دخمه
لغتنامه دهخدا
دخمه . [ دَ م َ / م ِ ] (اِ) دخم . سردابه ای که جسد مردگان را در آنجا نهند. سردابه ٔ مردگان . (برهان ). سرداب برای مرده . خانه یا سردابه که اموات در آن نهند. مقبره . اطاق زیرزمینی که برای دفن میت بکار رود. ناؤوس . (حاشیه ٔ برهان قاطع). آن ته خانه که کفار عجم مردگان را در آن نگاه میداشتند. (غیاث ). کلمه ٔ دخمه در اوستا دَخْم َ و در پهلوی دَخْمَک بمعنی داغگاه است یعنی محلی که مردگان را می سوزانند چه ریشه ٔ این کلمه (د گ )سوزانیدن است و کلمه ٔ «داغ » از همین ماده است ، لابد ایرانیان در عهد باستان با هندوان در این عادت شرکت داشته اند و از خود اوستا مفهوم می شود که در قدیم ایرانیان لاشه مردگان را می سوزانیده اند و فردوسی در اشاره به این عادت قدیم می گوید:
همی هر کسی آتشی برفروخت
یکی خسته بست و یکی کشته سوخت .
دخمه ٔ بعضی از شاهان هخامنشی چون داریوش اول و جز او در نقش رستم درون مقبره است بر کمره ٔ کوه و از دهلیز و اطاق پستی ترکیب شده است و در زمین آن نه قبر کنده اند. بعضی تصور می کنند که داریوش مبتکر این مقابر بوده است زمانیکه با کمبوجیه به مصر رفته بود بفکر افتاد که چنین مقبره ای بسازد و از این دخمه ها در ایران بسیار بوده است چنانکه در نقش رستم و در پاسارگاد نیز باقیمانده ٔ دخمه هست . (ایران باستان ج 2 ص 1178 و 1323 و 1601) :
پر از نور ایزد ببد دخمه ها
وز آلودگی پاک شد تخمه ها.
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم .
که این دخمه پر لاله باغ تو باد
کفن دشت شادی وراغ تو باد.
ترا زندگانی نباشد به تخت
یکی دخمه بس کن که دوری ز بخت .
به دخمه درون تخت زرین نهند
کله بر سرش عنبرآگین نهند.
چو پردخت از آن دخمه ٔ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند.
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت .
همی گفت کاکنون چه سازم ترا
یکی دخمه چون برفرازم ترا.
گشایم در دخمه ٔ شاه باز
بدیدار او آمدستم نیاز.
سرانجام جز دخمه ٔ بی کفن
نیابم ازین مهتر انجمن .
به دخمه درون بسکه تنها بدیم
اگر چند با برز و بالا بدیم .
تو گفتی که از دخمه جویای نام
برآورده سر پور دستان سام .
کنون دخمه را برنهادیم رخت
تو بسپار تابوت و بردار تخت .
از آن دخمه و دار و از ماهیار
مکافات بدخواه و جانوسیار.
چو بهرام گیتی به بهرام داد
پسر مر ورا دخمه آرام داد.
در دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود.
و بر سر کوه دخمه ها عظیم کرده ست و عوام آنرا زندان باد می خوانند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 127).
نگر که نام سری بر چنین سری ننهی
که گنبد هوسست این و دخمه ٔ سودا.
خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید
دیوار دخمه را به گل و که برآورید.
وی روضه ٔ بوستان دولت
در دخمه ٔ پادشات جویم .
و آنگاه به دخمه سر فروکرد
می گفت و همی گریست از درد.
درین دخمه خفتست شداد عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد.
خرم آن باشد که گویی تخمه ام
یاسقیم و خسته ٔ این دخمه ام .
گر بگویم شمه ای زان زخمه ها
جانها سر برزند از دخمه ها.
به دخمه درآمد پس ازچند روز
که بر وی بگرید بزاری و سوز.
سردارخاندان حسین و حسن که هست
روز عدوش تیره تر از دخمه ٔ یزید.
شهید عشق را در دخمه ٔ کافر گر اندازی
ملک تسبیح سازد از تبرک استخوانش را.
اگر به دخمه ٔ زابلستانیان بمثل
کسی به خنجر و شمشیر او کشد تمثال .
- دخمه ٔ آسمان ؛ تنگنای فلک :
بر مرده دلان به صور آهی
این دخمه ٔ آسمان شکستم .
- دخمه ٔ اردشیر ؛ گورخانه ٔ اردشیر :
خروشان شود دخمه ٔ اردشیر
که نشنید کس شاه در آبگیر.
- دخمه ٔ ارض ؛ کنایه از تنگنای خاک :
گشت چو جنت ز نور قبه ٔ چرخ از نجوم
شد چو جهنم به وصف دخمه ٔ ارض از دخان .
- دخمه ٔ پیروزه وطا ؛ کنایه از آسمانست :
می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک
دل مرده در این دخمه ٔ پیروزه وطایی .
- دخمه ٔ چرخ ؛ دخمه ٔ آسمان :
در دخمه ٔ چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه بان مرا بس .
بدرند از سماع دخمه ٔ چرخ
سخره بر دخمه بان کنند همه .
- دخمه ٔ دارا ؛ گورخانه ٔ دارا :
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است
که خروشیدنش از دخمه ٔ دارا شنوند.
- دخمه ٔ زندانیان ؛ کنایه از آسمان است . (برهان ).
- || کنایه از زمین است . (انجمن آرا) :
گرنه درین دخمه ٔ زندانیان
بی تبش است آتش روحانیان .
- دخمه ٔ عاد ؛ گورخانه ٔ عاد. مقبره ٔعاد :
بر انداختم دخمه ٔ عاد را
گشادم در قصر شداد را.
- دخمه ٔ فریدون ؛ گورخانه ٔ فریدون . گویند در استخر جاییست بدین نام معروف که آنرا خانه ٔ زردشت گویند و بعضی کعبه ٔ زردشت گفته اند. (انجمن آرا).
- دخمه ٔ فیروزه ؛ دخمه ٔ زندانیان . کنایه از آسمان است . (برهان ).
- دخمه ٔ نوشیروان ؛ گورخانه ٔ نوشیروان : دخمه ٔ نوشیروان و طلسماتی که ساخته اند داستانی دراز است چنانکه درآن باب قدما رساله ٔ جداگانه مرقوم نموده اند. (تذکره مرآة الخیال ص 286).
- دخمه ٔ یزدگرد ؛ گورخانه ٔ یزدگرد. مقبره ٔ یزدگرد :
همه پاک در پارس گردآمدند
بر دخمه ٔ یزدگرد آمدند.
- با دخمه جفت بادی ؛ در مقام نفرین ، مرگ بر تو باد :
چو گفتند با رستم ایرانیان
که هستی تو زیبای تخت کیان
یکی بانگ برزد بر آنکس که گفت
که با دخمه ٔ تنگ بادی تو جفت .
- در دخمه شدن ؛ مردن :
چو در دخمه شد نامور شاه گرد
تو گفتی که بخشش ز گیتی ببرد.
چو در دخمه شد شهریار جهان
وز ایران برفتند گریان مهان .
- هفت دخمه ٔ خضرا ؛ هفت آسمان :
آب حیات نوشد پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمه ٔ خضرا برافکند.
|| گورخانه ٔ گبران . (صحاح الفرس ) (فرهنگ اسدی ) (برهان ) (غیاث ). گورستان مغان و آن خانه ٔ بی در باشد.ناووس . (حاشیه ٔ برهان ). نااوس . (برهان ). ستودان . استودان . آنجا که گبران مرده بنهند. (از مهذب الاسماء).گورستان زردشتیان . جایگاهی که مربع شکافته باشند و بر زیر آن پوشش از سغ کرده و نردبان در آن نهاده چون گبران بمیرند تابوت سازند و در آن نهند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
هر که را رهبری کلاغ کند
بیگمان دل به دخمه داغ کند .
|| صندوق موتی عموماً. (برهان ). صندوق که جسد مردگان در آن نهند. صندوق مرده در گورستان . (از اوبهی ). || گنبد که بر سر قبر کنند به مجاز. (از آنندراج ). گنبدی که بر سر گور راست کنند. (شرفنامه ٔ منیری ). || مجازاً خانه ٔ تنگ و تاریک .
- دخمه چاله ؛ جایی تنگ و تاریک .
|| چیزی که شتر به وقت مستی از دهان بیرون می آورد و آنرا به عربی شقشقه خوانند. (برهان ). اما گمان می رود که کلمه ٔ «دبه » (صحیح ریه ) را به تحریف دخمه خوانده باشد.
همی هر کسی آتشی برفروخت
یکی خسته بست و یکی کشته سوخت .
دخمه ٔ بعضی از شاهان هخامنشی چون داریوش اول و جز او در نقش رستم درون مقبره است بر کمره ٔ کوه و از دهلیز و اطاق پستی ترکیب شده است و در زمین آن نه قبر کنده اند. بعضی تصور می کنند که داریوش مبتکر این مقابر بوده است زمانیکه با کمبوجیه به مصر رفته بود بفکر افتاد که چنین مقبره ای بسازد و از این دخمه ها در ایران بسیار بوده است چنانکه در نقش رستم و در پاسارگاد نیز باقیمانده ٔ دخمه هست . (ایران باستان ج 2 ص 1178 و 1323 و 1601) :
پر از نور ایزد ببد دخمه ها
وز آلودگی پاک شد تخمه ها.
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم .
که این دخمه پر لاله باغ تو باد
کفن دشت شادی وراغ تو باد.
ترا زندگانی نباشد به تخت
یکی دخمه بس کن که دوری ز بخت .
به دخمه درون تخت زرین نهند
کله بر سرش عنبرآگین نهند.
چو پردخت از آن دخمه ٔ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند.
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت .
همی گفت کاکنون چه سازم ترا
یکی دخمه چون برفرازم ترا.
گشایم در دخمه ٔ شاه باز
بدیدار او آمدستم نیاز.
سرانجام جز دخمه ٔ بی کفن
نیابم ازین مهتر انجمن .
به دخمه درون بسکه تنها بدیم
اگر چند با برز و بالا بدیم .
تو گفتی که از دخمه جویای نام
برآورده سر پور دستان سام .
کنون دخمه را برنهادیم رخت
تو بسپار تابوت و بردار تخت .
از آن دخمه و دار و از ماهیار
مکافات بدخواه و جانوسیار.
چو بهرام گیتی به بهرام داد
پسر مر ورا دخمه آرام داد.
در دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود.
و بر سر کوه دخمه ها عظیم کرده ست و عوام آنرا زندان باد می خوانند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 127).
نگر که نام سری بر چنین سری ننهی
که گنبد هوسست این و دخمه ٔ سودا.
خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید
دیوار دخمه را به گل و که برآورید.
وی روضه ٔ بوستان دولت
در دخمه ٔ پادشات جویم .
و آنگاه به دخمه سر فروکرد
می گفت و همی گریست از درد.
درین دخمه خفتست شداد عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد.
خرم آن باشد که گویی تخمه ام
یاسقیم و خسته ٔ این دخمه ام .
گر بگویم شمه ای زان زخمه ها
جانها سر برزند از دخمه ها.
به دخمه درآمد پس ازچند روز
که بر وی بگرید بزاری و سوز.
سردارخاندان حسین و حسن که هست
روز عدوش تیره تر از دخمه ٔ یزید.
شهید عشق را در دخمه ٔ کافر گر اندازی
ملک تسبیح سازد از تبرک استخوانش را.
اگر به دخمه ٔ زابلستانیان بمثل
کسی به خنجر و شمشیر او کشد تمثال .
- دخمه ٔ آسمان ؛ تنگنای فلک :
بر مرده دلان به صور آهی
این دخمه ٔ آسمان شکستم .
- دخمه ٔ اردشیر ؛ گورخانه ٔ اردشیر :
خروشان شود دخمه ٔ اردشیر
که نشنید کس شاه در آبگیر.
- دخمه ٔ ارض ؛ کنایه از تنگنای خاک :
گشت چو جنت ز نور قبه ٔ چرخ از نجوم
شد چو جهنم به وصف دخمه ٔ ارض از دخان .
- دخمه ٔ پیروزه وطا ؛ کنایه از آسمانست :
می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک
دل مرده در این دخمه ٔ پیروزه وطایی .
- دخمه ٔ چرخ ؛ دخمه ٔ آسمان :
در دخمه ٔ چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه بان مرا بس .
بدرند از سماع دخمه ٔ چرخ
سخره بر دخمه بان کنند همه .
- دخمه ٔ دارا ؛ گورخانه ٔ دارا :
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است
که خروشیدنش از دخمه ٔ دارا شنوند.
- دخمه ٔ زندانیان ؛ کنایه از آسمان است . (برهان ).
- || کنایه از زمین است . (انجمن آرا) :
گرنه درین دخمه ٔ زندانیان
بی تبش است آتش روحانیان .
- دخمه ٔ عاد ؛ گورخانه ٔ عاد. مقبره ٔعاد :
بر انداختم دخمه ٔ عاد را
گشادم در قصر شداد را.
- دخمه ٔ فریدون ؛ گورخانه ٔ فریدون . گویند در استخر جاییست بدین نام معروف که آنرا خانه ٔ زردشت گویند و بعضی کعبه ٔ زردشت گفته اند. (انجمن آرا).
- دخمه ٔ فیروزه ؛ دخمه ٔ زندانیان . کنایه از آسمان است . (برهان ).
- دخمه ٔ نوشیروان ؛ گورخانه ٔ نوشیروان : دخمه ٔ نوشیروان و طلسماتی که ساخته اند داستانی دراز است چنانکه درآن باب قدما رساله ٔ جداگانه مرقوم نموده اند. (تذکره مرآة الخیال ص 286).
- دخمه ٔ یزدگرد ؛ گورخانه ٔ یزدگرد. مقبره ٔ یزدگرد :
همه پاک در پارس گردآمدند
بر دخمه ٔ یزدگرد آمدند.
- با دخمه جفت بادی ؛ در مقام نفرین ، مرگ بر تو باد :
چو گفتند با رستم ایرانیان
که هستی تو زیبای تخت کیان
یکی بانگ برزد بر آنکس که گفت
که با دخمه ٔ تنگ بادی تو جفت .
- در دخمه شدن ؛ مردن :
چو در دخمه شد نامور شاه گرد
تو گفتی که بخشش ز گیتی ببرد.
چو در دخمه شد شهریار جهان
وز ایران برفتند گریان مهان .
- هفت دخمه ٔ خضرا ؛ هفت آسمان :
آب حیات نوشد پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمه ٔ خضرا برافکند.
|| گورخانه ٔ گبران . (صحاح الفرس ) (فرهنگ اسدی ) (برهان ) (غیاث ). گورستان مغان و آن خانه ٔ بی در باشد.ناووس . (حاشیه ٔ برهان ). نااوس . (برهان ). ستودان . استودان . آنجا که گبران مرده بنهند. (از مهذب الاسماء).گورستان زردشتیان . جایگاهی که مربع شکافته باشند و بر زیر آن پوشش از سغ کرده و نردبان در آن نهاده چون گبران بمیرند تابوت سازند و در آن نهند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
هر که را رهبری کلاغ کند
بیگمان دل به دخمه داغ کند .
|| صندوق موتی عموماً. (برهان ). صندوق که جسد مردگان در آن نهند. صندوق مرده در گورستان . (از اوبهی ). || گنبد که بر سر قبر کنند به مجاز. (از آنندراج ). گنبدی که بر سر گور راست کنند. (شرفنامه ٔ منیری ). || مجازاً خانه ٔ تنگ و تاریک .
- دخمه چاله ؛ جایی تنگ و تاریک .
|| چیزی که شتر به وقت مستی از دهان بیرون می آورد و آنرا به عربی شقشقه خوانند. (برهان ). اما گمان می رود که کلمه ٔ «دبه » (صحیح ریه ) را به تحریف دخمه خوانده باشد.