درا
لغتنامه دهخدا
درا. [ دَ ] (اِ) درای . (غیاث اللغات و گوید در مؤید به کسر تحقیق شده است ). زنگ . جلجل . زنگله . ژنگله . زنگ که بر اشتر و استر و خر آویزند.زنگ که با کاروانیان بود. درای کاروان . هر چیز که آواز دهد از زنگ و جز آن . برنگ . (برهان ) :
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.
درای هجو درآویختم ز گردن خر
که تا شود خر خمخانه استر عللو.
سر بریدن واجب آمد مرغ را
کو بغیر وقت جنباند درا.
اشتران مصر را رو سوی ماست
بشنوید ای طوطیان بانگ دراست .
و فی کل مدینة شی ٔ یدعی الدرا و هو جرس علی رأس ملک تلک المدینة مربوط بخیط... فاذا حرک الخیط الممدود تحرک الجرس . (اخبار الصین و الهند چ ژان مالی ).
روزها کم خور چو شبها نوعروسان در زفاف
زقه هاشان از درای مطرب الحان دیده اند.
درای شتر خاست از کوچگاه
سرآهنگ لشکر درآمد براه .
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبرافشان .
دراهای روسی درآمد بجوش
چو هندوی بیماربرزد خروش .
چشم من در ره این قافله ٔ راه بماند
تا بگوش دلم آواز درا بازآمد.
چو اشتر و چو درا ژاژخای و یاوه درای
نیم اگرچه مرا اشتر و درا نبود.
بدگو ندارد آنکه بود رهنمای خلق
هرگز کسی سخن ز زبان درا نساخت .
|| درای . (برهان ). مرادف طبل :
چو بانگ درا آمد از بارگاه
بشد مرد بینا بگفت این بشاه .
چون نزدیک دروازه رسید نعره ها برآوردند و کوس و دهل و بوق بزدند و درا و طبل فروکوفتند. (اسکندرنامه ).
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.
درای هجو درآویختم ز گردن خر
که تا شود خر خمخانه استر عللو.
سر بریدن واجب آمد مرغ را
کو بغیر وقت جنباند درا.
اشتران مصر را رو سوی ماست
بشنوید ای طوطیان بانگ دراست .
و فی کل مدینة شی ٔ یدعی الدرا و هو جرس علی رأس ملک تلک المدینة مربوط بخیط... فاذا حرک الخیط الممدود تحرک الجرس . (اخبار الصین و الهند چ ژان مالی ).
روزها کم خور چو شبها نوعروسان در زفاف
زقه هاشان از درای مطرب الحان دیده اند.
درای شتر خاست از کوچگاه
سرآهنگ لشکر درآمد براه .
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبرافشان .
دراهای روسی درآمد بجوش
چو هندوی بیماربرزد خروش .
چشم من در ره این قافله ٔ راه بماند
تا بگوش دلم آواز درا بازآمد.
چو اشتر و چو درا ژاژخای و یاوه درای
نیم اگرچه مرا اشتر و درا نبود.
بدگو ندارد آنکه بود رهنمای خلق
هرگز کسی سخن ز زبان درا نساخت .
|| درای . (برهان ). مرادف طبل :
چو بانگ درا آمد از بارگاه
بشد مرد بینا بگفت این بشاه .
چون نزدیک دروازه رسید نعره ها برآوردند و کوس و دهل و بوق بزدند و درا و طبل فروکوفتند. (اسکندرنامه ).