درازدست
لغتنامه دهخدا
درازدست . [ دِ دَ ] (ص مرکب ) آنکه دست دراز دارد. طویل الباع . طویل الید. طویل الیدین . (یادداشت مرحوم دهخدا). || حریص .طماع . (ناظم الاطباء) : اما بسیار طامع است و درازدست ، مال نه فراخور خویش می ستاند که صدهزارودویست هزار می ستاند. (آثار الوزراء عقیلی ). || غالب و چیره . (آنندراج ). که بر ملک غیر به قهر و غلبه دست یابد. (از ناظم الاطباء). مسلط :
زلف درازدست تو می آورد به دام
چندانکه چشم شوخ تو سر می دهد مرا.
سَلاطة؛ درازدست و چیره شدن . (از منتهی الارب ). || ظالم . متجاوز. متعدی . تجاوزکار :
جوان که قادر گردد درازدست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان .
یزد جردبن بهرام ولی عهد پدر بود، امامردی ظالم بدخوی درازدست بود و از این جهت او را یزد جرد اثیم خواندندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 22).
زلف درازدست تو می آورد به دام
چندانکه چشم شوخ تو سر می دهد مرا.
سَلاطة؛ درازدست و چیره شدن . (از منتهی الارب ). || ظالم . متجاوز. متعدی . تجاوزکار :
جوان که قادر گردد درازدست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان .
یزد جردبن بهرام ولی عهد پدر بود، امامردی ظالم بدخوی درازدست بود و از این جهت او را یزد جرد اثیم خواندندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 22).