دخمه کردن
لغتنامه دهخدا
دخمه کردن . [ دَ م َ / م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دخمه ساختن . سرداب برای مردگان ساختن . مقبره ساختن . گورخانه بنا کردن :
خروشان بشستش ز خاک نبرد
بر آیین شاهان یکی دخمه کرد.
به آیین شاهان یکی دخمه کرد
چه از زرد وسرخ و چه از لاجورد.
یکی دخمه کردش به آیین اوی
بر آنسان که بد فره ٔ دین اوی .
بفرمود تا دخمه دیگر کنند
زمشک و زکافورش افسر کنند.
یکی دخمه کردند شاهنشهی
یکی تخت زرین و تاج مهی .
زلشکر کسی کو بمردی براه
ورا دخمه کردی بدان جایگاه .
خروشان بشستش ز خاک نبرد
بر آیین شاهان یکی دخمه کرد.
به آیین شاهان یکی دخمه کرد
چه از زرد وسرخ و چه از لاجورد.
یکی دخمه کردش به آیین اوی
بر آنسان که بد فره ٔ دین اوی .
بفرمود تا دخمه دیگر کنند
زمشک و زکافورش افسر کنند.
یکی دخمه کردند شاهنشهی
یکی تخت زرین و تاج مهی .
زلشکر کسی کو بمردی براه
ورا دخمه کردی بدان جایگاه .