درباختن
لغتنامه دهخدا
درباختن . [ دَ ت َ ] (مص مرکب ) دربازیدن .باختن . بازی کردن . (ناظم الاطباء). قمار :
چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه
با نیک و بد دائره درباخت کجه .
جمالت چون جوانی جان نوازد
کسی جان با جوانی درنبازد.
ز روی لطف با کس درنسازد
که آنکس خان و مان را درنبازد.
ساحران چون قدر او نشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند.
قَمر؛ درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن . (از منتهی الارب ). || از دست دادن . باختن : عقل ، هوش و توان خود را درباختن . (یادداشت مرحوم دهخدا). فدا کردن :
من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او
من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار.
جان در ششدرعشق تو چون مهره دربازم .
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن درباخت آن پروانه خو.
ساحران چون قدر او نشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند.
نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی
حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد.
کشتی درآب را از دو برون نیست حال
یا همه سودی حکیم یا همه درباختن .
سرای سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی
حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان .
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که درباختم .
و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 83). تسبیل ؛ درباختن چیزی را در راه خدا. (از منتهی الارب ). || خرید و فروخت کردن . بیع و شرا نمودن . || بخشیدن . عطا کردن . || وام دادن . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح تصوف ) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. (از فرهنگ مصطلحات عرفا).
چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه
با نیک و بد دائره درباخت کجه .
جمالت چون جوانی جان نوازد
کسی جان با جوانی درنبازد.
ز روی لطف با کس درنسازد
که آنکس خان و مان را درنبازد.
ساحران چون قدر او نشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند.
قَمر؛ درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن . (از منتهی الارب ). || از دست دادن . باختن : عقل ، هوش و توان خود را درباختن . (یادداشت مرحوم دهخدا). فدا کردن :
من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او
من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار.
جان در ششدرعشق تو چون مهره دربازم .
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن درباخت آن پروانه خو.
ساحران چون قدر او نشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند.
نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی
حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد.
کشتی درآب را از دو برون نیست حال
یا همه سودی حکیم یا همه درباختن .
سرای سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی
حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان .
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که درباختم .
و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 83). تسبیل ؛ درباختن چیزی را در راه خدا. (از منتهی الارب ). || خرید و فروخت کردن . بیع و شرا نمودن . || بخشیدن . عطا کردن . || وام دادن . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح تصوف ) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. (از فرهنگ مصطلحات عرفا).