دراندیشیدن
لغتنامه دهخدا
دراندیشیدن . [ دَ اَ دی دَ ] (مص مرکب ) اندیشیدن . اندیشه کردن : امیر بدگمان گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خود برفت . (تاریخ بیهقی ص 235).
دراندیش ارچه کبکت نازنین است
که شاهینی و شاهی در کمین است .
دراندیشید و بود اندیشه را جای
که بادافراه را چون دارد او پای .
دراندیش ای حکیم از کار ایام
که پاداش عمل باشد سرانجام .
رجوع به اندیشیدن شود.
دراندیش ارچه کبکت نازنین است
که شاهینی و شاهی در کمین است .
دراندیشید و بود اندیشه را جای
که بادافراه را چون دارد او پای .
دراندیش ای حکیم از کار ایام
که پاداش عمل باشد سرانجام .
رجوع به اندیشیدن شود.