درآمدن
لغتنامه دهخدا
درآمدن . [ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) داخل شدن . درون شدن . درون رفتن . ورود کردن . وارد شدن . وارد گشتن . به درون شدن . فروشدن . بدرون آمدن . اندرآمدن . دخول کردن . داخل گردیدن . اِتِّلاج . اِدِّخال . (منتهی الارب ). انخراط. (دهار). اندخال . اندکام . انغلال . (منتهی الارب ). انقحام . (تاج المصادر بیهقی ). ایراد. ایلاج . (ترجمان القرآن جرجانی ). تداخل . تدخل . تدلث . تغلغل . تغلل . تَوَرﱡد. تولج . (منتهی الارب ). جنون . حلول . دخالة. دخول . (دهار). دُقول . (منتهی الارب ). سلوک . (دهار). غَل ّ. (تاج المصادر بیهقی ). غَور. غیار. قدم . (منتهی الارب ). لِجة. (تاج المصادر بیهقی ). مدخل . ورود. وقب . (منتهی الارب ). وُلوج . (دهار) (المصادر زوزنی ) :
چون درآمد آن کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت .
امیر سعید سپهسالار خود حمویةبن علی را فرستاد به حرب اسحاق به هزیمت شد و لشکر به سمرقند درآمد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 112).
گر ز آنکه به پیراسته ٔ شهر درآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت .
جامه برافکند بر رژه چو درآمد
پس به تماشای باغ زی شجر آمد.
درآمد ز درگاه من آن نگار
غراشیده و رفته زی کارزار.
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
به از خودندیدم ترا کدخدای
بیارای این پرده ٔ ما درآی .
پس آنگه درآمد چو گرگ ژیان
زریر سپهبد جهان پهلوان .
گرانی درآید ترا در دو گوش
نه تن ماندت بر یکی سان نه توش .
به یزدان کنون سوی پوزش درآی
که اویست نیکی ده و رهنمای .
درآمد به بازار، مرد جوان
بیاورد با خویشتن کاروان .
دهقان روزی ز در درآید شبگیر
گوید کای دختران گربز محتال .
دهقان بدرآید و فراوان نگردشان .
چون بشنوید که من دست بر دست زدم ، درآیید و او را [ بومسلم خراسانی را ] بکشید. (تاریخ سیستان ). همه شب همی بیرون شد و باز درمی آمد و به آسمان می نگرید. (تاریخ سیستان ). بوقت درآمدن همه تا یک منزل پذیره ٔ او شدند. (تاریخ سیستان ). امیر محمود به دوسه دفعه از راه زمین دور بر اطراف غور زد و به مضایق آن درنیامدند. (تاریخ بیهقی ). ناگاه به کرمان آمدند و از دو جانب درآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439).چون به دره ٔ دینار رسیدیم و در دره درآمدیم و مسافت همه دو فرسنگ بود آن جامه ها بر من وبال شد. (تاریخ بیهقی ص 457). هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی . اگر آواز دادی که بار دهید، دیگران درآمدندی . (تاریخ بیهقی ). عبدوس سخت نزدیک بود به میانه ٔ همه کارها درآمده . (تاریخ بیهقی ). امیر...غلامان را آواز داد، غلامی که وی را قماش گفتندی ... درآمد. (تاریخ بیهقی ). این سال خواجه به درگاه آمد و پیش رفت و اعیان و سرهنگان ... درآمدند و رسم خدمت بجای آوردند. (تاریخ بیهقی ).
گر سوی در آیی و بدین خانه درآیی
بیرون شوی از قافله ٔ دیو ستمکار.
درها را محکم استوار کردندو در آنجا بنشست . ملک الموت را ایستاده دید، گفت : ازکجا درآمدی . (قصص الانبیاء ص 133). پس فرمان آمد از جلیل جبّار که درآیید. این عرش را بردارید. (قصص الانبیاء ص 4). بر در بهشت بنشست . در اندیشه بود که چگونه در بهشت درآید. (قصص الانبیاء ص 18). هر کس حیله و چاره ٔ خود کند و در مسجدها درآیند و تضرع و زاری کنند.(قصص الانبیاء ص 15). در حال ، جبرئیل درآمد و گفت : خدایت سلام می رساند و می فرماید... (قصص الانبیاء ص 53). ناگاه ابلیس از روزن خانه درآمد. (قصص الانبیاء ص 37). رسول بیامد و در بزد. دستوری خواست . خدیجه گفت . درآی ، چون رسول درآمد... (قصص الانبیاء ص 315). مادر موسی در اندیشه بود که ناگاه موکلان فرعون درآمدند. (قصص الانبیاء ص 90). پسران را گفت : اگر وقت زوال ، من بیرون نیامدم شما درآیید. (قصص الانبیاء ص 86). اسپی نیکو ازصحرا درآمد و زیر کوشک او بایستاد [ یزد جرد ] . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 74).
چه روز باشد کانجاه سازدت گردون
که من درآیم و گویم ترا ثنا بسزا.
[ نوح گفت ابلیس را ] درآی ای ملعون ، پس ابلیس نیز به کشتی اندرشد. (مجمل التواریخ و القصص ). کس نتوانست از بیرون درآمدن و بیم بود منصور را از روندیان . (مجمل التواریخ و القصص ). چون موبد موبدان از آفرین پرداختی ، پس بزرگان دولت درآمدندی و خدمتها پیش آوردندی . (نوروزنامه ). همسایگان درآمدند و او را [ حجام را ] ملامت کردند. (کلیله و دمنه ).
به یکی در درآید ازگوشش
به دگر در برون کند هوشش .
چون برون رفت از تو حرص آنگه درآید در تو دین چون درآمد جبرئیل آنگه برون شد اهرمن .
درویشان دررسیدند و سنتهای درآمدن بجای آوردند. (اسرارالتوحید ص 304).
جوشن صورت رها کن در صف مردان درآ
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا.
چون به شهر درآمد به خانه ٔ پیرزنی فرود آمد. (سندبادنامه ص 303).
درآمد کوهکن مانند کوهی
کزو آمد خلایق را شکوهی .
درآمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطی چون آب در دست .
درآمد در زمان شاپور هشیار
گرفتش دست و گفتا جا نگه دار.
عقل درآمد که طلب کردمش
ترک ادب بود ادب کردمش .
درآمد راوی و برخواند چون در
ثنایی کآن بساطاز گنج شد پر.
مگر ماه و زن از یک فن درآیند
که چون در بندی از روزن درآیند.
که مهمانی به خدمت می گراید
چه فرمایی درآید یا نیاید.
به عشرت بودروزی باده در دست
مهین بانو درآمد شاد و بنشست .
بلی من باشم آن کاول درآیم
به می بنشینم و عشرت فزایم .
ای دل مگر تو از در افتادگی درآئی
ورنه به شوخ چشمی با عشق کی برآئی .
این درآید سر نهند آنرا بتان
وآن درآید سر نهد چون امتان .
تا چنان شد کآن عوانان خلق را
منع می کردند کآتش درمیا.
شنید از درون عارف آواز پای
هلا گفت بر در چه پایی درآی .
یکی که گردن زورآوران بقهر بزن
دوم که از در بیچارگان به لطف درآی .
درویشی به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه مردی کریم النفس و نیک محضر بود. (گلستان سعدی ). سالی محمد خوارزمشاه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد، به جامع کاشغر درآمدم . (گلستان سعدی ). با طایفه ٔ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی درآمد. (گلستان سعدی ). قاضی در این حالت که یکی از متعلقان درآمد. (گلستان سعدی ).
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که درتن مرده روان درآید باز.
ز در درآ و شبستان ما معطر کن
چراغ مجلس روحانیان منور کن .
می باید در این خانه درآمدن و آن جوال را بیرون آوردن ، زود درویشان درآمدند و آن جوال پر از رخت را بیرون آوردند. (انیس الطالبین ص 78).
می رود منفعل از مجلس مستان خورشید
هرکه ناخوانده درآید خجل آید بیرون .
شبی از در درآ، ای شمع، من هم خانه ای دارم .
اتهام ؛به تهامه درآمدن . احلال ؛ درآمدن شیر در پستان گوسپندپیش از زاییدن . اختیاض ؛ درآمدن به آب . ادخال ؛ درآمدن در نقب . ادهاس ؛ درآمدن در جای نرم . أرز و اُروز؛ درآمدن در چیزی . استدخال ؛ درآمدن خواستن . استعکاد؛ درآمدن به چیزی . اسداف ؛ در سپیدی صبح درآمدن . اسراء؛ در سراة درآمدن . اسناء؛ درآمدن روشنی برق در خانه . اشراق ؛ در طلوع آفتاب درآمدن . (از منتهی الارب ). اشتمال ؛ بر چیزی درآمدن . (دهار). اعتراض ؛ بر کسی درآمدن . (دهار) (از منتهی الارب ). اقصار؛ درآمدن به شبانگاه . اقلاع ؛ درآمدن شتر از شش سالگی به هفت سالگی . اِکاه ، اِکاءة؛ درآمدن ناگاه کسی را. اکتهاف ؛ درآمدن به کهف . اکذاذ؛ به سنگستان نرم سنگ درآمدن . التکاک ؛ درآمدن لشکر. امتناء؛ درآمدن ناقه در ایام منیة. انخراط؛ درآمدن بر کسی . انخشاف و اندماج ؛ درآمدن در چیزی . (از منتهی الارب ). انسلاک ؛ درآمدن چیزی در چیزی . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). انقماع ؛ درآمدن پنهان در خانه . اهجار؛ به گرمای روز درآمدن . اهزاء؛ درآمدن در شدت سرما. تجبل ؛ به کوه درآمدن . تجزف ؛ درآمدن در چیزی . تخلل ؛ درآمدن در حوالی قوم . تخویض ؛ درآمدن به آب . (از منتهی الارب ). تدخل ؛ درآمدن اندک اندک . (دهار). تَدَهلُم ؛ درآمدن در چیزی . تَذَرّی ّ؛ درآمدن بر بالای ذروه . تسرب ؛ در سوراخ درآمدن . تَسَغسُغ؛ درآمدن در خاک . تشاجر؛ درآمدن چیزی در چیزی . تطوید؛ درآمدن در کوهها. (از منتهی الارب ). تعاقب ؛ از پی یکدیگر درآمدن . تعقب ؛ از پی درآمدن . (دهار). تَقبقم ؛ درآمدن در آب و فرورفتن در آن . تَکرسف ؛ و تَکرفس ؛ درآمدن بعض چیزی در بعضی . تَکلیة؛ درآمدن به جایی که دروی جای پنهان شدن باشد. تکنس ؛ درآمدن به خیمه و درآمدن زن در هوده . تکهف ؛ درآمدن به سمج . تمضمض ؛ درآمدن آب در دهان به وقت وضو. درآمدن خواب در چشم . تهامش ؛ در یکدیگر درآمدن . تَهَتﱡم . به تهامه درآمدن . جَحس ؛ درآمدن در چیزی . جَخجخة؛ درآمدن در میانه ٔ چیزی . خَتع و خَرّ؛ درآمدن برکسی بناگاه . (از منتهی الارب ). خَلف ؛ از پی کسی درآمدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). خَور؛ آنجا که آبهای روان به دریا درآید. (دهار). خَوض ؛ درآمدن به آب . دَره ؛ ناگاه درآمدن . دَشوة؛ درآمدن در جنگ . دَعش ؛ بناگاه درآمدن . دُغور؛ درآمدن بر کسی . (از منتهی الارب ). رَهَق ؛ درآمدن به چیزی . (دهار). سَرایة؛ درآمدن رگهای درخت در زمین . (از منتهی الارب ). شُروع ؛ در آب درآمدن . (دهار). طَغر؛ درآمدن بر کسی . (از منتهی الارب ). عاقبة و عُقوب ؛ از پی درآمدن . عِقاب ؛ از پی کسی درآمدن . (دهار). قَفس ؛ درآمدن تننده به سوراخ . قَمع؛ درآمدن در چیزی . قُنوب ؛ درآمدن در قنابه . کَبس ؛ درآمدن در چیزی و درآمدن بناگاه در سرای و درآمدن به زیر کوه . کَثب ؛ درآمدن به چیزی . کَربلة؛ درآمدن به آب . کَرَع ؛ درآمدن به زمین سنگلاخ سوخته . کُروز؛ درآمدن درچیزی و پنهان گردیدن . کَف ء؛ درآمدن گوسپندان در دره ٔ کوه . کَلَب ؛ درآمدن رسن میان بکره ٔ چاه و چوب آن . کَمع؛ درآمدن در آب . لَحَم ؛ درآمدن در جای درآویختن به آن . مُتاهمة؛ به تهامه درآمدن . (از منتهی الارب ). مَخاض و مَشرَعَة؛ جای آب درآمدن . مَدخل ؛ جای درآمدن . (دهار). مُعاقبة؛ از پی کسی درآمدن . مُندَمَق ؛ جای درآمدن . مُواردة؛ درآمدن با یکدیگر. هُبوط؛ درآمدن به شهری . هَدف ؛ درآمدن در هدفة. هَمش ؛ در یکدیگر درآمدن . (از منتهی الارب ).
- از در درآمدن ؛ وارد شدن . به اندرون درآمدن . (از آنندراج ). از در داخل شدن . طُرُوّ. (از منتهی الارب ) :
چو بهر سازسفر تاختم به عزم تمام
درآمد از درم آن ماهروی سیم اندام .
افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه من بفسردم و سخن را ببریدم . (تاریخ بیهقی ).
زین در چو درآیی بدان برون شو
در سر چنین گفت نوح با سام .
همی هر یکی گوید آن دیگران را
که زین در درآیید کاین راه بهتر.
وگرت رغبت باشد که درآیی زین در
بشنو از من سخنی کاین سخن مختصر است .
با غم رفیق طبعم از آن سان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا.
چو روز بینوایی بر سر آید
مرادت خود بزور از در درآید.
به فتح الباب دولت بامدادان
ز در پیکی درآمد سخت شادان .
مخسب ای سر که پیری در سر آمد
سپاه صبحگاه از در درآمد.
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ .
انگشت گزان درآمدم از در تو
انگشت زنان برون شدم از بر تو.
از در درآمدی و من از خود بدرشدم
گویی کزین جهان به جهان دگر شدم .
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفروز جان آرام .
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همی شکفتم .
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس ، برسم قدیم از در درآمد. (گلستان سعدی ). که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم . (گلستان ). وصیت کردکه بامدادان نخستین کسی که از در این شهر درآید تاج شاهی بر سر وی نهند... اتفاقاً اول کسی که درآمد گدایی بود. (گلستان ). شبی یاد دارم که یاری عزیز از دردرآمد، چنان بیخود از جای برجستم . (گلستان سعدی ).
تعبیر رفت یارسفرکرده می رسد
ای کاج هرچه زودتر از در درآمدی .
چنان کز در درآمد اهل ماتم را سیه بختی
فغان از بلبلان برخاست چون سوی چمن رفتم .
واعظ سحری از در میخانه درآمد
سر کرد سخنها که کند هرزه درائی .
به بر خوردن دوستان در سفر
به یاری که غافل درآیدزدر.
- از در دیگر درآمدن ؛ از راه دیگر داخل شدن :
چون مشتری از افق برآمد
با او ز در دگر درآمد.
- به خشم درآمدن ؛ خشمگین شدن :
برون کند چو درآمد بخشم گشت زمان
ز قصر قیصر و از خان خویشتن خان را.
- به درآمدن ؛ بیرون آمدن :
دزدی بدرآمد از کمینگاه
ریحان بشکست و ریخت بر راه .
وعده ٔ تأخیر بسر نامده
لعبتی از پرده بدرنامده .
چون سخن از خود بدرآمد تمام
تا سخنش یافت قبول سلام .
پیکان از جراحت بدرآید و آزار در دل بماند. (گلستان سعدی ).
- به موج درآمدن ؛ موجناک شدن . دارای موج گشتن : حکما چنین گفته اند...با سه چیز امان نبود، با دریا که به موج درآید و آتش که ارتفاع گیرد و پادشاه که غضب بر وی مستولی شود.(سندبادنامه ص 73).
- درآمدن از راه ؛ رسیدن از سفر و جز آن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
تازه مسافر چو درآید ز راه
پیش برم تا در دروازه ...
- درآمدن به چشم کسی ؛ مورد توجه وی واقع شدن . در نظر وی جلوه کردن : به چشم او درآمد و در دل او جای گرفت . (سندبادنامه ص 317). پادشاه چون هیکل او [ پیل ] بدید به چشم او درآمد و در دل او موقعی بزرگ یافت . (سندبادنامه ص 57).
ز تنگی کس به چشمم درنیاید
کسی با تنگ چشمان برنیاید.
می رود و ز خویشتن بینی که هست
درنمی آید به چشمش دیگری .
- درآمدن به دین کسی ؛ به او گرویدن :
اکنون محمد بیرون آمده است و نامه نوشته است که به دین من درآیید، شما چه می گوئید. (قصص الانبیاء ص 225).
- درآمدن سر چیزی زیر ؛ قرار گرفتن و واقع شدن آن :
سرانجام هم بخت شه بود چیر
درآمد سر بخت بدخواه زیر.
- درآمدن شکن به کسی ؛ وارد شدن شکست بدو. رسیدن شکست به وی . مغلوب شدن وی :
چو پیروز شد قارن رزم زن
به جهن دلاور درآمد شکن .
- درآمدن شوی بر زن ؛ دخول . مباشرت : ملکی از ایشان غلبه گرفت و عروسان را دوشیزگی بردی پیش از درآمدن شوی . (التفهیم ).
- دردل درآمدن ؛ در خاطر گذشتن . (ناظم الاطباء).
- گرم درآمدن ؛ مجدانه و سخت پرداختن به کاری : آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نبرد کردند. (تاریخ بیهقی ).
|| بیرون آمدن .برآمدن و با حرف اضافه ٔ «از» بکار می رود. بیرون شدن . (از اضداد است ) بیرون آمدن . خارج شدن . برون رفتن : از خانه درآمد؛ برون شد. (تداول مردم قزوین ). خبر به مکه رسید که رسول (ص ) به مدینه رسید، به جنگ درآمدند. (قصص الانبیاء ص 222).
دیگر آن مرغ کی از بیضه درآید که چنین
بلبل خوش نفس و طوطی شکرخا شد.
کژدم را گفتند: چرا به زمستان درنیایی ؟ گفت : در تابستانم چه حرمت است که به زمستان نیز بدرآیم . (گلستان سعدی ).
- از جای درآمدن ؛ جستن . ناگهان خارج شدن :
پس از جای مانند تند اژدها
درآمد بدو کرده خشتی رها.
|| تاختن . حمله بردن :
به بیژن درآمد چو شیر دژم
نبود آگه از بخشش چرخ خم .
درآیی تو در جنگ در پیش روی
نمانی که آید مرا بد ازوی .
درآمد به کردار پیل ژیان
به بازو کمان و کمر بر میان .
خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت ، چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند. (تاریخ بیهقی ).
- بجنگ درآمدن ؛ آغاز جنگ کردن . نبرد آغاز کردن . به پیکار برخاستن :
یکی داستان زد بر این بر پلنگ
چوبا شیر جنگی درآمد به جنگ .
- بر کسی درآمدن ؛ بر او خروج کردن : بدربن حسنویه بر مجدالدوله درآمد و ملک ری بر او بگرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 383).
- درآمدن به نیزه یا سلاحی دیگر ؛ با آن به جنگ پرداختن . (یادداشت مرحوم دهخدا). با آن حمله و کارزار کردن :
عنان را به پور سرافراز داد
به نیزه درآمد کمان بازداد.
به نیزه درآییددر کارزار
مگر کاندرآرید زیشان دمار.
سپر بر سر آورد گیو سترگ
به نیزه درآمدبه کردار گرگ .
|| رسیدن . متوجه شدن :
چون بدان قهرمان درآمد قهر
شه منادی روانه کرد به شهر.
هر کس که خلل به مال او درمی آید بسبب عجزارتفاع او از ضمان او عجز ضمان او بر سایر ارباب خراج قسمت می نمودند. (تاریخ قم ص 143). || حلول کردن . آغاز شدن . آغازیدن . فرارسیدن . رسیدن : درآمدن شب . درآمدن زمستان . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ما و سر کوی ناوک و سفج و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار.
نوروز درآمد ای منوچهری
با لاله ٔ لعل و با گل حمری .
با خود گفت بباید... خدایی باشد پاک از همه عیبها ... شب درآمد، گفتند... (قصص الانبیاء ص 199). چون برادران یوسف پیش گوسفندان خویش آمدند و شب درآمد... (قصص الانبیاء ص 64). شب درآمد و قوم شهر بازآمدند. (تاریخ بیهقی ). چون شب درآمد، بگریختند. (تاریخ بیهقی ). ماه روزه درآمد و روزه بگرفتند. (تاریخ بیهقی ). چون مهرجان درآمد فرمود تا بر شط دجله خوانی عظیم نهادند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 90). چون شب درآمد، مرغی سفید... بیامد و بر آن درخت نشست . (مجمل التواریخ و القصص ). چون شب درآمد مسجدی بود بر طرف بازار... آتش درزدند. (مجمل التواریخ و القصص ). دانه های غوره بکمال رسید هم دست بدو نیارستند کرد تا خریف درآمد و میوه ها چون سیب و امرود و شفتالو... دررسید. (نوروزنامه ). چون سرمای زمستان درآید، هرچه اندر دماغ بماند از آن رطوبتها دردسر آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چون شب درآمد از آن پیرزن پرسید که در این شهر صندل به چه نرخ است . (سندبادنامه ص 303).
حکایت چون به شیرینی درآمد
حدیث خسرو و شیرین برآمد.
کنونم نوبت رفتن درآمد
به نیک و بد جهانم بر سر آمد.
بجستندش چنین تا شب درآمد
روان روز پاک از در درآمد.
بیاض روز درآید چواز دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام .
یکی از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتاد تا شب درآمد. (گلستان سعدی ). اجنان ، جَنان و جُنون ؛ درآمدن شب . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). اکتناح ؛ درآمدن و نزدیک رسیدن شب . (از منتهی الارب ). وُقوب ؛ درآمدن تاریکی شب . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ).
- درآمدن وقت ؛ حلول اجل . رسیدن زمان :
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید.
|| ظاهر شدن . (ناظم الاطباء). ظهور گرفتن . جلوه گر شدن . (آنندراج ) :
ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم .
همان آب و رنگش درآمد که بود
تماشا طلب کرد و شادی نمود.
ناطِح ؛ صید که از پیش درآید. (دهار). || شکلی دیگر گرفتن .
- به دو درآمدن ؛ دو تا شدن . غَوج . (تاج المصادر بیهقی ).
|| طلوع آفتاب و ماه یا ستاره ٔ دیگر. شارق شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || روییدن . سبز شدن . دمیدن . رستن :
چون درآید خط مشکین و برآراید رخ
زلف یک لحظه خلاف خط مشکین نکند.
|| آغاز کردن . شروع کردن . مداخله کردن . درشدن . مشغول شدن . پرداختن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : جمله به گریه درآمدند وزاری می کردند. (قصص الانبیاء ص 8). آواز زنان و فرزندان بلند شد و حاضران بگریه درآمدند. (قصص الانبیاء ص 238).
گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف
با من به سخن گفتن گستاخ درآمد.
درآمد به غریدن ابر بلند
فروریخت گوهر به گوهرپسند.
به شیرین خنده های شکرین ساز
درآمد شکر شیرین به آواز.
چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج
درآمد غمزه ٔ شیرین به تاراج .
به بخشیدن درآمد دست دریا
زمین گشت از جواهر چون ثریا.
درآمد کار اندامش به سستی
به بیماری کشید از تندرستی .
سر اول به گل چیدن درآمد
چو گل زان رخ بخندیدن درآمد.
در چمن باغ چو گلبن شگفت
بلبل با باز درآمد به گفت .
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال .
لبش بادر به غواصی درآمد
سر زلفش بر قاصی درآمد.
به گستاخی درآمد کی دلارام
گواژه چند خواهی زد بیارام .
خواجه با بنده ٔ پری رخسار
چون درآمد به بازی و خنده .
چو تلخ عیشی من بشنوی بخنده درآی
که گر بخنده درآیی جهان شکر گیرد.
هرچه دردنیا و عقبی راحت و آسایش است
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده ایم .
اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی .
چون درآید به از توئی به سخن
گرچه به دانی اعتراض مکن .
نگار من چو درآید به خنده ٔ نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان .
بلبلان را دیدم که با نالش درآمده بودند از درخت ... چون در آواز آمد آن بربطسرای . سعدی (گلستان ).
سرو بالای من آنگه که درآید به سماع
چه محل ، جامه ٔ جان را که قبا نتوان کرد.
پس همه بگریه درآمدند و فریاد و افغان از میان ایشان برخاست . (تاریخ قم ص 250). افاضة؛ درآمدن در سخن . (دهار).
- بکار درآمدن ؛ پرداختن به کار. آغاز کردن به انجام دادن آن :
دل شه در آن مجلس تنگبار
به ابرو فراخی درآمد بکار.
|| واقع شدن . (ناظم الاطباء). محیط شدن . احاطه کردن . قرار گرفتن : بحکم آنکه فیروزآباد در میان اخره ّ نهاده است که پیرامن آن کوهی گرد بر گرد درآمده است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 137). اًخدار؛ درآمدن در زیر باران و ابر و باد. (از منتهی الارب ). الاستکفاف ، الحف و الحفوف ؛ گرد چیزی درآمدن . (دهار) (از تاج المصادر بیهقی ). || جمع شدن . گرد آمدن : این گروهی مردم که گرد وی [ مسعود ] درآمده اند، هر یکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن می شنود. (تاریخ بیهقی ). اصحاب رای به مدارا... گرد خصم درآیند. (کلیله و دمنه ).
عقل باعشق درنمی آید
جور مزدور می کشد استاد.
|| فرورفتن : بَزَخ ؛برآمدن سینه و درآمدن پشت . (از منتهی الارب ). قَعَس ؛درآمدن پشت . ضد حدب . (از منتهی الارب ). خروج الصدر ودخول الظّهر. (از القاموس ) (از اقرب الموارد). || بزیر آمدن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت برد و گریز.
درآمد ز زین گشت غلطان به خاک
همی گفت کای راست دادار پاک .
ناگاه دو مرغ دیدم بغایت خوش صورت که از هوا درآمدند. (قصص الانبیاء ص 172). دختر در گهواره بود، سیمرغ درآمد و دست فروکرد و آنرا برداشت . (قصص الانبیاء ص 170). || برو افتادن . (ناظم الاطباء). نگون شدن . پست شدن :
بدانیم کاین خرگه گاوپشت
چگونه درآمد بخاک درشت .
- از پای درآمدن ؛ افتادن . بر زمین افتادن . مغلوب شدن :
وگر کامرانی در آید زپای
غنیمت شمارند فضل خدای .
چه مایه بر سر این ملک سروران بودند
چو دور عمر بسر شد درآمدند از پای .
وقتست اگر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند.
رجوع به این ترکیب ذیل پای شود.
- بزانو درآمدن ؛ بزانو نشستن . روی دو زانو قرار گرفتن . نیم خیز شدن نشسته : امیر بزانو درآمد و یک شمشیر زد، چنانکه هر دو دست شیر را قلم کرد. (تاریخ بیهقی ). و رجوع به زانو و بزانو درآمدن در ردیفهای خود شود.
- || خماندن دو زانو. روی دو زانو قرار گرفتن ایستاده .
- || عاجز و مضطر شدن از ظلم و قهر و فشار کسی .
|| خاستن . بلند شدن .
- درآمدن از خواب ؛ از خواب بیدار شدن . (ناظم الاطباء). از خواب بلند شدن : در این میان حجام از خواب درآمد. (کلیله و دمنه ).
شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب دید صبوحی صواب .
ز بس خون کز تن شه رفت چون آب
درآمد نرگس شیرین ز خوش خواب .
ز خواب خوش درآمد ناگهان شاه
جبین افروخته چون بر فلک ماه .
بیننده ز خواب چون درآمد
صبح از افق فلک برآمد.
گفت [ پیامبر علیه السلام برؤیا ] دوستی از دوستان ما عصیده ای از تو درخواست کرد تو بخیلی کردی و بوی ندادی ، درحال از خواب درآمدم و گریان شدم . (تذکرة الاولیاء). چون از خواب درآمد و این خواب بر خربنداد عرضه کرد، خربنداد تعبیر کرد. (تاریخ قم ص 252).
|| درآمدن از جلو کسی ؛ در اصطلاح عامه ، مقابله ٔ به مثل کردن . پاداش کار بد یا نیک کسی را به وجه احسن و بطور کامل دادن . (فرهنگ لغات عامیانه ). جواب گفتن بنحو مستوفی اعتراض کسی را.
چون درآمد آن کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت .
امیر سعید سپهسالار خود حمویةبن علی را فرستاد به حرب اسحاق به هزیمت شد و لشکر به سمرقند درآمد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 112).
گر ز آنکه به پیراسته ٔ شهر درآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت .
جامه برافکند بر رژه چو درآمد
پس به تماشای باغ زی شجر آمد.
درآمد ز درگاه من آن نگار
غراشیده و رفته زی کارزار.
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
به از خودندیدم ترا کدخدای
بیارای این پرده ٔ ما درآی .
پس آنگه درآمد چو گرگ ژیان
زریر سپهبد جهان پهلوان .
گرانی درآید ترا در دو گوش
نه تن ماندت بر یکی سان نه توش .
به یزدان کنون سوی پوزش درآی
که اویست نیکی ده و رهنمای .
درآمد به بازار، مرد جوان
بیاورد با خویشتن کاروان .
دهقان روزی ز در درآید شبگیر
گوید کای دختران گربز محتال .
دهقان بدرآید و فراوان نگردشان .
چون بشنوید که من دست بر دست زدم ، درآیید و او را [ بومسلم خراسانی را ] بکشید. (تاریخ سیستان ). همه شب همی بیرون شد و باز درمی آمد و به آسمان می نگرید. (تاریخ سیستان ). بوقت درآمدن همه تا یک منزل پذیره ٔ او شدند. (تاریخ سیستان ). امیر محمود به دوسه دفعه از راه زمین دور بر اطراف غور زد و به مضایق آن درنیامدند. (تاریخ بیهقی ). ناگاه به کرمان آمدند و از دو جانب درآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439).چون به دره ٔ دینار رسیدیم و در دره درآمدیم و مسافت همه دو فرسنگ بود آن جامه ها بر من وبال شد. (تاریخ بیهقی ص 457). هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی . اگر آواز دادی که بار دهید، دیگران درآمدندی . (تاریخ بیهقی ). عبدوس سخت نزدیک بود به میانه ٔ همه کارها درآمده . (تاریخ بیهقی ). امیر...غلامان را آواز داد، غلامی که وی را قماش گفتندی ... درآمد. (تاریخ بیهقی ). این سال خواجه به درگاه آمد و پیش رفت و اعیان و سرهنگان ... درآمدند و رسم خدمت بجای آوردند. (تاریخ بیهقی ).
گر سوی در آیی و بدین خانه درآیی
بیرون شوی از قافله ٔ دیو ستمکار.
درها را محکم استوار کردندو در آنجا بنشست . ملک الموت را ایستاده دید، گفت : ازکجا درآمدی . (قصص الانبیاء ص 133). پس فرمان آمد از جلیل جبّار که درآیید. این عرش را بردارید. (قصص الانبیاء ص 4). بر در بهشت بنشست . در اندیشه بود که چگونه در بهشت درآید. (قصص الانبیاء ص 18). هر کس حیله و چاره ٔ خود کند و در مسجدها درآیند و تضرع و زاری کنند.(قصص الانبیاء ص 15). در حال ، جبرئیل درآمد و گفت : خدایت سلام می رساند و می فرماید... (قصص الانبیاء ص 53). ناگاه ابلیس از روزن خانه درآمد. (قصص الانبیاء ص 37). رسول بیامد و در بزد. دستوری خواست . خدیجه گفت . درآی ، چون رسول درآمد... (قصص الانبیاء ص 315). مادر موسی در اندیشه بود که ناگاه موکلان فرعون درآمدند. (قصص الانبیاء ص 90). پسران را گفت : اگر وقت زوال ، من بیرون نیامدم شما درآیید. (قصص الانبیاء ص 86). اسپی نیکو ازصحرا درآمد و زیر کوشک او بایستاد [ یزد جرد ] . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 74).
چه روز باشد کانجاه سازدت گردون
که من درآیم و گویم ترا ثنا بسزا.
[ نوح گفت ابلیس را ] درآی ای ملعون ، پس ابلیس نیز به کشتی اندرشد. (مجمل التواریخ و القصص ). کس نتوانست از بیرون درآمدن و بیم بود منصور را از روندیان . (مجمل التواریخ و القصص ). چون موبد موبدان از آفرین پرداختی ، پس بزرگان دولت درآمدندی و خدمتها پیش آوردندی . (نوروزنامه ). همسایگان درآمدند و او را [ حجام را ] ملامت کردند. (کلیله و دمنه ).
به یکی در درآید ازگوشش
به دگر در برون کند هوشش .
چون برون رفت از تو حرص آنگه درآید در تو دین چون درآمد جبرئیل آنگه برون شد اهرمن .
درویشان دررسیدند و سنتهای درآمدن بجای آوردند. (اسرارالتوحید ص 304).
جوشن صورت رها کن در صف مردان درآ
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا.
چون به شهر درآمد به خانه ٔ پیرزنی فرود آمد. (سندبادنامه ص 303).
درآمد کوهکن مانند کوهی
کزو آمد خلایق را شکوهی .
درآمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطی چون آب در دست .
درآمد در زمان شاپور هشیار
گرفتش دست و گفتا جا نگه دار.
عقل درآمد که طلب کردمش
ترک ادب بود ادب کردمش .
درآمد راوی و برخواند چون در
ثنایی کآن بساطاز گنج شد پر.
مگر ماه و زن از یک فن درآیند
که چون در بندی از روزن درآیند.
که مهمانی به خدمت می گراید
چه فرمایی درآید یا نیاید.
به عشرت بودروزی باده در دست
مهین بانو درآمد شاد و بنشست .
بلی من باشم آن کاول درآیم
به می بنشینم و عشرت فزایم .
ای دل مگر تو از در افتادگی درآئی
ورنه به شوخ چشمی با عشق کی برآئی .
این درآید سر نهند آنرا بتان
وآن درآید سر نهد چون امتان .
تا چنان شد کآن عوانان خلق را
منع می کردند کآتش درمیا.
شنید از درون عارف آواز پای
هلا گفت بر در چه پایی درآی .
یکی که گردن زورآوران بقهر بزن
دوم که از در بیچارگان به لطف درآی .
درویشی به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه مردی کریم النفس و نیک محضر بود. (گلستان سعدی ). سالی محمد خوارزمشاه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد، به جامع کاشغر درآمدم . (گلستان سعدی ). با طایفه ٔ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی درآمد. (گلستان سعدی ). قاضی در این حالت که یکی از متعلقان درآمد. (گلستان سعدی ).
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که درتن مرده روان درآید باز.
ز در درآ و شبستان ما معطر کن
چراغ مجلس روحانیان منور کن .
می باید در این خانه درآمدن و آن جوال را بیرون آوردن ، زود درویشان درآمدند و آن جوال پر از رخت را بیرون آوردند. (انیس الطالبین ص 78).
می رود منفعل از مجلس مستان خورشید
هرکه ناخوانده درآید خجل آید بیرون .
شبی از در درآ، ای شمع، من هم خانه ای دارم .
اتهام ؛به تهامه درآمدن . احلال ؛ درآمدن شیر در پستان گوسپندپیش از زاییدن . اختیاض ؛ درآمدن به آب . ادخال ؛ درآمدن در نقب . ادهاس ؛ درآمدن در جای نرم . أرز و اُروز؛ درآمدن در چیزی . استدخال ؛ درآمدن خواستن . استعکاد؛ درآمدن به چیزی . اسداف ؛ در سپیدی صبح درآمدن . اسراء؛ در سراة درآمدن . اسناء؛ درآمدن روشنی برق در خانه . اشراق ؛ در طلوع آفتاب درآمدن . (از منتهی الارب ). اشتمال ؛ بر چیزی درآمدن . (دهار). اعتراض ؛ بر کسی درآمدن . (دهار) (از منتهی الارب ). اقصار؛ درآمدن به شبانگاه . اقلاع ؛ درآمدن شتر از شش سالگی به هفت سالگی . اِکاه ، اِکاءة؛ درآمدن ناگاه کسی را. اکتهاف ؛ درآمدن به کهف . اکذاذ؛ به سنگستان نرم سنگ درآمدن . التکاک ؛ درآمدن لشکر. امتناء؛ درآمدن ناقه در ایام منیة. انخراط؛ درآمدن بر کسی . انخشاف و اندماج ؛ درآمدن در چیزی . (از منتهی الارب ). انسلاک ؛ درآمدن چیزی در چیزی . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). انقماع ؛ درآمدن پنهان در خانه . اهجار؛ به گرمای روز درآمدن . اهزاء؛ درآمدن در شدت سرما. تجبل ؛ به کوه درآمدن . تجزف ؛ درآمدن در چیزی . تخلل ؛ درآمدن در حوالی قوم . تخویض ؛ درآمدن به آب . (از منتهی الارب ). تدخل ؛ درآمدن اندک اندک . (دهار). تَدَهلُم ؛ درآمدن در چیزی . تَذَرّی ّ؛ درآمدن بر بالای ذروه . تسرب ؛ در سوراخ درآمدن . تَسَغسُغ؛ درآمدن در خاک . تشاجر؛ درآمدن چیزی در چیزی . تطوید؛ درآمدن در کوهها. (از منتهی الارب ). تعاقب ؛ از پی یکدیگر درآمدن . تعقب ؛ از پی درآمدن . (دهار). تَقبقم ؛ درآمدن در آب و فرورفتن در آن . تَکرسف ؛ و تَکرفس ؛ درآمدن بعض چیزی در بعضی . تَکلیة؛ درآمدن به جایی که دروی جای پنهان شدن باشد. تکنس ؛ درآمدن به خیمه و درآمدن زن در هوده . تکهف ؛ درآمدن به سمج . تمضمض ؛ درآمدن آب در دهان به وقت وضو. درآمدن خواب در چشم . تهامش ؛ در یکدیگر درآمدن . تَهَتﱡم . به تهامه درآمدن . جَحس ؛ درآمدن در چیزی . جَخجخة؛ درآمدن در میانه ٔ چیزی . خَتع و خَرّ؛ درآمدن برکسی بناگاه . (از منتهی الارب ). خَلف ؛ از پی کسی درآمدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). خَور؛ آنجا که آبهای روان به دریا درآید. (دهار). خَوض ؛ درآمدن به آب . دَره ؛ ناگاه درآمدن . دَشوة؛ درآمدن در جنگ . دَعش ؛ بناگاه درآمدن . دُغور؛ درآمدن بر کسی . (از منتهی الارب ). رَهَق ؛ درآمدن به چیزی . (دهار). سَرایة؛ درآمدن رگهای درخت در زمین . (از منتهی الارب ). شُروع ؛ در آب درآمدن . (دهار). طَغر؛ درآمدن بر کسی . (از منتهی الارب ). عاقبة و عُقوب ؛ از پی درآمدن . عِقاب ؛ از پی کسی درآمدن . (دهار). قَفس ؛ درآمدن تننده به سوراخ . قَمع؛ درآمدن در چیزی . قُنوب ؛ درآمدن در قنابه . کَبس ؛ درآمدن در چیزی و درآمدن بناگاه در سرای و درآمدن به زیر کوه . کَثب ؛ درآمدن به چیزی . کَربلة؛ درآمدن به آب . کَرَع ؛ درآمدن به زمین سنگلاخ سوخته . کُروز؛ درآمدن درچیزی و پنهان گردیدن . کَف ء؛ درآمدن گوسپندان در دره ٔ کوه . کَلَب ؛ درآمدن رسن میان بکره ٔ چاه و چوب آن . کَمع؛ درآمدن در آب . لَحَم ؛ درآمدن در جای درآویختن به آن . مُتاهمة؛ به تهامه درآمدن . (از منتهی الارب ). مَخاض و مَشرَعَة؛ جای آب درآمدن . مَدخل ؛ جای درآمدن . (دهار). مُعاقبة؛ از پی کسی درآمدن . مُندَمَق ؛ جای درآمدن . مُواردة؛ درآمدن با یکدیگر. هُبوط؛ درآمدن به شهری . هَدف ؛ درآمدن در هدفة. هَمش ؛ در یکدیگر درآمدن . (از منتهی الارب ).
- از در درآمدن ؛ وارد شدن . به اندرون درآمدن . (از آنندراج ). از در داخل شدن . طُرُوّ. (از منتهی الارب ) :
چو بهر سازسفر تاختم به عزم تمام
درآمد از درم آن ماهروی سیم اندام .
افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه من بفسردم و سخن را ببریدم . (تاریخ بیهقی ).
زین در چو درآیی بدان برون شو
در سر چنین گفت نوح با سام .
همی هر یکی گوید آن دیگران را
که زین در درآیید کاین راه بهتر.
وگرت رغبت باشد که درآیی زین در
بشنو از من سخنی کاین سخن مختصر است .
با غم رفیق طبعم از آن سان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا.
چو روز بینوایی بر سر آید
مرادت خود بزور از در درآید.
به فتح الباب دولت بامدادان
ز در پیکی درآمد سخت شادان .
مخسب ای سر که پیری در سر آمد
سپاه صبحگاه از در درآمد.
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ .
انگشت گزان درآمدم از در تو
انگشت زنان برون شدم از بر تو.
از در درآمدی و من از خود بدرشدم
گویی کزین جهان به جهان دگر شدم .
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفروز جان آرام .
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همی شکفتم .
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس ، برسم قدیم از در درآمد. (گلستان سعدی ). که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم . (گلستان ). وصیت کردکه بامدادان نخستین کسی که از در این شهر درآید تاج شاهی بر سر وی نهند... اتفاقاً اول کسی که درآمد گدایی بود. (گلستان ). شبی یاد دارم که یاری عزیز از دردرآمد، چنان بیخود از جای برجستم . (گلستان سعدی ).
تعبیر رفت یارسفرکرده می رسد
ای کاج هرچه زودتر از در درآمدی .
چنان کز در درآمد اهل ماتم را سیه بختی
فغان از بلبلان برخاست چون سوی چمن رفتم .
واعظ سحری از در میخانه درآمد
سر کرد سخنها که کند هرزه درائی .
به بر خوردن دوستان در سفر
به یاری که غافل درآیدزدر.
- از در دیگر درآمدن ؛ از راه دیگر داخل شدن :
چون مشتری از افق برآمد
با او ز در دگر درآمد.
- به خشم درآمدن ؛ خشمگین شدن :
برون کند چو درآمد بخشم گشت زمان
ز قصر قیصر و از خان خویشتن خان را.
- به درآمدن ؛ بیرون آمدن :
دزدی بدرآمد از کمینگاه
ریحان بشکست و ریخت بر راه .
وعده ٔ تأخیر بسر نامده
لعبتی از پرده بدرنامده .
چون سخن از خود بدرآمد تمام
تا سخنش یافت قبول سلام .
پیکان از جراحت بدرآید و آزار در دل بماند. (گلستان سعدی ).
- به موج درآمدن ؛ موجناک شدن . دارای موج گشتن : حکما چنین گفته اند...با سه چیز امان نبود، با دریا که به موج درآید و آتش که ارتفاع گیرد و پادشاه که غضب بر وی مستولی شود.(سندبادنامه ص 73).
- درآمدن از راه ؛ رسیدن از سفر و جز آن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
تازه مسافر چو درآید ز راه
پیش برم تا در دروازه ...
- درآمدن به چشم کسی ؛ مورد توجه وی واقع شدن . در نظر وی جلوه کردن : به چشم او درآمد و در دل او جای گرفت . (سندبادنامه ص 317). پادشاه چون هیکل او [ پیل ] بدید به چشم او درآمد و در دل او موقعی بزرگ یافت . (سندبادنامه ص 57).
ز تنگی کس به چشمم درنیاید
کسی با تنگ چشمان برنیاید.
می رود و ز خویشتن بینی که هست
درنمی آید به چشمش دیگری .
- درآمدن به دین کسی ؛ به او گرویدن :
اکنون محمد بیرون آمده است و نامه نوشته است که به دین من درآیید، شما چه می گوئید. (قصص الانبیاء ص 225).
- درآمدن سر چیزی زیر ؛ قرار گرفتن و واقع شدن آن :
سرانجام هم بخت شه بود چیر
درآمد سر بخت بدخواه زیر.
- درآمدن شکن به کسی ؛ وارد شدن شکست بدو. رسیدن شکست به وی . مغلوب شدن وی :
چو پیروز شد قارن رزم زن
به جهن دلاور درآمد شکن .
- درآمدن شوی بر زن ؛ دخول . مباشرت : ملکی از ایشان غلبه گرفت و عروسان را دوشیزگی بردی پیش از درآمدن شوی . (التفهیم ).
- دردل درآمدن ؛ در خاطر گذشتن . (ناظم الاطباء).
- گرم درآمدن ؛ مجدانه و سخت پرداختن به کاری : آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نبرد کردند. (تاریخ بیهقی ).
|| بیرون آمدن .برآمدن و با حرف اضافه ٔ «از» بکار می رود. بیرون شدن . (از اضداد است ) بیرون آمدن . خارج شدن . برون رفتن : از خانه درآمد؛ برون شد. (تداول مردم قزوین ). خبر به مکه رسید که رسول (ص ) به مدینه رسید، به جنگ درآمدند. (قصص الانبیاء ص 222).
دیگر آن مرغ کی از بیضه درآید که چنین
بلبل خوش نفس و طوطی شکرخا شد.
کژدم را گفتند: چرا به زمستان درنیایی ؟ گفت : در تابستانم چه حرمت است که به زمستان نیز بدرآیم . (گلستان سعدی ).
- از جای درآمدن ؛ جستن . ناگهان خارج شدن :
پس از جای مانند تند اژدها
درآمد بدو کرده خشتی رها.
|| تاختن . حمله بردن :
به بیژن درآمد چو شیر دژم
نبود آگه از بخشش چرخ خم .
درآیی تو در جنگ در پیش روی
نمانی که آید مرا بد ازوی .
درآمد به کردار پیل ژیان
به بازو کمان و کمر بر میان .
خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت ، چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند. (تاریخ بیهقی ).
- بجنگ درآمدن ؛ آغاز جنگ کردن . نبرد آغاز کردن . به پیکار برخاستن :
یکی داستان زد بر این بر پلنگ
چوبا شیر جنگی درآمد به جنگ .
- بر کسی درآمدن ؛ بر او خروج کردن : بدربن حسنویه بر مجدالدوله درآمد و ملک ری بر او بگرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 383).
- درآمدن به نیزه یا سلاحی دیگر ؛ با آن به جنگ پرداختن . (یادداشت مرحوم دهخدا). با آن حمله و کارزار کردن :
عنان را به پور سرافراز داد
به نیزه درآمد کمان بازداد.
به نیزه درآییددر کارزار
مگر کاندرآرید زیشان دمار.
سپر بر سر آورد گیو سترگ
به نیزه درآمدبه کردار گرگ .
|| رسیدن . متوجه شدن :
چون بدان قهرمان درآمد قهر
شه منادی روانه کرد به شهر.
هر کس که خلل به مال او درمی آید بسبب عجزارتفاع او از ضمان او عجز ضمان او بر سایر ارباب خراج قسمت می نمودند. (تاریخ قم ص 143). || حلول کردن . آغاز شدن . آغازیدن . فرارسیدن . رسیدن : درآمدن شب . درآمدن زمستان . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ما و سر کوی ناوک و سفج و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار.
نوروز درآمد ای منوچهری
با لاله ٔ لعل و با گل حمری .
با خود گفت بباید... خدایی باشد پاک از همه عیبها ... شب درآمد، گفتند... (قصص الانبیاء ص 199). چون برادران یوسف پیش گوسفندان خویش آمدند و شب درآمد... (قصص الانبیاء ص 64). شب درآمد و قوم شهر بازآمدند. (تاریخ بیهقی ). چون شب درآمد، بگریختند. (تاریخ بیهقی ). ماه روزه درآمد و روزه بگرفتند. (تاریخ بیهقی ). چون مهرجان درآمد فرمود تا بر شط دجله خوانی عظیم نهادند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 90). چون شب درآمد، مرغی سفید... بیامد و بر آن درخت نشست . (مجمل التواریخ و القصص ). چون شب درآمد مسجدی بود بر طرف بازار... آتش درزدند. (مجمل التواریخ و القصص ). دانه های غوره بکمال رسید هم دست بدو نیارستند کرد تا خریف درآمد و میوه ها چون سیب و امرود و شفتالو... دررسید. (نوروزنامه ). چون سرمای زمستان درآید، هرچه اندر دماغ بماند از آن رطوبتها دردسر آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چون شب درآمد از آن پیرزن پرسید که در این شهر صندل به چه نرخ است . (سندبادنامه ص 303).
حکایت چون به شیرینی درآمد
حدیث خسرو و شیرین برآمد.
کنونم نوبت رفتن درآمد
به نیک و بد جهانم بر سر آمد.
بجستندش چنین تا شب درآمد
روان روز پاک از در درآمد.
بیاض روز درآید چواز دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام .
یکی از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتاد تا شب درآمد. (گلستان سعدی ). اجنان ، جَنان و جُنون ؛ درآمدن شب . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). اکتناح ؛ درآمدن و نزدیک رسیدن شب . (از منتهی الارب ). وُقوب ؛ درآمدن تاریکی شب . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ).
- درآمدن وقت ؛ حلول اجل . رسیدن زمان :
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید.
|| ظاهر شدن . (ناظم الاطباء). ظهور گرفتن . جلوه گر شدن . (آنندراج ) :
ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم .
همان آب و رنگش درآمد که بود
تماشا طلب کرد و شادی نمود.
ناطِح ؛ صید که از پیش درآید. (دهار). || شکلی دیگر گرفتن .
- به دو درآمدن ؛ دو تا شدن . غَوج . (تاج المصادر بیهقی ).
|| طلوع آفتاب و ماه یا ستاره ٔ دیگر. شارق شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || روییدن . سبز شدن . دمیدن . رستن :
چون درآید خط مشکین و برآراید رخ
زلف یک لحظه خلاف خط مشکین نکند.
|| آغاز کردن . شروع کردن . مداخله کردن . درشدن . مشغول شدن . پرداختن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : جمله به گریه درآمدند وزاری می کردند. (قصص الانبیاء ص 8). آواز زنان و فرزندان بلند شد و حاضران بگریه درآمدند. (قصص الانبیاء ص 238).
گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف
با من به سخن گفتن گستاخ درآمد.
درآمد به غریدن ابر بلند
فروریخت گوهر به گوهرپسند.
به شیرین خنده های شکرین ساز
درآمد شکر شیرین به آواز.
چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج
درآمد غمزه ٔ شیرین به تاراج .
به بخشیدن درآمد دست دریا
زمین گشت از جواهر چون ثریا.
درآمد کار اندامش به سستی
به بیماری کشید از تندرستی .
سر اول به گل چیدن درآمد
چو گل زان رخ بخندیدن درآمد.
در چمن باغ چو گلبن شگفت
بلبل با باز درآمد به گفت .
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال .
لبش بادر به غواصی درآمد
سر زلفش بر قاصی درآمد.
به گستاخی درآمد کی دلارام
گواژه چند خواهی زد بیارام .
خواجه با بنده ٔ پری رخسار
چون درآمد به بازی و خنده .
چو تلخ عیشی من بشنوی بخنده درآی
که گر بخنده درآیی جهان شکر گیرد.
هرچه دردنیا و عقبی راحت و آسایش است
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده ایم .
اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی .
چون درآید به از توئی به سخن
گرچه به دانی اعتراض مکن .
نگار من چو درآید به خنده ٔ نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان .
بلبلان را دیدم که با نالش درآمده بودند از درخت ... چون در آواز آمد آن بربطسرای . سعدی (گلستان ).
سرو بالای من آنگه که درآید به سماع
چه محل ، جامه ٔ جان را که قبا نتوان کرد.
پس همه بگریه درآمدند و فریاد و افغان از میان ایشان برخاست . (تاریخ قم ص 250). افاضة؛ درآمدن در سخن . (دهار).
- بکار درآمدن ؛ پرداختن به کار. آغاز کردن به انجام دادن آن :
دل شه در آن مجلس تنگبار
به ابرو فراخی درآمد بکار.
|| واقع شدن . (ناظم الاطباء). محیط شدن . احاطه کردن . قرار گرفتن : بحکم آنکه فیروزآباد در میان اخره ّ نهاده است که پیرامن آن کوهی گرد بر گرد درآمده است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 137). اًخدار؛ درآمدن در زیر باران و ابر و باد. (از منتهی الارب ). الاستکفاف ، الحف و الحفوف ؛ گرد چیزی درآمدن . (دهار) (از تاج المصادر بیهقی ). || جمع شدن . گرد آمدن : این گروهی مردم که گرد وی [ مسعود ] درآمده اند، هر یکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن می شنود. (تاریخ بیهقی ). اصحاب رای به مدارا... گرد خصم درآیند. (کلیله و دمنه ).
عقل باعشق درنمی آید
جور مزدور می کشد استاد.
|| فرورفتن : بَزَخ ؛برآمدن سینه و درآمدن پشت . (از منتهی الارب ). قَعَس ؛درآمدن پشت . ضد حدب . (از منتهی الارب ). خروج الصدر ودخول الظّهر. (از القاموس ) (از اقرب الموارد). || بزیر آمدن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت برد و گریز.
درآمد ز زین گشت غلطان به خاک
همی گفت کای راست دادار پاک .
ناگاه دو مرغ دیدم بغایت خوش صورت که از هوا درآمدند. (قصص الانبیاء ص 172). دختر در گهواره بود، سیمرغ درآمد و دست فروکرد و آنرا برداشت . (قصص الانبیاء ص 170). || برو افتادن . (ناظم الاطباء). نگون شدن . پست شدن :
بدانیم کاین خرگه گاوپشت
چگونه درآمد بخاک درشت .
- از پای درآمدن ؛ افتادن . بر زمین افتادن . مغلوب شدن :
وگر کامرانی در آید زپای
غنیمت شمارند فضل خدای .
چه مایه بر سر این ملک سروران بودند
چو دور عمر بسر شد درآمدند از پای .
وقتست اگر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند.
رجوع به این ترکیب ذیل پای شود.
- بزانو درآمدن ؛ بزانو نشستن . روی دو زانو قرار گرفتن . نیم خیز شدن نشسته : امیر بزانو درآمد و یک شمشیر زد، چنانکه هر دو دست شیر را قلم کرد. (تاریخ بیهقی ). و رجوع به زانو و بزانو درآمدن در ردیفهای خود شود.
- || خماندن دو زانو. روی دو زانو قرار گرفتن ایستاده .
- || عاجز و مضطر شدن از ظلم و قهر و فشار کسی .
|| خاستن . بلند شدن .
- درآمدن از خواب ؛ از خواب بیدار شدن . (ناظم الاطباء). از خواب بلند شدن : در این میان حجام از خواب درآمد. (کلیله و دمنه ).
شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب دید صبوحی صواب .
ز بس خون کز تن شه رفت چون آب
درآمد نرگس شیرین ز خوش خواب .
ز خواب خوش درآمد ناگهان شاه
جبین افروخته چون بر فلک ماه .
بیننده ز خواب چون درآمد
صبح از افق فلک برآمد.
گفت [ پیامبر علیه السلام برؤیا ] دوستی از دوستان ما عصیده ای از تو درخواست کرد تو بخیلی کردی و بوی ندادی ، درحال از خواب درآمدم و گریان شدم . (تذکرة الاولیاء). چون از خواب درآمد و این خواب بر خربنداد عرضه کرد، خربنداد تعبیر کرد. (تاریخ قم ص 252).
|| درآمدن از جلو کسی ؛ در اصطلاح عامه ، مقابله ٔ به مثل کردن . پاداش کار بد یا نیک کسی را به وجه احسن و بطور کامل دادن . (فرهنگ لغات عامیانه ). جواب گفتن بنحو مستوفی اعتراض کسی را.