در
لغتنامه دهخدا
در. [ دَ ] (حرف اضافه ) ظرفیت را رساند خواه ظرفیت مکانی و خواه زمانی ، و آن یا حسی و واقعی است و یا فرضی و عقلی . کلمه ٔ ارتباطست به معنی درون ، میان ، در میان ، فی و مابین . (ناظم الاطباء). به معنی فی عربی است . (از آنندراج ). به معنی جوف است و درون چون در خانه ، در شهر و غیره . میان . میانه . تو. جوف . فی . اندرون . بین . داخل . مقابل بیرون . مقابل خارج . اندر. درون . (جهانگیری ). مرحوم بهار در سبک شناسی آرد: «در» مخفف «اندر» (در پهلوی «انتر») است و بعدها لفظ اخیر کوتاه شده است ، چنانکه تا اواسط عصر سامانی در نثر، لفظ «در» دیده نمی شود و همه جا در نسخه هائی که کمتر دست خورده است «اندر» آمده و «در» در عهد غزنویان پیدا آمده و «اندر» از قرن ششم ببعد کم کم رخت بربسته و امروز بکلی از میان رفته است :
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و ملوک .
گه بر آن کندز بلندنشین
گه در این بوستان چشم گشای .
در او بخشش و داد آمد پدید
ببخشید داننده را چون سزید.
دگر نیز پرمایه به آفرید
تو گویی مرا در جهان خود ندید.
سنانهای الماس در تیره گرد
ستاره ست گفتی شب لاجورد.
نیارد زدن کس بدو باد سرد
چه در باغ باشد چه اندر نبرد.
جز از داد و خوبی مکن در جهان
چه در آشکارا چه اندر نهان .
خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دسته ٔ شب بوی .
پوشیده او را در سرای پرده بردند به خرگاه و بر تخت خوابانیدند.(تاریخ بیهقی ). این خواجه در کار آمد و تیغ انتقام بخواهد کشید. (تاریخ بیهقی ). در راه ، ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده . (تاریخ بیهقی ). آن معتمد... پس بمدتی دراز بشتاب بیامد و چیزی در گوش امیر بگفت .(تاریخ بیهقی ).
چو گنجیست در خوبترپیکری
در او ایزدی گوهر از هر دری .
ز گوهر یکی تخت در پیشگاه
بتی بر وی از زر و پیکر چو ماه .
آنگاه که رو به هزیمت نهادند، بنی اسرائیل تیغ در ایشان نهادند. (قصص الانبیا ص 131). و با وجود نهنگ از راه تهتک در کشتی می نشستند. (جهانگشای جوینی ).
در این مملکت گر بگردی بسی
پریشانتر از ما نیابی کسی .
دولت جاوید به طاعت دراست
سود مسافر به بضاعت دراست .
نکوکاران در آسایشند و بدکاران در رنج .
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود.
|| همراه . ضمن . با. مع. (ناظم الاطباء) : خواجه علی میکائیل خلعتی فاخر پوشید، چنانکه در این خلعت مهد بود و ساخت زر و غاشیه . (تاریخ بیهقی ). || گاه در همان معنی درون و مترادفات آن زائد یا برای تأکید آید. مرحوم بهار نویسد: در حالت قید و ظرف پیش از اسامی و پس از آن در، آید و پس از اسمی که به باء ظرفیه مبدو باشد من باب تأکید تا قرن هفتم هجری در، می آمده است و گاه نیز بدنبال اسمی در، می آید که به «در» یا «بر» یا «میان » و جز آنها مبدو باشد :
جعدی سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدو در سرخاره .
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیهاو زشتی .
شود نامتان در جهان در بزرگ
بمیرد همه لشکر شیر و گرگ .
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
نشایست کردن بدو در نگاه .
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در، نماند نهان .
بدان خیمه ها در، ندیدند کس
جز ازویژه بهرام و یارانش بس .
بماندستم دلتنگ به خانه در چون سنگ
ز سرما شده چون نیل سر و روی پرآژنگ .
به هر تلی بر از کشته گروهی
به هر غفچی در از فرخسته پنجاه .
پادشاهی که به رومش درصاحب خبران
پیش او صف سماطین زده زرین کمران .
صحراش باغ و نهر بزیرش در
بر تختهاش تکیه گه حوا.
نیست هوی را به دلم در مقر
نیست مرا نیز بگردش مجال .
مرغیست بدریا در گوید که دو گیرم
دل بر دو گمان چون سفری بر سر دو راه .
منصور سعید آنکه در هنر
از مادر دانش چو او نزاد.
و او راسی ودو پسر بودند که بر حرب ارجاسف در کشته شدند. (مجمل التواریخ و القصص ).
چند گویی که کس به ده در نیست
آنکه کس نیست مختصر مائیم .
لیکن چو آب روی خضر از مسافریست
عزم مسافران به سفر در نکوترست .
به دریا در منافع بیشمارست
وگر خواهی سلامت بر کنارست .
- در آب انداختن ؛ غرق کردن .
- || نیست و نابود کردن :
زینهاراز آب شمشیرت که شیران را از آن
تفته لب کردی و گردان را در آب انداختی .
- در آب راندن ؛ به آب راندن . فریب دادن :
نمودی چهره در آئینه تا سوزی دل زاهد
بدلسوزی چرا در آب می رانی مسلمان را.
خربنده ای تو ای فلک و من خرم ولی
نی آن چنان خری که تو در آب رانیم .
- در آب ریختن ؛ غرق کردن :
آن فروغ آفتاب دین که ارباب ستم
ریخته از آتش شمشیر او دفتر در آب .
- در آب سیه سر فروبردن ؛ کنایه از پنهان شدن و بی نام و نشان گردیدن و مخفی شدن و محو گشتن چیزی باشد.
- || فکر و تأمل کردن در عبارتی دقیق به حدت طبع و تیزی فهم .
- در آب عرق افتادن ؛ خجلت بسیار کشیدن . (غیاث ).
- در آب فروشدن ؛ نابود شدن و معدوم گردیدن . (برهان ) :
زهی حیدردلی کز روی مردی
به آب اندر فروشد نام رستم .
چه ذوقی چشم تر از گریه های تلخ خود دارد
فریب خنده ٔ شیرین دهانی راند در آبش .
- در آبگینه نقش پری دیدن ؛ کنایه است از دیدن شراب در پیاله یا عکس جمال ساقی در آن . (آنندراج ).
- در آب و آتش افکندن ؛ به محنت و تاب مبتلی کردن :
در آب و آتشم از اشک و آه افکند بیرحمی
که در طفلی نگه می داشتم از آتش و آبش .
- در آب و آتش بودن ؛ به محنت و تاب مبتلی شدن . (آنندراج ). به محنت و مشقت مبتلی بودن .(غیاث ).
- در آب و عرق افتادن ؛ خجالت بسیار کشیدن . (آنندراج ) :
در آب و عرق بسکه فتاد از قد شوخت
فواره شد آن شمع که در انجمن تست .
- در آتش افکندن ؛ اصلاء. (ترجمان القرآن ) (تاج المصادر).
- || کنایه از قرین فکر و اندیشه داشتن :
آسمان شب در آتشم افکند
که دم صبح از دخان منست .
- در آتش انداختن و در آتش درآوردن ؛ صلی . تصلیة. (ترجمان القرآن ).
- در آتش و آب بودن ؛ در رنج بودن .بیقرار و بیتاب بودن :
چنان در آتش و آبست شمع از غم هجران
که جان سپاری پروانه درشمار نیاید.
- در آن سخن است ؛ این کلام مثل «فیه نظر» و «فیه شی ٔ» و «فیه بحث » است . در عربی ، بمعنی در آن شک و تأمل است :
عقیق را که به او نامداری یمن است
شبیه لعل تو گفتم ولی در آن سخن است .
ترکیبات مصدری نیز با «در» داریم ، چون : درآویختن ، درافراشتن ، درافروختن ، درافکندن ، دررسیدن ، درنشاندن و غیره که هر یک در ردیف خود خواهد آمد. || گاهی حذف شود و گاه محذوف نیز می آید. (از آنندراج ) :
جز از رفتن آنجا ندیدند روی
برفتن نهادند ناکام روی
همه راه غمگین و دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب .
از آن به که زیور بود پای او(یعنی در پای او).
|| گاه پس از اسم یا صفت آمده است :
گه ببینی خواب در خود را دو نیم
تو درستی چون بخیزی نی سقیم .
(بجای : در خواب ).
این بگفت و گریه در شد هایهای
تا دل داود بیرون شد ز جای .
(بجای : در گریه ). || گاه به معنی «را» که علم مفعولیت است ، آید. (آنندراج ) :
ز تو آیتی در من آموختن
ز من دیو را دیده بر دوختن .
|| گاه به معنی «بر» آید و «به ». (ناظم الاطباء): انگشتری در انگشت کردن ؛ ... به انگشت کردن :
داد در دست او مرنده ٔ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب .
بوقت کارزارخصم و دور نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شقا و نیم لنگ تو.
مکن ای ترک مکن قدر چنین روز بدان
چون شد این روز در این روز رسیدن نتوان .
بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد.
خانه بپرداخت و هراسان و بی آرام در گوشه ای گریخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 346).
- درشتاب ؛ بشتاب :
طلایه فرستاد هم درشتاب
زمانی گران کرد مژگان بخواب .
|| گرفتار. دچار. مبتلی :
همیشه در فزع از وی سپاهیان ملوک
چنان کجا به نواحی عقاب بر خرچال .
|| گاه قرب و مصاحبت را رساند :
دل به تو داده ست نشانی مرا
در تو رسم گر برسانی مرا.
|| قرین ِ. درون ِ.
- در شگفت ؛ در شگفتی ؛ قرین شگفت و شگفتی :
درفش تهمتن به بر درگرفت
بماندند گردان ازو در شگفت .
چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند
از آن خواسته در شگفتی بماند.
- در گمان ؛ قرین ظن :
از این خواهش من مشو در گمان
مدان خویشتن برتر از آسمان .
|| گاه اتصال و کثرت را رساند.پی ِ. دنبال . بجای اتصال و التصاق هم استعمال شود و هرگاه دو لفظ مکرر که در معنی آن مقداری ملحوظ باشد و لفظ «در» در آن درآید، معنی کثرت و بسیاری ملحوظ باشد و گویا معنی ضرب که عمل اهل حساب است ، در آن ملحوظ باشد. (آنندراج ): پشت در پشت مالکیت . صحرا در صحرا لشکر. دشت در دشت افواج :
زمان در زمان گنج پرداختم
از آن جمله سر جمله ای ساختم
شتر در شتر بود فرسنگها
ز زرین و سیمین و از رنگها.
یکی لشکری کوه تا کوه مرد
سپر در سپر ساخته سرخ و زرد.
چنانک حکایت کنند گزی در گزی به یک دینار سرخ برآمده است . (مجمل التواریخ و القصص ).
گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو
که آنجا باغ در باغ است و خوان در خوان و با در با.
به ساده زنخ میل داری و داری
گزی در گزی ریش و سبلت نهاده .
سنان در سنان رسته چون نوک خار
سپر در سپر بسته چون لاله زار.
ز صحرای چین تا به دریای جند
زمین در زمین بود زیر پرند.
|| سوی ِ. بسوی ِ. الی :
سلیمان یکی تیز تیز در وی نگریست . (تاریخ برامکه ).
تا نمازی نشود دیده ٔ من بنده ز اشک
عشق دستور نبخشد که کنم در تو نگاه .
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نظر کردن عاقل اندر سفیه .
- در کسی گریختن ؛ به سوی او رفتن :
غیر از تو ملاذ و ملجأم نیست
هم در تو گریزم ار گریزم .
|| پیش . نزد. عند. نزدیک . (ناظم الاطباء) :
ز بس زنگی کشته بر خاک راه
زمین گشته در آسمان روسیاه .
|| روبروی . || زیر و تحت . اندر: همه در فرمان اویند. || بدرازی . طولا. این قدر. || بقدر. || تا. (ناظم الاطباء). الی . (آنندراج ). || خلاف و ضد. || پس . بعد. || بالای ِ. بر. روی . فراز. فوق . علی . (ناظم الاطباء) : فرمود تا آن صله ٔ گران را در پیل نهادند و به خانه ٔ علوی بردند. (تاریخ بیهقی ). || به .
- در انگشت آوردن ؛ کنایه از حساب کردن باشد. (برهان ) (انجمن آرا). کنایه از شمردن چیزها به انگشت برای آسان شدن حساب ، و می تواند که عبارت از حساب عقد انامل باشد. (آنندراج ) :
جواهر نه چندانکه اورا دبیر
بیارد در انگشت یا در ضمیر.
- || نوشتن و در قید قلم آوردن مجازست . (آنندراج ).
- در انگشت بودن ؛ در قبض و تصرف بودن :
بود در ده انگشت تو صد هنر
که حیران شود دیده ٔ کارگر.
بهار انگشت کش شد در نکوئی
در انگشتم دوصد چون اوست گویی .
- در انگشت کردن ؛ گرد انگشت درآوردن .
بر انگشت محیط ساختن :
تا خاتم اقبال در انگشت تو کردند
بر خصم تو شد گیتی چون حلقه ٔ خاتم .
|| بر : و صوفی سخت درشت در وی پوشانیدند. (تاریخ بیهقی ). آنگاه تبع در خزانه را باز کرد و هرچه دیبای رومی بود در کعبه پوشانید. (قصص الانبیاء ص 185) : قطران در شتر مالیدن ؛ بر او مالیدن .
|| از :
نشست از بر اسب سالارنیو
پیاده همی رفت در پیش ، گیو.
ای عزم تو بادی که در متانت
بنیاد چو کوه استوار دارد.
|| ضرب به . ضرب اندر. مضروب فی : پنج در پنج ؛ پنج ضرب در پنج . صد در صد؛ صد ضرب اندر صد. || راجع به . در خصوص ِ : تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزمشاه . (تاریخ بیهقی ). اسکندر حیلتی ساخت در کشتن فور. (تاریخ بیهقی ). گویی این دو بیت در او گفته اند: اتته الوزارة منقادة... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 375). جالینوس را رسائلی است ... در شناختن هر کسی خویش را. (تاریخ بیهقی ).
- در چیزی سخن گفتن ؛ راجع به چیزی سخن گفتن : در این راه خواجه بوسهل حمدوی می نشست به نیم ترک دیوان و در معاملت سخن می گفت . (تاریخ بیهقی ).
- || برای . بمنظور. بقصد. بهر. از برای . (ناظم الاطباء) : در راه که می راندیم شکایتی نکرد آلتونتاش ، اما در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی تمام دارد. (تاریخ بیهقی ). در هوای من بسیار خواری دیده است و به هیچ حال او را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی ).
در هوای ملک تو پر بفکند
اینچنین کت حسن بر در می زند.
|| نسبت به : و این گروه در خدای تعالی عاصی شدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و تا در خدای عاصی نشود با سایه ٔ خدای عصیان نکند. (تاریخ سیستان ). تا عاصی گشت در هرمزد و با سپاه به ری آمد. (مجمل التواریخ و القصص ). || بحق . بباره ٔ : کلبی گفت : این آیه در جهودان و ترسایان آمد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ). || بتاریخ . فی . به ...: در سال 1252 در پانزدهم شهریور ماه ... || هنگام . (ظرف زمان ) :
پس پشت ایشان یلان سینه بود
سپاهی که در جنگ دیرینه بود.
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش با زمین پخج کرد.
نصر احمد گفت ... به مغلظه سوگند خورم که هرچه در خشم فرمان دهم تا روز آن را امضا نکنند. (تاریخ بیهقی ).
- در سه روز ؛ ظرف مدت سه روز : بخانه بازرفت و سوی وی در سه روزقریب پنجاه شصت پیغام برفت . (تاریخ بیهقی ).
- در شب ؛ به هنگام شب . شب هنگام : این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش . در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین . (تاریخ بیهقی ). آن مرد کافی دانای بکار آمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکارا شد با علی تگین در شب صلحی بکرد. (تاریخ بیهقی ). تا یک روز به هرات بودیم مهمی بزرگ در شب افتاد. (تاریخ بیهقی ).
- در عمر ؛ طی عمر. ظرف مدت عمر : همگان اقرار کردند که در عمر خویش از چنین جلادت در کس یاد ندارند. (تاریخ بیهقی ).
- در هفته ؛ ظرف مدت هفته : در پیش بت بترسید و بدانست که اگر بجانب وی قصدی باشد در هفته برافتد. (تاریخ بیهقی ). ما در این هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد. (تاریخ بیهقی ).
|| برای فور و استعجال است . در پاره ای ترکیبات افاده ٔ فوریت کند:
- درحال ؛ بیدرنگ : شنودم که ... برادر ما... را اولیای حشم درحال ... و بر تخت نشاندند. (تاریخ بیهقی ). درحال آنچه گفتنی بود، بگفتم و دل وی را خوش کردم . (تاریخ بیهقی ).
- دردم ؛ درزمان . فوراً. بیدرنگ .
- در روز ؛ همان روز : چون جواب بر این جمله یافتیم مقرر گشت که ... بر راه راست بنایستد و در روز از سپاهان حرکت کردیم . (تاریخ بیهقی ).
- درزمان ؛ علی الفور. فوراً. بیدرنگ . فی الفور. درساعت . دروقت :
ز گفتار او شاه شد بدگمان
روانش پراندیشه شد درزمان .
شهنشاه فرمود تا در زمان
بشد نزد او نامداری دمان .
شنید این سخن ساوه شد بدگمان
فرستاده را جست هم درزمان .
بیامد خداوند رز درزمان
بدین مرد گفت ای بد بدنهان .
اگر شاه فرمان دهد درزمان
بیارم برش آن ستوده جوان .
گر بجنبد درزمانش گیر گوش
بر زمین زن تا که گردد لوش لوش .
درزمان سوی تو فرستادی
رخش با زین خسروی وستام .
زدم بانگ و آگه شدند آن زمان
نهادند سر سوی او درزمان .
بپا برخاست رخساری پر از گرد
وز آنجا درزمان آهنگ ره کرد.
شهنشاه برخاست هم درزمان
عنان تاب گشت از بر همدمان .
چو مستی عاشقی را تنگتر کرد
صبوری درزمان آهنگ در کرد.
پس طلب کردند او را درزمان
اقچه هادادند و گفتند ای فلان .
جان بدهند درزمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری .
رباخواری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم درزمان جان بداد.
در زمان از بخارا به طرف نسف متوجه شدم . (انیس الطالبین بخاری ص 139).
- درساعت بیدرنگ . فوراً. دردم : از اسب فرودآمد درساعت اسب بیفتاد و بمرد و بگسسته بود اندر آن راندن . (ترجمه ٔطبری بلعمی ). مجمز دررسید با نامه ... بکتگین آن را درساعت بالا فرستاد. (تاریخ بیهقی ). درساعت فرمود تا گچگران را بخواندند. (تاریخ بیهقی ). حاجب نوبتی را آگاه کردند درساعت نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی ).
- دروقت ؛ بیدرنگ . فوراً. افاده ٔ فوریت کند : نیکو داشتها به هر روز بزیادت بود، چنانکه اگر بمثل شیر مرغ خواستی دروقت حاضر کردی . (تاریخ بیهقی ). اگر رام و خوش پشت نباشد بتازیانه بیم می کند دروقت . (تاریخ بیهقی ). دروقت بیامدم و جامه درپوشیدم . (تاریخ بیهقی ).
|| «در» حرف اضافه با الف اطلاق و زائد در شعر آمده است :
به پرسش که چون آمدی ایدرا
که آوردت ایدون بدین جا درا.
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و ملوک .
گه بر آن کندز بلندنشین
گه در این بوستان چشم گشای .
در او بخشش و داد آمد پدید
ببخشید داننده را چون سزید.
دگر نیز پرمایه به آفرید
تو گویی مرا در جهان خود ندید.
سنانهای الماس در تیره گرد
ستاره ست گفتی شب لاجورد.
نیارد زدن کس بدو باد سرد
چه در باغ باشد چه اندر نبرد.
جز از داد و خوبی مکن در جهان
چه در آشکارا چه اندر نهان .
خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دسته ٔ شب بوی .
پوشیده او را در سرای پرده بردند به خرگاه و بر تخت خوابانیدند.(تاریخ بیهقی ). این خواجه در کار آمد و تیغ انتقام بخواهد کشید. (تاریخ بیهقی ). در راه ، ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده . (تاریخ بیهقی ). آن معتمد... پس بمدتی دراز بشتاب بیامد و چیزی در گوش امیر بگفت .(تاریخ بیهقی ).
چو گنجیست در خوبترپیکری
در او ایزدی گوهر از هر دری .
ز گوهر یکی تخت در پیشگاه
بتی بر وی از زر و پیکر چو ماه .
آنگاه که رو به هزیمت نهادند، بنی اسرائیل تیغ در ایشان نهادند. (قصص الانبیا ص 131). و با وجود نهنگ از راه تهتک در کشتی می نشستند. (جهانگشای جوینی ).
در این مملکت گر بگردی بسی
پریشانتر از ما نیابی کسی .
دولت جاوید به طاعت دراست
سود مسافر به بضاعت دراست .
نکوکاران در آسایشند و بدکاران در رنج .
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود.
|| همراه . ضمن . با. مع. (ناظم الاطباء) : خواجه علی میکائیل خلعتی فاخر پوشید، چنانکه در این خلعت مهد بود و ساخت زر و غاشیه . (تاریخ بیهقی ). || گاه در همان معنی درون و مترادفات آن زائد یا برای تأکید آید. مرحوم بهار نویسد: در حالت قید و ظرف پیش از اسامی و پس از آن در، آید و پس از اسمی که به باء ظرفیه مبدو باشد من باب تأکید تا قرن هفتم هجری در، می آمده است و گاه نیز بدنبال اسمی در، می آید که به «در» یا «بر» یا «میان » و جز آنها مبدو باشد :
جعدی سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدو در سرخاره .
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیهاو زشتی .
شود نامتان در جهان در بزرگ
بمیرد همه لشکر شیر و گرگ .
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
نشایست کردن بدو در نگاه .
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در، نماند نهان .
بدان خیمه ها در، ندیدند کس
جز ازویژه بهرام و یارانش بس .
بماندستم دلتنگ به خانه در چون سنگ
ز سرما شده چون نیل سر و روی پرآژنگ .
به هر تلی بر از کشته گروهی
به هر غفچی در از فرخسته پنجاه .
پادشاهی که به رومش درصاحب خبران
پیش او صف سماطین زده زرین کمران .
صحراش باغ و نهر بزیرش در
بر تختهاش تکیه گه حوا.
نیست هوی را به دلم در مقر
نیست مرا نیز بگردش مجال .
مرغیست بدریا در گوید که دو گیرم
دل بر دو گمان چون سفری بر سر دو راه .
منصور سعید آنکه در هنر
از مادر دانش چو او نزاد.
و او راسی ودو پسر بودند که بر حرب ارجاسف در کشته شدند. (مجمل التواریخ و القصص ).
چند گویی که کس به ده در نیست
آنکه کس نیست مختصر مائیم .
لیکن چو آب روی خضر از مسافریست
عزم مسافران به سفر در نکوترست .
به دریا در منافع بیشمارست
وگر خواهی سلامت بر کنارست .
- در آب انداختن ؛ غرق کردن .
- || نیست و نابود کردن :
زینهاراز آب شمشیرت که شیران را از آن
تفته لب کردی و گردان را در آب انداختی .
- در آب راندن ؛ به آب راندن . فریب دادن :
نمودی چهره در آئینه تا سوزی دل زاهد
بدلسوزی چرا در آب می رانی مسلمان را.
خربنده ای تو ای فلک و من خرم ولی
نی آن چنان خری که تو در آب رانیم .
- در آب ریختن ؛ غرق کردن :
آن فروغ آفتاب دین که ارباب ستم
ریخته از آتش شمشیر او دفتر در آب .
- در آب سیه سر فروبردن ؛ کنایه از پنهان شدن و بی نام و نشان گردیدن و مخفی شدن و محو گشتن چیزی باشد.
- || فکر و تأمل کردن در عبارتی دقیق به حدت طبع و تیزی فهم .
- در آب عرق افتادن ؛ خجلت بسیار کشیدن . (غیاث ).
- در آب فروشدن ؛ نابود شدن و معدوم گردیدن . (برهان ) :
زهی حیدردلی کز روی مردی
به آب اندر فروشد نام رستم .
چه ذوقی چشم تر از گریه های تلخ خود دارد
فریب خنده ٔ شیرین دهانی راند در آبش .
- در آبگینه نقش پری دیدن ؛ کنایه است از دیدن شراب در پیاله یا عکس جمال ساقی در آن . (آنندراج ).
- در آب و آتش افکندن ؛ به محنت و تاب مبتلی کردن :
در آب و آتشم از اشک و آه افکند بیرحمی
که در طفلی نگه می داشتم از آتش و آبش .
- در آب و آتش بودن ؛ به محنت و تاب مبتلی شدن . (آنندراج ). به محنت و مشقت مبتلی بودن .(غیاث ).
- در آب و عرق افتادن ؛ خجالت بسیار کشیدن . (آنندراج ) :
در آب و عرق بسکه فتاد از قد شوخت
فواره شد آن شمع که در انجمن تست .
- در آتش افکندن ؛ اصلاء. (ترجمان القرآن ) (تاج المصادر).
- || کنایه از قرین فکر و اندیشه داشتن :
آسمان شب در آتشم افکند
که دم صبح از دخان منست .
- در آتش انداختن و در آتش درآوردن ؛ صلی . تصلیة. (ترجمان القرآن ).
- در آتش و آب بودن ؛ در رنج بودن .بیقرار و بیتاب بودن :
چنان در آتش و آبست شمع از غم هجران
که جان سپاری پروانه درشمار نیاید.
- در آن سخن است ؛ این کلام مثل «فیه نظر» و «فیه شی ٔ» و «فیه بحث » است . در عربی ، بمعنی در آن شک و تأمل است :
عقیق را که به او نامداری یمن است
شبیه لعل تو گفتم ولی در آن سخن است .
ترکیبات مصدری نیز با «در» داریم ، چون : درآویختن ، درافراشتن ، درافروختن ، درافکندن ، دررسیدن ، درنشاندن و غیره که هر یک در ردیف خود خواهد آمد. || گاهی حذف شود و گاه محذوف نیز می آید. (از آنندراج ) :
جز از رفتن آنجا ندیدند روی
برفتن نهادند ناکام روی
همه راه غمگین و دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب .
از آن به که زیور بود پای او(یعنی در پای او).
|| گاه پس از اسم یا صفت آمده است :
گه ببینی خواب در خود را دو نیم
تو درستی چون بخیزی نی سقیم .
(بجای : در خواب ).
این بگفت و گریه در شد هایهای
تا دل داود بیرون شد ز جای .
(بجای : در گریه ). || گاه به معنی «را» که علم مفعولیت است ، آید. (آنندراج ) :
ز تو آیتی در من آموختن
ز من دیو را دیده بر دوختن .
|| گاه به معنی «بر» آید و «به ». (ناظم الاطباء): انگشتری در انگشت کردن ؛ ... به انگشت کردن :
داد در دست او مرنده ٔ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب .
بوقت کارزارخصم و دور نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شقا و نیم لنگ تو.
مکن ای ترک مکن قدر چنین روز بدان
چون شد این روز در این روز رسیدن نتوان .
بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد.
خانه بپرداخت و هراسان و بی آرام در گوشه ای گریخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 346).
- درشتاب ؛ بشتاب :
طلایه فرستاد هم درشتاب
زمانی گران کرد مژگان بخواب .
|| گرفتار. دچار. مبتلی :
همیشه در فزع از وی سپاهیان ملوک
چنان کجا به نواحی عقاب بر خرچال .
|| گاه قرب و مصاحبت را رساند :
دل به تو داده ست نشانی مرا
در تو رسم گر برسانی مرا.
|| قرین ِ. درون ِ.
- در شگفت ؛ در شگفتی ؛ قرین شگفت و شگفتی :
درفش تهمتن به بر درگرفت
بماندند گردان ازو در شگفت .
چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند
از آن خواسته در شگفتی بماند.
- در گمان ؛ قرین ظن :
از این خواهش من مشو در گمان
مدان خویشتن برتر از آسمان .
|| گاه اتصال و کثرت را رساند.پی ِ. دنبال . بجای اتصال و التصاق هم استعمال شود و هرگاه دو لفظ مکرر که در معنی آن مقداری ملحوظ باشد و لفظ «در» در آن درآید، معنی کثرت و بسیاری ملحوظ باشد و گویا معنی ضرب که عمل اهل حساب است ، در آن ملحوظ باشد. (آنندراج ): پشت در پشت مالکیت . صحرا در صحرا لشکر. دشت در دشت افواج :
زمان در زمان گنج پرداختم
از آن جمله سر جمله ای ساختم
شتر در شتر بود فرسنگها
ز زرین و سیمین و از رنگها.
یکی لشکری کوه تا کوه مرد
سپر در سپر ساخته سرخ و زرد.
چنانک حکایت کنند گزی در گزی به یک دینار سرخ برآمده است . (مجمل التواریخ و القصص ).
گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو
که آنجا باغ در باغ است و خوان در خوان و با در با.
به ساده زنخ میل داری و داری
گزی در گزی ریش و سبلت نهاده .
سنان در سنان رسته چون نوک خار
سپر در سپر بسته چون لاله زار.
ز صحرای چین تا به دریای جند
زمین در زمین بود زیر پرند.
|| سوی ِ. بسوی ِ. الی :
سلیمان یکی تیز تیز در وی نگریست . (تاریخ برامکه ).
تا نمازی نشود دیده ٔ من بنده ز اشک
عشق دستور نبخشد که کنم در تو نگاه .
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نظر کردن عاقل اندر سفیه .
- در کسی گریختن ؛ به سوی او رفتن :
غیر از تو ملاذ و ملجأم نیست
هم در تو گریزم ار گریزم .
|| پیش . نزد. عند. نزدیک . (ناظم الاطباء) :
ز بس زنگی کشته بر خاک راه
زمین گشته در آسمان روسیاه .
|| روبروی . || زیر و تحت . اندر: همه در فرمان اویند. || بدرازی . طولا. این قدر. || بقدر. || تا. (ناظم الاطباء). الی . (آنندراج ). || خلاف و ضد. || پس . بعد. || بالای ِ. بر. روی . فراز. فوق . علی . (ناظم الاطباء) : فرمود تا آن صله ٔ گران را در پیل نهادند و به خانه ٔ علوی بردند. (تاریخ بیهقی ). || به .
- در انگشت آوردن ؛ کنایه از حساب کردن باشد. (برهان ) (انجمن آرا). کنایه از شمردن چیزها به انگشت برای آسان شدن حساب ، و می تواند که عبارت از حساب عقد انامل باشد. (آنندراج ) :
جواهر نه چندانکه اورا دبیر
بیارد در انگشت یا در ضمیر.
- || نوشتن و در قید قلم آوردن مجازست . (آنندراج ).
- در انگشت بودن ؛ در قبض و تصرف بودن :
بود در ده انگشت تو صد هنر
که حیران شود دیده ٔ کارگر.
بهار انگشت کش شد در نکوئی
در انگشتم دوصد چون اوست گویی .
- در انگشت کردن ؛ گرد انگشت درآوردن .
بر انگشت محیط ساختن :
تا خاتم اقبال در انگشت تو کردند
بر خصم تو شد گیتی چون حلقه ٔ خاتم .
|| بر : و صوفی سخت درشت در وی پوشانیدند. (تاریخ بیهقی ). آنگاه تبع در خزانه را باز کرد و هرچه دیبای رومی بود در کعبه پوشانید. (قصص الانبیاء ص 185) : قطران در شتر مالیدن ؛ بر او مالیدن .
|| از :
نشست از بر اسب سالارنیو
پیاده همی رفت در پیش ، گیو.
ای عزم تو بادی که در متانت
بنیاد چو کوه استوار دارد.
|| ضرب به . ضرب اندر. مضروب فی : پنج در پنج ؛ پنج ضرب در پنج . صد در صد؛ صد ضرب اندر صد. || راجع به . در خصوص ِ : تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزمشاه . (تاریخ بیهقی ). اسکندر حیلتی ساخت در کشتن فور. (تاریخ بیهقی ). گویی این دو بیت در او گفته اند: اتته الوزارة منقادة... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 375). جالینوس را رسائلی است ... در شناختن هر کسی خویش را. (تاریخ بیهقی ).
- در چیزی سخن گفتن ؛ راجع به چیزی سخن گفتن : در این راه خواجه بوسهل حمدوی می نشست به نیم ترک دیوان و در معاملت سخن می گفت . (تاریخ بیهقی ).
- || برای . بمنظور. بقصد. بهر. از برای . (ناظم الاطباء) : در راه که می راندیم شکایتی نکرد آلتونتاش ، اما در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی تمام دارد. (تاریخ بیهقی ). در هوای من بسیار خواری دیده است و به هیچ حال او را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی ).
در هوای ملک تو پر بفکند
اینچنین کت حسن بر در می زند.
|| نسبت به : و این گروه در خدای تعالی عاصی شدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و تا در خدای عاصی نشود با سایه ٔ خدای عصیان نکند. (تاریخ سیستان ). تا عاصی گشت در هرمزد و با سپاه به ری آمد. (مجمل التواریخ و القصص ). || بحق . بباره ٔ : کلبی گفت : این آیه در جهودان و ترسایان آمد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ). || بتاریخ . فی . به ...: در سال 1252 در پانزدهم شهریور ماه ... || هنگام . (ظرف زمان ) :
پس پشت ایشان یلان سینه بود
سپاهی که در جنگ دیرینه بود.
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش با زمین پخج کرد.
نصر احمد گفت ... به مغلظه سوگند خورم که هرچه در خشم فرمان دهم تا روز آن را امضا نکنند. (تاریخ بیهقی ).
- در سه روز ؛ ظرف مدت سه روز : بخانه بازرفت و سوی وی در سه روزقریب پنجاه شصت پیغام برفت . (تاریخ بیهقی ).
- در شب ؛ به هنگام شب . شب هنگام : این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش . در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین . (تاریخ بیهقی ). آن مرد کافی دانای بکار آمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکارا شد با علی تگین در شب صلحی بکرد. (تاریخ بیهقی ). تا یک روز به هرات بودیم مهمی بزرگ در شب افتاد. (تاریخ بیهقی ).
- در عمر ؛ طی عمر. ظرف مدت عمر : همگان اقرار کردند که در عمر خویش از چنین جلادت در کس یاد ندارند. (تاریخ بیهقی ).
- در هفته ؛ ظرف مدت هفته : در پیش بت بترسید و بدانست که اگر بجانب وی قصدی باشد در هفته برافتد. (تاریخ بیهقی ). ما در این هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد. (تاریخ بیهقی ).
|| برای فور و استعجال است . در پاره ای ترکیبات افاده ٔ فوریت کند:
- درحال ؛ بیدرنگ : شنودم که ... برادر ما... را اولیای حشم درحال ... و بر تخت نشاندند. (تاریخ بیهقی ). درحال آنچه گفتنی بود، بگفتم و دل وی را خوش کردم . (تاریخ بیهقی ).
- دردم ؛ درزمان . فوراً. بیدرنگ .
- در روز ؛ همان روز : چون جواب بر این جمله یافتیم مقرر گشت که ... بر راه راست بنایستد و در روز از سپاهان حرکت کردیم . (تاریخ بیهقی ).
- درزمان ؛ علی الفور. فوراً. بیدرنگ . فی الفور. درساعت . دروقت :
ز گفتار او شاه شد بدگمان
روانش پراندیشه شد درزمان .
شهنشاه فرمود تا در زمان
بشد نزد او نامداری دمان .
شنید این سخن ساوه شد بدگمان
فرستاده را جست هم درزمان .
بیامد خداوند رز درزمان
بدین مرد گفت ای بد بدنهان .
اگر شاه فرمان دهد درزمان
بیارم برش آن ستوده جوان .
گر بجنبد درزمانش گیر گوش
بر زمین زن تا که گردد لوش لوش .
درزمان سوی تو فرستادی
رخش با زین خسروی وستام .
زدم بانگ و آگه شدند آن زمان
نهادند سر سوی او درزمان .
بپا برخاست رخساری پر از گرد
وز آنجا درزمان آهنگ ره کرد.
شهنشاه برخاست هم درزمان
عنان تاب گشت از بر همدمان .
چو مستی عاشقی را تنگتر کرد
صبوری درزمان آهنگ در کرد.
پس طلب کردند او را درزمان
اقچه هادادند و گفتند ای فلان .
جان بدهند درزمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری .
رباخواری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم درزمان جان بداد.
در زمان از بخارا به طرف نسف متوجه شدم . (انیس الطالبین بخاری ص 139).
- درساعت بیدرنگ . فوراً. دردم : از اسب فرودآمد درساعت اسب بیفتاد و بمرد و بگسسته بود اندر آن راندن . (ترجمه ٔطبری بلعمی ). مجمز دررسید با نامه ... بکتگین آن را درساعت بالا فرستاد. (تاریخ بیهقی ). درساعت فرمود تا گچگران را بخواندند. (تاریخ بیهقی ). حاجب نوبتی را آگاه کردند درساعت نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی ).
- دروقت ؛ بیدرنگ . فوراً. افاده ٔ فوریت کند : نیکو داشتها به هر روز بزیادت بود، چنانکه اگر بمثل شیر مرغ خواستی دروقت حاضر کردی . (تاریخ بیهقی ). اگر رام و خوش پشت نباشد بتازیانه بیم می کند دروقت . (تاریخ بیهقی ). دروقت بیامدم و جامه درپوشیدم . (تاریخ بیهقی ).
|| «در» حرف اضافه با الف اطلاق و زائد در شعر آمده است :
به پرسش که چون آمدی ایدرا
که آوردت ایدون بدین جا درا.