درافتادن
لغتنامه دهخدا
درافتادن . [ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) حادث شدن . اتفاق افتادن . روی دادن : تا یک روز به هرات بودم ، مهمی بزرگ در شب درافتاد. (تاریخ بیهقی ). || افتادن . واقع شدن :
اگر روزی درافتد در میانه
ببینم تا چه پیش آرد زمانه .
گر درافتد در زمین و آسمان
زهره هاشان آب گردد درزمان .
اهراب ؛ سخت درافتادن در کاری و مستغرق شدن در آن . (از منتهی الارب ). تهالک ؛ درافتادن در حرصی . (دهار). مفاتکة؛ با یکدیگر به کاری درافتادن . (از منتهی الارب ). || وارد شدن . داخل شدن . بدرون ریختن :
مگر ماه آمد از روزن درافتاد
که شب را روشنی در منظر افتاد.
و اندر وی [ اندر دریاچه ٔ بتمان ] آبها درافتد از بتمان میانه . (حدود العالم ). تسویس ؛ سوس درافتادن در چیزی . عَث ّ؛ درافتادن مته در پشم . (از منتهی الارب ). || متولد شدن . زاده شدن . جدا شدن :
همان ساعت که از مادر درافتاد
مر او را مادرش بر دایگان داد.
|| فروافتادن . سرنگون شدن :
وآنگه چون به شدی ز منظر توبه
باز درافتی به چاه جهل نگونساز.
چو عیاران سرمست از سر مهر
به پای شه درافتاد آن پریچهر.
چنین خواندم که در دریای اعظم
به گردابی درافتادند با هم .
تتایع، تتیع، متایعة؛ بر روی درافتادن در بدی . (از منتهی الارب ). تردی ؛ از جای درافتادن . (دهار). تعس ؛ بر روی درافتادن . عثار، عثر، عثیر؛ بر روی درافتادن و خوار گردیدن . (از منتهی الارب ).
- از پا درافتادن ؛ ناتوان شدن . از حرکت ماندن :
یکباره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید و هم خر افتاد.
|| به زمین آمدن . جدا شدن بسوی پایین . سرازیر شدن . فروآمدن . فروافتادن :
عجم را زآن دعا کسری برافتاد
کلاه از تارک کسری درافتاد.
گر از کوه جفا سنگی درافتد
ترا بر سایه او را بر سر افتد.
نرگس به جمازه برنهد رخت
شمشاد درافتد از سر تخت .
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی درافتاد.
|| گرفتار شدن . مبتلی شدن :
به نادانی درافتادم بدین دام
به دانایی برون آیم سرانجام .
از درافتادن شکاری خام
صد دیگر دراوفتند به دام .
هرزن که به چنگ او درافتد
بدخو شود و ز خو برافتد.
یکی را که دربند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند.
یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده روئی درافتاده بود.
هبط؛ به بدی درافتادن . (از منتهی الارب ). || دچار بلیه شدن :
بی جرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم .
|| پیچیدن . شایع شدن . افتادن :
به لشکر درافتد از آن گفتگوی
که این کار ما را جز این نیست روی .
پس پیغامبر علیه السلام به مدینه آمد و بشارت درافتاد. (مجمل التواریخ و القصص ).
چون شهر به شهر تا به بغداد
آوازه ٔ عشق او در افتاد.
|| کنایه از خصومت و جنگ و نزاع کردن . (برهان ). با کسی در مقدمه بحث کردن و با هم جنگ و خصومت نمودن . (غیاث ). با کسی آویزش نمودن و جنگ و نزاع نمودن . (آنندراج ).
- درافتادن با کسی ؛ با او به جدال و نزاع برخاستن . با او به منازعت برخاستن . مخالفت کردن . با وی به نزاع و جدال درآمدن . اظهار دشمنی و خصومت کردن . غیبت او کردن . عیب کردن . منازعه . مشاغبه . مجادله . نزاع . (یادداشت مرحوم دهخدا). اندلاث . (از منتهی الارب ). مواقعه . وقاع . (دهار) :
پس این لشکر نامدار بزرگ
به دشمن درافتند چون شیر و گرگ .
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 177). دیگر باره بیامد و سگان را ببرد و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 178).
سعدی نه حریف غم او بودولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد.
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد.
هور؛ بر روی درافتادن قوم بر یکدیگر. (از منتهی الارب ). || پدید آمدن : و سپیدی به محاسنش درافتاده بود. (مجمل التواریخ والقصص ).
- چشم درافتادن و افتادن ؛ دیدن . مواجه شدن :
نظر کردی به محتاجان درگاه
کجا چشمش درافتادی ز ناگاه .
- درافتادن آتش ؛ گرفتن آتش . اثر و سرایت کردن آتش :
اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دو توئی .
اگر روزی درافتد در میانه
ببینم تا چه پیش آرد زمانه .
گر درافتد در زمین و آسمان
زهره هاشان آب گردد درزمان .
اهراب ؛ سخت درافتادن در کاری و مستغرق شدن در آن . (از منتهی الارب ). تهالک ؛ درافتادن در حرصی . (دهار). مفاتکة؛ با یکدیگر به کاری درافتادن . (از منتهی الارب ). || وارد شدن . داخل شدن . بدرون ریختن :
مگر ماه آمد از روزن درافتاد
که شب را روشنی در منظر افتاد.
و اندر وی [ اندر دریاچه ٔ بتمان ] آبها درافتد از بتمان میانه . (حدود العالم ). تسویس ؛ سوس درافتادن در چیزی . عَث ّ؛ درافتادن مته در پشم . (از منتهی الارب ). || متولد شدن . زاده شدن . جدا شدن :
همان ساعت که از مادر درافتاد
مر او را مادرش بر دایگان داد.
|| فروافتادن . سرنگون شدن :
وآنگه چون به شدی ز منظر توبه
باز درافتی به چاه جهل نگونساز.
چو عیاران سرمست از سر مهر
به پای شه درافتاد آن پریچهر.
چنین خواندم که در دریای اعظم
به گردابی درافتادند با هم .
تتایع، تتیع، متایعة؛ بر روی درافتادن در بدی . (از منتهی الارب ). تردی ؛ از جای درافتادن . (دهار). تعس ؛ بر روی درافتادن . عثار، عثر، عثیر؛ بر روی درافتادن و خوار گردیدن . (از منتهی الارب ).
- از پا درافتادن ؛ ناتوان شدن . از حرکت ماندن :
یکباره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید و هم خر افتاد.
|| به زمین آمدن . جدا شدن بسوی پایین . سرازیر شدن . فروآمدن . فروافتادن :
عجم را زآن دعا کسری برافتاد
کلاه از تارک کسری درافتاد.
گر از کوه جفا سنگی درافتد
ترا بر سایه او را بر سر افتد.
نرگس به جمازه برنهد رخت
شمشاد درافتد از سر تخت .
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی درافتاد.
|| گرفتار شدن . مبتلی شدن :
به نادانی درافتادم بدین دام
به دانایی برون آیم سرانجام .
از درافتادن شکاری خام
صد دیگر دراوفتند به دام .
هرزن که به چنگ او درافتد
بدخو شود و ز خو برافتد.
یکی را که دربند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند.
یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده روئی درافتاده بود.
هبط؛ به بدی درافتادن . (از منتهی الارب ). || دچار بلیه شدن :
بی جرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم .
|| پیچیدن . شایع شدن . افتادن :
به لشکر درافتد از آن گفتگوی
که این کار ما را جز این نیست روی .
پس پیغامبر علیه السلام به مدینه آمد و بشارت درافتاد. (مجمل التواریخ و القصص ).
چون شهر به شهر تا به بغداد
آوازه ٔ عشق او در افتاد.
|| کنایه از خصومت و جنگ و نزاع کردن . (برهان ). با کسی در مقدمه بحث کردن و با هم جنگ و خصومت نمودن . (غیاث ). با کسی آویزش نمودن و جنگ و نزاع نمودن . (آنندراج ).
- درافتادن با کسی ؛ با او به جدال و نزاع برخاستن . با او به منازعت برخاستن . مخالفت کردن . با وی به نزاع و جدال درآمدن . اظهار دشمنی و خصومت کردن . غیبت او کردن . عیب کردن . منازعه . مشاغبه . مجادله . نزاع . (یادداشت مرحوم دهخدا). اندلاث . (از منتهی الارب ). مواقعه . وقاع . (دهار) :
پس این لشکر نامدار بزرگ
به دشمن درافتند چون شیر و گرگ .
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 177). دیگر باره بیامد و سگان را ببرد و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 178).
سعدی نه حریف غم او بودولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد.
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد.
هور؛ بر روی درافتادن قوم بر یکدیگر. (از منتهی الارب ). || پدید آمدن : و سپیدی به محاسنش درافتاده بود. (مجمل التواریخ والقصص ).
- چشم درافتادن و افتادن ؛ دیدن . مواجه شدن :
نظر کردی به محتاجان درگاه
کجا چشمش درافتادی ز ناگاه .
- درافتادن آتش ؛ گرفتن آتش . اثر و سرایت کردن آتش :
اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دو توئی .