل و پیاپی کردن :
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز میگیر و بوسه درمی بند.
|| متصل کردن . نزدیک گردانیدن :
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی .
- آب دربستن به جایی ؛ ویران کردن . خراب کردن :
در آتشکده آب در بستمی [ کیخسرو ]
تن موبدان را همی خستمی .
- فریاد دربستن ؛ فغان برآوردن . آوا برآوردن :
چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد
بسان بیدلان دربست فریاد.
- فغان دربستن ؛ ناله و فریاد کردن . زاری و فریاد برآوردن :
کودک از کوچکی فغان دربست
به دو مشتی زرش زبان دربست .
- میان دربستن ؛ آماده شدن :
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی .
|| نصب کردن .
- دربستن آیینه ؛ نصب کردن آن در جایی :
چو روز آیینه ٔ خورشید دربست
شب صدچشم هر صد چشم بربست .
|| پوشیدن .
- قبا دربستن ؛ کنایه از قبا پوشیدن . میان قبا را بستن :
قبا دربسته بر شکل غلامان
همیشه ده به ده سامان به سامان .
|| پیچیدن . بستن :
بر رسم عرب عمامه دربست
با او به شراب و رود بنشست .