دخل
لغتنامه دهخدا
دخل . [ دَ ] (ع اِ) درآمد. (دهار) (مهذب الاسماء). آمد. (یادداشت مؤلف ). چیزی که حاصل شود از محاصل زمین و جز آن . ضد خرج . یقال : تری الفتیان کالنخل ما یدریک ماالدخل . (منتهی الارب ). سود. فایده . نفع. عایدی . وجهی که در نتیجه ٔشغل و کاری بدست آورند. ریع. (نصاب ). بهره برداری . مقابل خرج . مقابل هزینه . مقابل نفقه . کِرد. مقابل خورد. درآمد روزانه و ماهانه و سالانه ٔ شخص :
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه .
مرا دخل و خور ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی .
زن از قصور دخل می خروشید. (کلیله و دمنه ).
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده ست تا هست ازارت گشاده .
ای نهاده خرج جودت تن درین سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن سوی قیاس .
بدخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یک شبه هزینه ٔ من .
کم زنم هفت ده خاکی را
دخل یک هفته ٔ دهقان چکنم .
زان بنه چندانکه بری دیگرست
دخل وی از خرج تو افزونترست .
خرج فراوان کردن کسی را مسلم است که دخل معین داشته باشد. (گلستان سعدی ). دخل آب روانست و خرج آسیای گردان . (گلستان سعدی ). گفتم ای یار، توانگران دخل مسکینانند و ذخیره ٔ گوشه نشینان . (گلستان سعدی ).
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می گویند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی .
بر آن کدخدا زار باید گریست
که دخلش بود نوزده خرج بیست .
- دخل و خرج کردن ؛ یعنی نفع کردن و درآمد بیش از هزینه شدن .
- دخل و خرخ نکردن ؛ یعنی خرج بیش از دخل شدن : استخراج طلا در بعضی از امکنه دخل و خرج نمی کند معهذا دولت های راقیه از استخراج آن صرفنظر روا ندانند. (یادداشت مؤلف ).
|| اختصاصاً درآمد شخص از حاصل زمین و زراعت . (منتهی الارب ). برداشت . بهره برداری غله : داس ؛ آنچه دخل را دروند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : و آن دخل که سیراف را می بود بریده گشت و به دست ایشان افتاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136). و هرگاه باران در اول زمستان بارد در آذر ماه و دی ماه آن سال دخل عظیم باشد و نعمت بسیار. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 36). و دخل همه از خرما و غله باشد [در پرگ و تارم ]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130). مزرعتی است دخلش همانا 120 دینار بیشتر نباشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 133). و ریعی دارد چنانکه از یکمن تخم هزار من دخل باشد. باران آید هیچ فایده ندارد... و دخل بزیان شود. (فارسنامه ٔ ابن البخلی ص 136). و هیچ غله و میوه و دخلی دیگر نباشد و جز سنگ آسیا ندارند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 144).
اگر محصول عالم را بدستش نسبتی باشد
خرد گوید که با این خرج دخل مختصر دارد.
هر آن کافکند تخم بر روی سنگ
جوی وقت دخلش نیاید بچنگ .
در مزارع طالب دخلی که نیست
در مغارس طالب نخلی که نیست .
|| خراج :
سپاهیست اورا که از دخل گیتی
بسختی توان دادشان بیستگانی .
دخل گرگان ترا وفا نکند
با همه دخل بصره و عمان .
بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ
رسیده کنگره ٔ کاخها به دوپیکر
به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام
به کشتمندو به باغ و به بوستان برور.
چو خرج رابفزونتر ز دخل خویش کند
ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار.
دخل ایران زمی از بخشش او ناید بیش
ملک ایران زمی از همت او ماند کم .
اندر روزگار اسلام تا بدان وقت که خوارج بیرون آمدند و دخل خراسان و سیستان از بغداد بریده گشت و آخر صلح افتاد بر خطبه ای که اندر شهرها همی کردند بقصبه که بسواد خوارج بودند چنین بودند پس از آن تا هنوز آن دخل متصل نگشت . (تاریخ سیستان ).
مدد دخل تو ز هر جانب
مدد مایه دار جیحون باد.
مدت دو سال تمام ... عزالدین لالابک وسعید الدین ... دخل برداشتند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42).
پادشاهی که ملک هفت اقلیم
دخل دولت بدو کند تسلیم .
بنازی قلب ترکستان دریده
ببوسی دخل خوزستان خریده .
طبل زنان دخل ولایت برند
پیره زنان را بجنایت برند.
در نواحی نه گاو ماند و نه کشت
دخل را کس فذلکی ننوشت
چون ولایت خراب شد حالی
دخل شاه از خزانه شد خالی .
بفرمودی تنوری بستن از سیم
که بودی خرج او دخل یک اقلیم .
عبایی پلنگانه در تن کنند
به دخل حبش جامه ٔ زن کنند.
در اکثر مهمات سرکار سلطنت دخل می فرمود. (از حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 3 ص 35).
- دخل خوزستان ؛ مالیات و خراج خوزستان :
به بوسی دخل خوزستان خریده .
- دخل ششتر ؛ خراج و مالیات شوشتر :
گوهرآموده تاجی از سر خویش
با قبایی ز دخل ششتربیش .
(دخل ششتر و دخل خوزستان ظاهراً از بسیاری و هنگفتی مثل بوده است ).
- دخل ولایت ؛ خراج و مالیات شهر.
|| نقود حاصل از فروش که دکاندار در صندوقی نهد. (یادداشت مؤلف ). || ظرفی که محترفه زری که از وجه بهای جنس بدست آید و حلوائیان و بقالان و امثال ایشان آن زر را در آن میکنند. (آنندراج ). در تداول دکانداران ، صندوق یا صندوقچه ٔ چوبین که بهای چیزها که فروشند درآن نهند. صندوقی خرد که دکانداران بهای فروخته ها درآن نهند. صندوقی که کسبه نقود گرفته از مشتری را درآن کنند. صندوق یا صندوقچه که دکاندار پولهای خود را در آن ریزد. صندوقی که دکاندار در دکان نقدینه در آن گرد کند. صندوقی که فروشنده نقد در آن نهد :
از داغ تو و کهن دل ریش
برگشت چو دخل آن جفاکیش .
غوله . غولک . غلک . (یادداشت مؤلف ) . || ربط: این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد. || در اصطلاح شعرا اعتراض را گویند بجا و بیجا. و کج از صفات اوست :
تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم
کسب کمال شعر دلم را گزیده است .
مشاطه به خال سیه آراست جبینت
در مصرع ابروی تو این دخل بجا بود.
خلق را کی شیوه واکردن گره با ناخن است
کز برای دخل کج در دست ایشان ناخن است .
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه .
مرا دخل و خور ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی .
زن از قصور دخل می خروشید. (کلیله و دمنه ).
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده ست تا هست ازارت گشاده .
ای نهاده خرج جودت تن درین سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن سوی قیاس .
بدخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یک شبه هزینه ٔ من .
کم زنم هفت ده خاکی را
دخل یک هفته ٔ دهقان چکنم .
زان بنه چندانکه بری دیگرست
دخل وی از خرج تو افزونترست .
خرج فراوان کردن کسی را مسلم است که دخل معین داشته باشد. (گلستان سعدی ). دخل آب روانست و خرج آسیای گردان . (گلستان سعدی ). گفتم ای یار، توانگران دخل مسکینانند و ذخیره ٔ گوشه نشینان . (گلستان سعدی ).
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می گویند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی .
بر آن کدخدا زار باید گریست
که دخلش بود نوزده خرج بیست .
- دخل و خرج کردن ؛ یعنی نفع کردن و درآمد بیش از هزینه شدن .
- دخل و خرخ نکردن ؛ یعنی خرج بیش از دخل شدن : استخراج طلا در بعضی از امکنه دخل و خرج نمی کند معهذا دولت های راقیه از استخراج آن صرفنظر روا ندانند. (یادداشت مؤلف ).
|| اختصاصاً درآمد شخص از حاصل زمین و زراعت . (منتهی الارب ). برداشت . بهره برداری غله : داس ؛ آنچه دخل را دروند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : و آن دخل که سیراف را می بود بریده گشت و به دست ایشان افتاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136). و هرگاه باران در اول زمستان بارد در آذر ماه و دی ماه آن سال دخل عظیم باشد و نعمت بسیار. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 36). و دخل همه از خرما و غله باشد [در پرگ و تارم ]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130). مزرعتی است دخلش همانا 120 دینار بیشتر نباشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 133). و ریعی دارد چنانکه از یکمن تخم هزار من دخل باشد. باران آید هیچ فایده ندارد... و دخل بزیان شود. (فارسنامه ٔ ابن البخلی ص 136). و هیچ غله و میوه و دخلی دیگر نباشد و جز سنگ آسیا ندارند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 144).
اگر محصول عالم را بدستش نسبتی باشد
خرد گوید که با این خرج دخل مختصر دارد.
هر آن کافکند تخم بر روی سنگ
جوی وقت دخلش نیاید بچنگ .
در مزارع طالب دخلی که نیست
در مغارس طالب نخلی که نیست .
|| خراج :
سپاهیست اورا که از دخل گیتی
بسختی توان دادشان بیستگانی .
دخل گرگان ترا وفا نکند
با همه دخل بصره و عمان .
بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ
رسیده کنگره ٔ کاخها به دوپیکر
به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام
به کشتمندو به باغ و به بوستان برور.
چو خرج رابفزونتر ز دخل خویش کند
ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار.
دخل ایران زمی از بخشش او ناید بیش
ملک ایران زمی از همت او ماند کم .
اندر روزگار اسلام تا بدان وقت که خوارج بیرون آمدند و دخل خراسان و سیستان از بغداد بریده گشت و آخر صلح افتاد بر خطبه ای که اندر شهرها همی کردند بقصبه که بسواد خوارج بودند چنین بودند پس از آن تا هنوز آن دخل متصل نگشت . (تاریخ سیستان ).
مدد دخل تو ز هر جانب
مدد مایه دار جیحون باد.
مدت دو سال تمام ... عزالدین لالابک وسعید الدین ... دخل برداشتند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42).
پادشاهی که ملک هفت اقلیم
دخل دولت بدو کند تسلیم .
بنازی قلب ترکستان دریده
ببوسی دخل خوزستان خریده .
طبل زنان دخل ولایت برند
پیره زنان را بجنایت برند.
در نواحی نه گاو ماند و نه کشت
دخل را کس فذلکی ننوشت
چون ولایت خراب شد حالی
دخل شاه از خزانه شد خالی .
بفرمودی تنوری بستن از سیم
که بودی خرج او دخل یک اقلیم .
عبایی پلنگانه در تن کنند
به دخل حبش جامه ٔ زن کنند.
در اکثر مهمات سرکار سلطنت دخل می فرمود. (از حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 3 ص 35).
- دخل خوزستان ؛ مالیات و خراج خوزستان :
به بوسی دخل خوزستان خریده .
- دخل ششتر ؛ خراج و مالیات شوشتر :
گوهرآموده تاجی از سر خویش
با قبایی ز دخل ششتربیش .
(دخل ششتر و دخل خوزستان ظاهراً از بسیاری و هنگفتی مثل بوده است ).
- دخل ولایت ؛ خراج و مالیات شهر.
|| نقود حاصل از فروش که دکاندار در صندوقی نهد. (یادداشت مؤلف ). || ظرفی که محترفه زری که از وجه بهای جنس بدست آید و حلوائیان و بقالان و امثال ایشان آن زر را در آن میکنند. (آنندراج ). در تداول دکانداران ، صندوق یا صندوقچه ٔ چوبین که بهای چیزها که فروشند درآن نهند. صندوقی خرد که دکانداران بهای فروخته ها درآن نهند. صندوقی که کسبه نقود گرفته از مشتری را درآن کنند. صندوق یا صندوقچه که دکاندار پولهای خود را در آن ریزد. صندوقی که دکاندار در دکان نقدینه در آن گرد کند. صندوقی که فروشنده نقد در آن نهد :
از داغ تو و کهن دل ریش
برگشت چو دخل آن جفاکیش .
غوله . غولک . غلک . (یادداشت مؤلف ) . || ربط: این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد. || در اصطلاح شعرا اعتراض را گویند بجا و بیجا. و کج از صفات اوست :
تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم
کسب کمال شعر دلم را گزیده است .
مشاطه به خال سیه آراست جبینت
در مصرع ابروی تو این دخل بجا بود.
خلق را کی شیوه واکردن گره با ناخن است
کز برای دخل کج در دست ایشان ناخن است .